میز صبحانه همیشه لامکان خوبی برای حرف های عاشقانه بوده و هست. آدم های غریبه ای که خدا می داند کجای دنیای رویاهایشان ایستاده اند، درست قبل از اینکه به شخصیت واقعیِ خودشان بازگردند، دست هایشان را جوری که متقاعد کننده باشد روی هم روبروی صورت خود می گیرند و چشمانشان را تیز می کنند و هذیان های عاشقانه زیر لب می چرخانند و کمی بعد…بازهم صدای پایت روی سنگ ریزه ها رفتنت را به یادم می آورد و من وقتی هر روز روی همین سنگریزه ها مردن را تجربه می کنم، نمی دانم توی واقعی ات بود که ماشه را چکاند یا توی رویاهایت بود که می بوسیدم.