همه چیز با نوعی بازیگوشی شروع شد: روز 8 فوریه ۱۹۱۶ چند جوان گمنام و ازخود راضی در کافهای کوچک در شهر زوريخ به نام ” تراس” گرد آمدند و رسماً ابراز کردند که از اوضاع هنری موجود خسته شدهاند. در نظر آنها هنر و ادبیات تا آن برهه نتوانسته بود کمکی به انسان در جهت فهم بهتر زندگی بکند. این گروه از جوانان که از ملیت های مختلف بودند پیش تر از کافه ولتر زوریخ گپ و گفت و آشنایی با هم را آغاز کرده بودند و حالا بعد از یک سال می خواستند مکتبی را بنیان گذارند که هیچ شباهتی به مکاتب قبل نداشت. به همین منظور یکی از آنها به نام تریستان تزارا که از بقیه باتجربهتر بود، چاقویی برداشت و تصادفاً آن را به میان یک فرهنگ لغت لاروس فرو کرد و کلمه ای از یک صفحه را آن هم به طور تصادفی برید. این کلمه، DaDa بود که در زبان کودکان به معنای اسب چوبی و در زبان محاوره به معنی «همه یا هیچ» از آن یاد شده؛ اما پر واضح بود که هیچ کدام از این دو معنا مد نظر آن جوانان نبود و آنها با انتخاب اسمی تصادفی می خواستند نوعی دهن کجی به هرگونه معنای تا به آن زمان نهادینه شده در هنر و ادبیات داشته باشند. به این ترتیب بود که دادائیسم متولد شد.
جوانان پرشوری که دور میز آن کافه گرد هم آمده بودند، همه بین ۲۰ تا ۳۰ سال سن داشتند. اهل شعر و موسیقی و نقاشی بودند، هنوز اثر مهمی خلق نکرده بودند اما قصد داشتند آثاری خلق کنند که تا با هر آنچه تا آن روز هنر نام داشت، متفاوت باشد. آن ها شعارشان نابودی و نفی تمام هنرها و فرهنگ های سنتی بود که در نظر آنها به کالایی سفارشی در دست ثروتمندان و صاحب منصبان تبدیل شده بود.
تنها ۴۰ کیلومتر دورتر از جایی که آن جوانان پرشور نشسته بودند، توپهای جنگ در حال غرش بودند و فجایع جنگ آنها را به سوئيسی آورده بود که در جنگ اعلام بی طرفی کرده بود. آنها یا مستقيم در جنگ شرکت کرده، درد و رنج آن را با گوشت و پوست خود احساس کرده بودند، مثل ماکس ارنست، اوتو ديکس و گئورگ گروس يا در گريز از خدمت در نظام به سوئيس آمده بودند مثل تريستان تزارا و ريچارد هولزنبک. یکی از ریشه هایی که باعث شد آنها به فکر بنای ساختمان دیگری در کاخ هنر اروپا باشند، اتفاقاً همین جنگ بود. آنها که از شدت تصاویر فجیع جنگ بعد از دوران روشنگری سرخورده شده بودند و سرنوشت انسانِ پسا کانتی را چیزی جز تباهی نمی دیدند، به این نتیجه رسیدند که راه انسان کج بوده و هر آنچه تا به آن روز در راه خلق کردن و تفکر کوشیده حاصلی جز مرگ و نیستی نداشته است. دادائیسم با تاثیرپذیری از مکاتب فوتوریسم، کوبیسم و امپرسیونیسم پا گرفت اما نتیجه ی نهایی چیزی کاملا متفاوت بود. آن جوانان دغدغه ی آفرينش هنری نداشتند که آنها از همه چيزِ فرهنگ اروپايی، به انضمام هنر آن بيزار بودند. آنها تمام نهادهای فرهنگی و اجتماعی و سياسی جامعه را در برافروختن جنگ جهانی اول مقصر می دانستند.رشد و ترقی صنعتی جامعه اروپا برای فرزندان عاصی دادا، پشيزی ارزش نداشت، چرا که در نظر آنان با خشونت نظامی گری و آزمندی جهانگشایی همراه شده، همبستگی و برادری انسانی را از بین برده بود. به همین منظور بود که تزارا زايش دادائيسم را آغاز يک سبک هنری تازه نمی دانست بلکه آن را آغاز یک انزجار معرفی می کرد. انزجاری که در نظر مارسل دوشان واکنشی بود برای رسیدن به صلح.
