آیینهای نیکپرداخته
در جایی از رمان «شیاطین»، اثر جاودانهی داستایفسکی، وی وجود خدا را از زبان یکی از شخصیتهای داستان (کیریلف) اینگونه توضیح میدهد:
«یک سنگ بسیار بزرگ را مجسم کنید که بالای سر شما آویزان است. اگر این سنگ یک دفعه روی سر شما بیفتد، شما هیچ دردی احساس نمیکنید؛ چراکه فرصت احساس درد را ندارید؛ اما اگر فقط زیر آن بایستید و منتظر افتادن آن روی خودتان باشید مطمئناً رنج میکشید. از رنجِ مرگ میترسید. بزرگترین دانشمندان و معروفترین دکترها، همه میترسند. درحالیکه خوب میدانند که اگر آن سنگ رویشان بیفتد رنجی احساس نخواهند کرد. در سنگ درد و رنج نیست، اما ترس از درد و رنج در آن وجود دارد… خدا همان دردِ وحشت از مرگ است و هر کس بر درد و ترس پیروز شود، خدا خواهد شد.»
حالا حکایت این روزهای ما شده است. ماههاست که ما زیر سنگ بزرگی به اسم کرونا ایستادهایم و منتظریم. این انتظار، حساب روزها و هفتهها را از ما گرفته است. سایهی این سنگ همه را فرا گرفته و فرقی هم نمیکند که کجا زندگی میکنیم. از خیابانهای شلوغ پاریس و لندن و استادیومهای فوتبال گرفته تا جمکران و رامسر و دربند. اما زندگی ما تا پیش از ورود سایهی سنگین این مهمان ناخوانده آنچنان هم بینقص نبوده است؛ خیلی از ما تا پیشازاین نه پایمان به دیسکوهای مجلل و رستورانهای گردان آنچنانی باز شده بود و نه قبل از رفتن به سر کارِ ایدهآل خود صبحانهی مفصلی با همسر جذاب و فرزندان بینقص خود میخوردیم. نه بالاترین حقوقها را میگرفتیم و نه هر زمستان به پیستهای اسکی سر میزدیم و نه هر تابستان با خانوادهی خود به سواحل قناری سفر میکردیم. پس چرا اینقدر نگرانیم؟
نکتهی نگرانکنندهی ماجرا همینجاست. اینکه ما در زندگیِ پر از نقص و ایراد خودمان نگه داشته شدیم. به قول سلین در اثر جاودانهاش «سفر به انتهای شب»، «وقتی زیاده از حد یک جا ماندی، اشیا و آدمها تکهپاره میشوند و فقط به خاطر تو میگندند…». همهی ما با زندگیهای بعضاً مزخرفی که داریم، با قسط و وام و بیپولی، آیندهی شغلی نامعلوم و تنهایی و شکستها و ابهامِ سنگینِ تاریکی که در ما میریزد، در جا خشک شدهایم. زیر سایهی این سنگ بزرگ نگه داشته شدهایم و هیبت آن روز به روز بیشتر ما را میترساند؛ و این ترس، در لحظاتی که با خانوادهمان شبکههای تلویزیونی را بالا و پایین میکنیم و یا از سر ناچاری با بچههایمان بازی میکنیم و یا اینکه میفهمیم همسرمان از کار اخراج شده و یا عمو، عمه و مادربزرگ و پدربزرگ در بستر بیماریاند، در ما بیشتر و بیشتر ریشه میکند تا اینکه با غروب هر روز خورشید به ما بفهماند که ترسِ مرگ از همیشه به ما نزدیکتر است.
اما این شرایط تنها وجه اشتراکمان با این اثر پرآوازهی داستایفسکی نیست، شیاطین کتابی است دربارهی خودِ زندگی؛ چراکه داستایفسکی انسان را میشناسد و جهان و سرنوشت او را و یا بهزعم «هانری تراویا» شیاطین «داستان ملتی است که موازین اجتماعی را نمیشناسد و بدین ترتیب به جای اینکه خود را نجات دهد، نابود میسازد.[1]»
نویسنده در نوشتهای در مورد این اثرش گفته است: «در ذهن من چندین رمان مختلف در یک رمان متمرکز میشود…بدینجهت است که من هنگام نوشتن از خود بیخود میشوم.[2]» به نظر همین توضیح کوتاه میتواند در مورد عظمت و جاودانگی این اثر کافی باشد. منتقدی در زمان انتشار این رمان گفته بود که اگر این رمان از نظر نوشته و طرح و ترکیب موضوع سادهتر بود، اثرش دو برابر بود، ولی حال میدانیم که اگر این اثر از نظر نوشته و طرح و ترکیب اینقدر پیچیده نبود اثری بود مانند سایر آثاری که در طی قرنها نوشته و خوانده و فراموش شده بودند. «ماچولسکی»، منتقد ادبی روسی، معتقد است که داستایفسکی شیوهی داستانسرایی نوینی به نام «داستان-تراژدی» ابداع کرده است که در «جنایت مکافات» و «ابله» بسط یافته و در شیاطین به اوج خود رسیده است.
