تویین پیکس: پرونده نهایی؛ قسمت چهارم: دانا هیوارد

تویین پیکس: پرونده نهایی؛ قسمت چهارم: دانا هیوارد

کتاب «تویین پیکس: پرونده نهایی» نوشته مارک فراست در اکتبر سال 2017 و بعد از پخش مجموعه‌ی «بازگشت» منتشر شد. این کتاب به عنوان دنباله‌ای بر کتاب «تاریخ سری تویین پیکس» که در سال 2016 منتشر شده بود، در قالب اسنادِ یک پرونده حاوی گزارشات تامارا پرستون (مامور FBI) ارائه شده و به سرنوشت و زندگی بسیاری از اهالی شهر تویین پیکس و دیگر افرادی که در طول سریال با آنها آشنا شده‌ایم می‌پردازد. بنای ما در مجله فرهنگی هنری پتریکور بر این است که ترجمه‌ی این رمان را در چند بخش مجزا، که هر قسمت مخصوص داستان یکی از شخصیت‌ها باشد، در اختیار علاقه‌مندان به جهان اسرارآمیز تویین پیکس قرار دهیم. البته اینکه دوره‌ی انتشار این مطالب چگونه باشد، بر خود ما هم معلوم نیست که همه چیز بر اساس مشغله و گرفتاری‌های پیش‌بینی نشده‌ی این روزگار رقم می‌خورد.