هدف دادایيستها در ابتدا آن بود که خشم و بيزاری خود را از وضع موجود هرچه رساتر بيان کنند، فارغ از تمام قيدوبندهای هنری و باکی نداشتند که آثارشان نارسا، نابالغ، يا حتی “ضد هنر” جلوه کند. هنرمندان دنباله رو این حرکت همه ی ارزشهای عصر خود را به سخره می گرفتند و معتقد بودند که تمدن معاصر آنها تمدنی دیوانه و بی منطق است. مبنای جهان بینی دادائیست ها بر آزادی و رهایی تمام عیار، مخالفت با هر قرار و قانون و اخلاق و سنت، و بر نفی تمامی ظواهر عقلانیت مدرن حاکم در اروپا بعد از رنسانس بنا شده بود.
در واقع دادائیسم حتی با خودش هم مخالف بود. آنها جمله ی معروفی داشتند که دائماً می گفتند «دادا، ضد داداست». آنان میخواستند بشریت و در آغاز ادبیات را از زیر یوغ عقل و منطق و زبان آزاد کنند و بیشک چون بنای این مکتب بر نفی بود ناچار میبایست شیوه کار خود را هم بر نفی استوار و عبارتهایی غیرقابل فهم انشا می کردند. تناقض عجیب آنها در این بود که با وجود تمام تلاش آنها برای تخریب فرآیند تولید ادبی و هنری، آثاری که به وجود آوردند، به الگو و سرآغازی بر تمامی جریانهای ادبی هنری بعد از خود و هنر معاصر بدل شد.
دادائیست ها بعد از جنگ با استقرار در پاریس فعالیت شان را در شعر و ادبیات و نمایش آغاز کردند. آنها همه ی تعاریف رسمی را دور ریختند: برای آنها وظیفه ی هنر نه تجلی احساسات لطیف بود و نه خلق تابلویی زیبا و نه بازآفرینی جهان عینی. دادا قصد نداشت دیدگان را بنوازد و دلها را مفتون کند. دادا می خواست بلرزاند و شوکه کند. دادا اعتقاد داشت که با هنر باید جهان را تحقیر کرد، تکان داد، و در صورت امکان ویرانش کرد.
اولين برنامههای هنرمندان دادا نمایش هايی بودند با همراهی شعر و موسيقی، اما شعری که در آن زبان مسخ شده و موسیقی که ریتم و هارمونی نداشت. تمام اجراهای آنها با جنجال و هیاهو و هرج و مرج همراه بود. از این دست نمایش ها می توان به نمایشی دو پرده ای نوشته ی آندره برتون و فیلیپ سوپو اشاره کرد که پس از پرده اول قرار بود نویسندگان نمایشنامه به روی صحنه بیایند و جلوی چشم تماشاگران خودکشی کنند. البته واکنش مردم هم طبیعی بود که به سمت آنها نه فقط گوجه فرنگی که بیفتک هم پرت کردند.
دادائیست ها روی صحنه می رفتند و به جای کلام، حرفهای نامفهوم تحویل می دادند، سخنان بیسروته، شعرهای نامفهوم که هیچکس از آنها سر در نمیآورد. آنها زبان ادبی را دستکاری می کردند و آن را از تمام هنجارها و قالبهای متعارف تهی می ساختند. واژهها را خراب می کردند، به دستور زبان اهمیتی نمی دادند، اسامی را کج و معوج به کار می بردند و معانی را تحریف می کردند. موید این داستان این نوشته ی تریستان تزاراست که در یكی از هفت بیانیه ی دادائیستی خود اعلام کرد: «اگر میخواهید شعر بگویید تنها كافی است مقاله روزنامهای را انتخاب كنید، تک تک كلمات آن را ببرید و داخل كیسهای بریزید و پس از به هم زدن آن، یكی یكی كلمات را از درون كیسه بیرون آورید و به همان ترتیب روی كاغذ بازنویسی كنید و پس از پایان یافتن، شعر شما حاضر است و شما شاعر شدهاید!»
دادائیست ها روی صحنه ی نمایش به جای رقصهای هارمونیک حرکات مسخره ارائه می دادند و به جای ملودیهای گوش نواز غوغایی سرسامآور به راه می انداختند. آن ها در این هرج و مرج، تماشاگران را نیز با خود همراه میكردند و آنان را به بازی میكشاندند و تماشاگران با پرت كردن اشیا بر روی صحنه، دست و سوت زدن، فریاد کشیدن و ناسزا گفتن در واقع وارد جریان نمایش میشدند.
