جغرافیای من تمام من است و من از تمام خود بیزارم. مثل دختر بچهای در هیروشیما که با دستهای کوچکش خاکهای رادیواکتیویته را کنار میزند. مثل شین دوگ هیوک وقتی پابرهنه از فنسهای الکتریکی اردوگاه شماره 14 کره شمالی میگریزد. مثل استرس لحظاتِ گذشتن دزدکی از دیوار برلین. وقتی پایت را در محدودهی چراغها و پروژکتورهای آن ور دیوار میگذاری تا لحظهای بعد خودت را در تاریکیِ برلین غربی گم کنی. حسی درست مثل چشم در چشم شدن با استالین در سرمای منفی 30 درجه مسکو. مثل راسکلنیکف سرگردان خیابانهای سن پترزبورگ. جغرافیای پر استرس من میتواند یک شبه ناپدید شود و آب هم از آب تکان نخورد. صدایش میتواند در میان صدای چکمهها گم شود و روز شود و شب شود و کسی ککش هم نگزد. حس عجیبی است وقتی دیده شدن و نشدنت به بودن در این ور خط و آن ورش سخت گره خورده باشد. هر دوی ما، متجاوز و قربانی، شاید تا ابد با وقاحتِ آنچه بر ما فاش شده، با آگاهیِ اندوهناک از کارهایی که مردمان قادر به انجام آنند به هم پیوند خورده ایم. همهی ما مجرم هستیم.
دوم آذرماه سال 1398
عکس از هنری کارتیه برسون سال 1962، آلمان غربی، هنگام ساخت دیوار برلین
چرا نیستین؟