اداره تحقیقات فدرال
مامور ویژه: تامارا پرستون

دانا هیوارد

دانا هیوارد بعد از عزیمت به نیویورک در سال 1992، برای ادامه تحصیل وارد کالج هانتر شد. تازه وارد هجده‌سالگی شده بود و با قراردادی که در نهایت با آژانس انحصاری مدلینگ فورد امضا کرد، توانست با کار کردن به عنوان یک مدل مخارج زندگی‌اش را تأمین کند. تمام گزارشات حاکی از این است که او در این مدت، تمام روابط خود با پدر و مادرش را قطع کرده و تنها با خواهر کوچکش از طریق نامه یا هر از گاهی تماس تلفنی رابطه داشته است. او همچنین با تمام دوستان قدیمی‌اش در تویین پیکس نیز قطع رابطه کرده بود، به‌جز یک مورد؛ بر اساس آنچه می‌دانیم او چند سال بعد، دو بار با آدری هورن نامه‌نگاری کرده است (این را دانا شخصاً به من گفت، طی نامه‌ای دست‌نویس (و نه ایمیل) که در پاسخ پیگیری‌های مکررِ من برایم ارسال کرد. او مایل نبود نامه‌ها را با من به اشتراک بگذارد یا در مورد محتوای‌ آنها حرفی بزند).
دانا با پیشرفت در حرفه‌ی مدلینگ بعد از سال اولِ کالج، تحصیل را رها کرد و به فراخور حرفه‌اش به کشورهای مختلف سفر کرد و در پاریس، میلان، موناکو و دیگر قطب‌های مد جهان مشغول فعالیت شد. در حوزه‌ی مد او را یکی از «چهره‌های نوظهور» دهه‌ی نود می‌دانستند (آن هم پس از دهه‌ی هشتاد که به نوعی دهه‌ی انحطاط محسوب می‌شد)؛ بازگشتی به یک ظاهر تماماً آمریکایی و سالم‌تر که شاید بهترین نمونه‌اش کتی ایرلند[1] بود.
واقعیت این است که دانا پله‌های موفقیت را خیلی سریع‌تر از حد طبیعی پیمود. در این بین نامش به دفعات در ستون‌ شایعات و اخبار فرهنگی اجتماعی جراید نیویورک به چشم می‌خورد؛ جایی که پیوندهای عاطفی مختلفی میان او و بسیاری از مردان برجسته و رده‌بالا شکل گرفت؛ یک ستاره‌ی سریال‌های تلویزیونی، یک بازیکن حرفه‌ای تنیس، یکی از صاحبان پرنفوذ کلوب‌های ‌شبانه و آخری هم یکی از اعضای جوان و تا حدی فاسد و عیاش یک خانواده‌ی سلطنتی اروپا.
در اواخر دهه‌ی نود دانا که حالا بیست‌وپنج‌سالگی را گذرانده و از طراوت و تازگی‌اش در صنعت مد کاسته شده بود، با مردی که حدوداً بیست سال بزرگتر از خودش بود ازدواج کرد. این مرد از بنیان‌گذاران یکی از استارت‌آپ‌های اینترنتی موفق و همچنین یکی از سرمایه‌داران بزرگ جامعه‌ی پر ریسک نیویورک بود. هر چه نبود، این ازدواج موجب ارتقای بیشتر موقعیت اجتماعی دانا شد و بعد از آن، این دو را می‌شد اغلب در عمارتشان در ساتن پلیس[2] و خانه‌ی ساحلی اعیانی‌شان در ساوت‌همپتون[3] در حال تفریح و خوشگذرانی پیدا کرد.
اما درست در آستانه‌ی قرن جدید بود که دانا در جریان یک مراسم خیریه‌‌ی آخر هفته، به طور اتفاقی با لانا بادینگ میلفورد[4]، بیوه‌ی داگلاس میلفورد، صاحب‌امتیاز و سردبیر روزنامه‌ی «تویین پیکس پست» مواجه شد. بعد از این دیدار بود که عکس آنها در حالی که هر دو لباس‌های خاص و گران‌قیمت بر تن و لبخند بر لب داشتند، در صفحه‌ی فرهنگ و اجتماع روزنامه‌ی نیویورک پست به چاپ رسید. هر چقدر که لانا در این عکس خندان و درخشان به نظر می‌رسید اما با کمی دقت می‌شد از وجنات دانا و پشت لبخند ظاهری‌اش، نوعی نگرانی و تنش را احساس کرد. درک اینکه آیا این برخورد مستقیماً در آنچه در ادامه اتفاق افتاده اثرگذار بوده یا نه، امکان‌پذیر نیست؛ اما واقعیتِ داستانِ افسانه‌ای زندگی دانا در نیویورک (با آن قایق‌تفریحی و هلی‌کوپتر شخصی و تمام آن زرق‌وبرق‌های مادی) اندکی بعد از آن افشا و ابعاد ناخوشایند و تلخ زندگی شخصی او نمایان شد. چه آنکه دانا بعد از گذشت چهار سال از ازدواجش، مخفیانه و در آن زمان داوطلبانه وارد کمپ ترک اعتیاد به الکل و مواد مخدر شد.