دادائیست ها بدین ترتیب چارچوب زیبایی شناسی را زیر سوال می بردند همانگونه که تزارا می گوید: «امر زیبا چیست و اصلا به چه کار می آید؟ وقتی فوج فوج جوانان را به کشتارگاه ها می فرستند؛ وقتی فرصت زیستن چنین اندک و حیات آدمی تا این حد بی مقدار است، امر زیبا به چه درد می خورد؟ هنر می تواند زشت و کریه باشد. خشن باشد مثل زندگی، درهم و آشفته باشد مثل زمانه. یک باند زخمِ خونین یا یک پای مصنوعی، از تمام شاهکارهای هنری برتر است، چراکه با زمانه همخوانی بیشتری دارد!»
دادائیست ها در همین راستا نقاشیهایی کشیدند تنها با چند خط. موسیقیهای نواختند تنها با چند نت و تئاترهایی ساختند عجیب و غریب و بیمعنی.
اما آنها برای این یاوه گویی و عدم ارتباط، منطقی هم در پس پرده داشتند. تزارا می نویسد:«وقتی هر کلامی، در نهایت تنها پوششی بر دروغ و فریب است، دیگر معنا به چه کار می آید؟ وقتی هر پیامی دروغین است، پس ارتباط نامعتبر است. عدم ارتباط بر آن ترجیح دارد و می توان آن را به مقام هنر ارتقا داد. در دنیایی سرشار از توهم و فریب، حقیقت دیگر چه معجونی است؟ ما حقیقت را توهم می دانیم، هم در شکل متعالی و هم در قالب عادی و روزمره آن.»
سینمای دادائیستی
سینمای دادائیستی خیلی دیرتر از حضور داداها در دیگر هنرها رونق گرفت و این تاخیر امتیازی برای این نوع سینما محسوب می شد چرا که از یک طرف کارگردانان توانستند از بلوغ هنرهای دیگر دادائیستی استفاده کنند و در پختگی این سبک اعلام حضور کنند و از طرف دیگر با دستاوردهایی که سینمای امپرسیونیستی موجب آن شده بود، زمینه لازم برای کارگردانان دادائیسم فراهم بود تا با دست باز از لحاط تکنیک ایده های آوانگارد خود را به تصویر درآورند. سینمای دادائیستی ضد قصه و ضد روایت بود. استفاده از ریتم تند در تدوین و تحرک زیاد در تصاویر و گهگاه استفاده از اسلوموشن، از ویژگی های ساختاری این نوع سینما بود. کارگردانان اعتقادی به استفاده از بازیگر نداشتند و به صورت تصادفی از رنگ و اَشکال هندسی آن هم به طور مستقیم روی نگاتیو فیلم استفاده میکردند. از نظر محتوایی هم هدف این نوع فیلم ها انتقال حس بیهودگی و تمسخر دنیای پیرامون و نفی هر گونه باور و بایدهای اجتماعی بود. اولین فیلم دادائیستی سینما توسط من ری (man ray) در سال 1923 با نام «بازگشت به عقل» ساخته شد. چنان که خود «من ری» که عکاسی آمریکایی بود و در زمان ساخت فیلم در پاریس به سر می برد می گوید «این فیلم ظرف یک شب به منظور پخش در یک برنامه ی دادائیستی ساخته شد.» برنامه ای که مخلوطی بود از شعری که با تمام وجود با فریاد خوانده می شد و نثری که بسیار آهسته زمزمه می شد و موسیقی متشکل از سوت کارخانه و زنگ کلیسا. تکنیکی که من ری برای ساخت این فیلم به کار برد از عکاسی ایستا ریشه می گرفت، به این ترتیب که نگاتیو فیلم را روی میز کارش پهن می کرد و اشیایی که در کارگاه داشت از قبیل میخ و پونز و دکمه را روی آن می ریخت. وقتی که طرح این اشیا روی قشر فیلم پیدا می شد نگاتیو را ظاهر می کرد و بعد هر طور که از دستش بر می آمد آنها را به هم می چسباند و تدوین می کرد. لازم به ذکر مجدد نیست که پخش چنین فیلمی در پایان آن جلسه چنان آشوبی برپا کرد که تالار نمایش را به هم ریخت و تماشاگران را به جان هم انداخت و باعث شد که آن شب به عنوان یک شب درخشان دادائیستی در تاریخ ثبت شود.
