متن و صدا: بیتا جلیلی
گاهی باید همه چیز را رها کرد. این جمله را بارها با خود گفته بود. از وقتی در این بیکران لاجوردی تنها شده بود بسیار کم دهانش را برای بیرون فرستادن آوایی باز کرده بود. حتی حوصله ی آواز خواندن هم نداشت. حتی حوصله نداشت به این فکر کند که حوصله دارد آواز بخواند یا نه. ولی به یاد داشت که این جمله را بارها با خود گفته بود. باید رها کرد همه چیز را… از وقتی اینجا تنها بوده و به یاد میاورد پارو زده و این جمله را به خود سرکوفت زده که هی لعنتی با توام… باید رها کرد همه چیز و همه کس را.
بدون اینکه در جستجوی ساحلی چشمانش را تنگ کرده باشد، بدون اینکه لحظه ای به این فکر کرده باشد که به کدام سو پارو زده است، چند روز آب شیرین و غذا دارد، بی آنکه به یاد آورده باشد زندگی ای را که پشت سر گذاشته، لحظه های شاد و غمگین و بی تفاوتی را، حتی روزها را… این تکرار های لعنتی دقیقا شبیه به هم را… آواز های اپرایی که می خوانده… صدایش را… چهره اش را… خودش را… خانواده اش را… حتی درست به یاد نمی آورد چطور سر از این تنهایی عظیم در آورده. اما یک چیز را به وضوح می دید… کودکی اش را… آبی ساده ی پرموج کودکی را می دید، می بویید، می چشید و شاید این سفر ناخواسته، سفر گذشتن از همه چیز، سفر به دنیای کودکی بود. نویسنده درست نمیداند که آخر داستان چه می شود… شخصیت غمگینش آنقدر در تنهایی پارو می زند و جمله اش را تکرار می کند تا در افق تصویر محو می شود.