در طول پنج سال بعدی، این تنها یکی از چهار دفعه‌ای بود که دانا به کمپ رفت. آخرین بار او در آسایشگاه روانی مک‌لین در ماساچوست بستری شد که این بار دیگر به خواست خودش نبود. به نظر می‌رسد که اتفاق آخر (گزارش شوهرش در مورد گم‌شدن او و سپس پیدا شدنش، دو روز بعد، در یکی از ساختمان‌های تولید و توزیع کراک در لوور ایست ساید)، ناشی از مرگ مادرش، آیلین، بر اثر ایست قلبی بوده است. مادری که دانا هیچ‌وقت با او آشتی نکرد و تا جایی که من می‌دانم در طول هفده سالی که از رفتن ناگهانی‌اش از تویین پیکس می‌گذشت، با او حتی صحبت هم نکرده بود. دانا در مراسم خاکسپاری هم حضور نداشت.
اندکی پس از ترخیص از آسایشگاه مک‌لین، در حالی که حالا دانا هوشیاریِ شکننده‌اش را به دست آورده بود (اعتیاد خود به الکل را ترک کرده بود اما هر آن امکان برگشت او وجود داشت)، همسرش درخواست طلاق داد. بر اساس توافق سفت و سختی که قبل از ازدواج امضا شده بود، مقرر شد تا تنها یک مبلغ اندک شش رقمی به اضافه‌ی یک مقرری ماهیانه‌ی نسبتاً ناچیز به دانا پرداخت شود. دیری نگذشت که او به یک آپارتمان در حومه‌ی نیو هیون در ایالت کانِتیکت نقل مکان کرد تا کمی از زندگی پرحاشیه‌اش دور باشد. پس از اقامت در آنجا در دوره‌‌های محلی «دوازده قدم تا ترک اعتیاد» شرکت کرد و موفق شد تا به دوران هوشیاری خود ادامه دهد و الکل را ترک کند.
در آستانه‌ی چهل‌سالگی و در مواجهه با آینده‌ای نامعلوم، دانا بعد از گذشت بیش از بیست سال دوباره دست به دامان پدرش، ویل هیوارد ‌شد. به نظر می‌رسد که این تماس باعث آشتی و نزدیکی بین آنها شده است؛ چراکه دانا طی یک سال بعد به شهرک دانشگاهی کوچکی در میدلبری در ایالت ورمانت رفت، جایی که ویل هیوارد (که حالا هفتاد سال داشت) هنوز در آنجا به عنوان یک پزشک خانواده فعالیت می‌کرد. دانا به خانه‌ی پدرش نقل مکان کرد و به عنوان دستیار او مشغول به کار شد. دکتر هیوارد در یک سال گذشته رفته‌رفته از ساعات کاری خود کاسته اما می‌گوید هرگز قصد بازنشستگی کامل ندارد. دانا تا به امروز کنار او بوده و زندگی آرامی داشته و نقش حمایتی پررنگی در انجمن محلی «دوازده قدم تا ترک اعتیاد» ایفا کرده است. دانا اگرچه بارها مؤدبانه درخواست‌های مرا برای گفتگوی مستقیم رد کرده اما اخیراً باخبر شدم که او در حال حاضر مشغول تحصیل برای اخذ تخصص پرستاری است.
در اینجا باید به گرستن، خواهر کوچکتر دانا نیز اشاره کنم که به وضوح بیشترین آسیب را از حادثه‌ای که منجر به فروپاشی خانواده شد، دریافت کرده است. گرستن از بسیاری جهات کودکی استثنایی بود؛ یک اعجوبه‌ی موسیقی با استعدادی شگفت‌انگیز که در نوجوانی به عنوان تک‌نواز پیانو در بسیاری از کنسرت‌های شمال‌غرب آمریکا اجرا کرده بود. او در ریاضیات هم به‌شدت بااستعداد بود و در سال اول دبیرستان، در کلاس‌های سطح کالج شرکت می‌کرد. گرستن در شانزده‌سالگی از دبیرستان فارغ‌التحصیل شد و از چندین دانشگاه برجسته بورس تحصیلی دریافت کرد. او که به چهار زبان زنده‌ی دنیا تسلط کامل داشت، طبق تست‌های انجام گرفته از آی‌کیویی بالاتر از سطح نابغه برخوردار بود.
در سنین کودکی و نوجوانی به نظر می‌آمد که نبوغ استثنايی او در رشته‌های مختلف کارکردی همچون سپر محافظ در برابر ناراحتی‌ها و تنش‌های خانوادگی‌اش دارد؛ اما وقتی در سن شانزده‌سالگی وارد دانشگاه استنفورد شد، خیلی زود مشخص شد که تمام آن انرژي‌‌ که صرف به دست‌آوردن این قابلیت‌های استثنایی و پرفشار شده، نتوانسته از او به طور کامل در برابر ضربات روحی‌ و ترومایی که در سنین کودکی متحمل شده، محافظت کند و او را به لحاظ عاطفی در برابر انتظارات و مطالبات دنیای آدم‌بزرگ‌ها (دنیای که داشت به آن وارد می‌شد) مهیا سازد. در اواسط ترم دوم تحصیل، پس از بروز علائم هشداردهنده‌ای که نشان از عدم سازگاری گرستن با شرایط جدید داشت، طبق تشخیص پزشکان معلوم شد که او دچار فروپاشی شدید عاطفی و عصبی شده است.