در میان آثار دادائیستی آنتراکت ساخته ی رنه کِلر(شومت) در سال 1924 برجسته ترین و قابل توجه ترین فیلم سینمای دادائیستی است. در این فیلم تمسخر جوامع بورژوا و به مبارزه طلبیدن تماشاگران در حد اعلای خود به تصویر کشیده شده و قوه تخیل بکر و شوخ طبعی خاص «کِلر» با خواست اصلی دادا در یک جهت قرار گرفته است. داستان فیلم از این قرار است که مردی می میرد و عزاداران جسدش را روی نعش کشی که شتر آن را می کشد، می گذارند و آهسته راه می افتند. چندی بعد نعش کش مهارش پاره می شود و چیزی نمی گذرد که مشایعت کنندگان به سرعت برق و باد در خیابان های پاریس به دنبال جنازه می دوند و در پایان همان مَرد مُرده در لباس جادوگری از تابوت بیرون می آید و همه حاضران را غیب می کند. «کلر» در فیلم خود از واژگون نمایی تصاویر به مثابه واژگون جلوه دادن معنا بسیار استفاده کرده است. او نماهای مکرری از پایین نشان می دهد که رقاصه ای ظریف دامنش در چرخ زدن های همگون باز و بسته می شود اما هنگامی که دوربین بالا می آید می بینیم رقاصه مرد ریش داری است ناقص الخلقه که پا ندارد و تمام مدت تشییع جنازه هم خودش را روی چرخ می کشیده است.
در ابتدای فیلمِ «آنتراکت» و قبل از مراسم تشییع جنازه تصویری از بازی شطرنج بین من ری و مارسل دوشان به عنوان دو مظهر دادائیست نشان داده می شود. من ری در ادامه ی فعالیت های دادائیستی اش در سال 1927 فیلم دیگری به نام «اماک باکیا» ساخت که در آن با فرم ها ی انتزاعی و مهره های شطرنج تصاویری مغشوش پدید آورده بود. مارسل دوشان هم که آندره برتون او را بزرگترین هنرمند مدرن می دانست فیلمی به نام «انیمیک سینما» در دایره ی سینمای دادئیستی ساخت. مارسل دوشان همان است که برای تابلوی مونالیزا سبیل گذاشت و کاسه توالت را با خود به نمایشگاه هنری آورد. او در سال های پایانی دهه 20 تمام فعالیت های هنری اش را متوقف کرد و در حرکتی نمادین تا آخر عمرش فقط شطرنج بازی کرد.
همانطور که پیشتر گفته شد؛ پارادوکس دادائیست ها در این بود که در عین ویرانگری و تخریب در پی خلق و آفرینش دنیایی جدید نیز بودند. برخی از آنها می خواستند با بر هم زدن نظم دنیای کهنه، نظامی جدید برپا کنند و در این راستا اثر هنری را از یک کالای سفارشی لوکس به اثری یکه و یگانه تبدیل کنند که فقط حاصل خواست هنرمند و بر اساس دغدغه های فردی او باشد. آنها در پس این ویرانگری ها، در پی خلق دنیایی زیبا و عاری از جنگ و نفرت بودند. همین پارادوکس ذاتی موجود در دادا منجر به از بین رفتن تدریجی آن شد و گروهی از داداها به سرکردگی آندره برتون پایه های سوررئالیسم را بر سنگ مزار دادائیسم بنا کردند.
نمونه هایی از آثار هنری دادائیستی عبارتند از:
کاسه توالت (چشمه)/ مارسل دوشان
ماجرای آسمانی آقای آنتی پیرین/ تریستان تزارا
جنگل سخنگو با علامت معقول جزیره پاک / تریستان تزارا
فراموشم خواهید کرد / آندره برتون و فلیپ سوپو
درخت مسافران / از تریستان تزارا
دخمه های واتیکان / آندره ژید
نمایشنامه قلب ریشو / تریستان تزارا
فیلم شناسی:
1923- بازگشت به عقل اثر من ری
1924- روح¬ها قبل از صبحانه اثر هانس ریختر
1924- باله مکانیک اثر فرناند لژه
1924 – آنتراکت اثر رنه کلر
1926- انیمیک سینما اثر مارسل دوشان
منابع:
تاریخ هنر مدرن/ نوربرت لینتُن/ترجمه علی رامین
تاریخ سینما/آرتور نایت/ترجمه نجف دریابندری
مکتب های سینمایی/غلامرضا معدنی پور
مکتب های ادبی/رضا سید حسینی
مفاهیم بنیادی نظریههای فرهنگی/ اندرو ادگار و ویک سج/ترجمه مهران مهاجر و محمد نبوی
سفر دادائیسم به دور دنیا، علی امینی نجفی، بیبیسی
کاباره ولتر، پاتوقی بیمانند در تاریخ هنر، بیبیسی