گرستن بعد از شش هفته درمان در یک بیمارستان روانی در منطقه‌ی خلیج سانفرانسیسکو، از تحصیل در استنفورد انصراف داد و به خانه‌اش در تویین پیکس بازگشت تا با مادرش زندگی کند. در آنجا تحت مراقبت‌های فوری و درمان روانی مداوم قرار گرفت و کم‌کم سلامتش را به دست آورد اما همچنان در کسب توانایی‌ لازم برای هماهنگ‌شدن با جریانات زندگی روزمره دچار مشکل بود.
اگرچه پزشکان استفاده‌ی مداوم از قرص‌های ضدافسردگی را به عنوان یک دستورکاری ثابت برای او تجویز کرده بودند، اما در این بین گرستن، همزمان با گرایش سراسری در آمریکا به مواد مخدر صنعتی و اپیوئیدها، به طور پنهانی برای تسکینِ خود به مخدرهای خیابانی قوی‌تر روی آورد. به نظر می‌رسد مرگ مادرش آیلین در سال 2009 وضعیت او را از این نیز بدتر کرد، چراکه با مرگ مادر تأثیر حمایتی و تکیه‌گاه امنیت اجتماعیِ گرستن که بسیار به آن وابسته بود نیز از دست رفت. این اتفاق او را به سوی روابطی بی‌پروا و نا به سامان با چندین مرد و زن سوق داد که یکی از پرآسیب‌ترین آنها رابطه‌ی‌ پرفراز و نشیبش با شخصی به نام استیون برنت[5]، از تبهکاران و فروشندگان خرده‌پای موارد مخدر در تویین پیکس بود که در طول رابطه‌شان به منبع اصلی گرستن برای تهیه‌ی مواد مخدر تبدیل شده بود.
رابطه‌ی این دو به کمی پیش از (و شاید به نوعی همزمان با) ازدواج استیون با ربکا بریگز، دختر شلی و بابی بریگز برمی‌گردد. بِکی (ربکا) حالا در اوایل دهه‌ی دوم زندگی‌اش در یک شیرینی‌پزی[6] با مدیریت نورما جنینگز در مرکز شهر تویین پیکس کار می‌کند. به تازگی حکم جلب استیون برنت به اتهام شراکت در یک عملیات بین‌المللی توزیع مواد مخدر صادر شده و مدتی است که کسی از او خبری ندارد. البته بیش از همه پای ریچارد هورن، پسر آدری، در این پرونده در میان است؛ کسی که علاوه بر این پرونده به خاطر یک مورد زیرگیری و فرار از صحنه تحت تعقیب پلیس بوده و هنوز دستگیر نشده است. همچنین نام چاد بکسفورد؛ پلیس شیادِ کلانتری تویین پیکس نیز در این پرونده ذکر شده که در حال حاضر با چندین اتهام مختلف در انتظار محاکمه است. ظاهراً دخالتِ به موقع مادرش شلی و پدرش، معاون کلانتر بابی بریگز، بِکی را از خطر تعقیب قانونی نجات داده اما گرستن از آن به بعد دیگر دیده نشده و این‌طور که گفته می‌شود از شهر خارج شده است.

قسمت قبلی: آن شب در خانه هیوارد


[1] Kathy Ireland
[2] Sutton Place؛ یکی از خیابان‌های گران‌قیمت شهر نیویورک
[3] Southampton, New York؛ شهری ساحلی در ایالت نیویورک
[4] در اپیزود 11 فصل دوم سریال تویین پیکس، داگلاس میلفورد و لانا در هتل بزرگ نورترن با یکدیگر ازدواج می‌کنند و در اپیزود 12، داگلاس بر اثر سکته‌ی قلبی جان خود را از دست می‌دهد.
[5] استیون برنت و گرستن هیوارد برای آخرین بار در اپیزود 15 فصل سوم دیده می‌شوند. استیون آشفته و پشیمان از کاری که کرده، قصد دارد به خودش شلیک کند و گرستن سعی دارد که به او دلداری دهد؛ با اصرار بر اینکه این اشتباه «او» بوده (که به نظر می‌رسد منظور از «او»، بکی است).
[6] در کتاب «تاریخ سری تویین پیکس» اشاره می‌شود که نورما در کنار فست‌ فود Double R، یک شیرینی‌پزی هم باز می‌کند.

Latest

Read More

Comments

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

15 + 17 =