شیاطین یا جنزدگان روایت داستانهای، بهزعم راوی داستان، عجیبوغریب و ناباورانهایست که در شهر کوچکشان رخ داده است. این اثر بین سالهای 1871 و 1872 در «پیک روسیهی کاتکوف» به چاپ رسید؛ یعنی زمانی که جنبشهای نیهیلیستی در میان جوانان روسی بهتازگی شکل گرفته بود و آنها را به سوی انقلاب سوق میداد. بر اساس دستنوشتههای نویسنده، نطفهی اصلی رمان بر اساس داستانی واقعی بوده که به «روحش رسوخ کرده» است. داستان مردی به نام «ایوانف» که به دلیل انکار عقایدش و طرد گروه انقلابی، به دست افرادی به سرپرستی دانشجویی شورشی و آزادیخواه به نام «نچایف» اعدام میشود. این قضیه به حدی روی داستایفسکی تأثیر میگذارد که وی را مصمم به نوشتن شیاطین میکند. او در نامهای در 6 آوریل 1870 دربارهاش اینگونه مینویسد:
«آنچه من نوشتهام بر مبنای عواطف و غرض شخصی است. من میخواهم با شور و هیجان برای خود موضوع را روشن کنم. نیهیلیستها و غربگرایان البته مرا مرتجع خواهند خواند و علیه من جنجال به راه خواهند انداخت. به جهنم. من تمام فکر خود را بیان میکنم.[3]»
بر همین اساس است که این رمان را –که داستایفسکی بخش اعظمش را در خارج از روسیه نوشته بود- به نوعی وصیتنامهی داستایفسکی به نسل جوان و پیشگویی وی از انقلاب روسیه (اکتبر) و دوران سیاه دیکتاتوری کمونیسمِ شوروی میدانند. شیاطین «پیشگویی، پیشبینی نبوغآسا و غیبگویی وحشتناکی است که به هنگام انتشار، تمام جهات مختلف و ارزشهای گوناگون آن روشن نبود. در زمان انتشار مردم فقط کاریکاتوری از اوضاع زمان را در آن دیدند و هرگز نتوانستند دریابند که این تصویر مضحک، به زودی یک تابلوی واقعی خواهد شد…تراژدی انقلاب روسیه (اکتبر) همان سرانجام شومی است که این کتاب بزرگ از آن خبر داده بود.[4]» بهزعم داستایفسکی انقلاب از لحاظ اجتماعی همان جنایت است از لحاظ فردی.
پیشگویی این سرنوشت شوم را میتوان در گفتار و کردار دو شخصیت مهم و محوری رمان، «پیوتر ستپانویچ ورخاوینسکی» و «نیکلای واسیهوالودویچ ستاوروگین» دید. دو کاراکتری که داستایفسکی با ظرافت تمام و چیرهدستی به صورت مکمل یکدیگر-یکی در عمل و دیگری در بُعد اخلاقی- ترسیم میکند، به وضوح «استالین» را به خاطر ما میآورد.
چهرهی مرموز، جذاب و بانفوذ «ستاوروگین» که به وقتش عاشقپیشه است و به وقتش متجاوز و رذل، بُعد اخلاقی منحط از نظر داستایفسکی است. وی هیئتی فاوستوار دارد که با مفیستوفلیسِ داستان یعنی «پیوتر» همگام میشود. «ستاوروگین»، همانطور که خود داستایفسکی در یادداشتهایش تأکید دارد که «همهی شوریدگی رمان نهفته در اوست»، قهرمان داستان است. تأثیر او روی سایر شخصیتهای مهم داستان نظیر؛ پیوتر، شاتوف، کیریلف و شیگالوف داستان را پیش میبرد. او به گفتهی خودش از زندگیاش احساس کسالت میکند، پس به طرز مهارناپذیری دست به تنوع به هر شکل و نحوی میزند. این میشود که زنهای داستان؛ لیزا، شاتوا، ماریا و داشا و رابطهی مناقشه برانگیزش با آنها جزء سرنوشت تاریک او هستند. تناقض و ابهام اخلاقی که در این شخصیت نهفته است بهزعم منتقدان سبب چندلایه شدن وجوه شخصیتی وی شده است. فصل «در محضر تیخون» -که از سوی انتشارات (کاتکوف) حذف (سانسور) میشود- که مربوط به اعترافات تکاندهندهی ستاوروگین به تجاوز به دختربچهای به نام «ماتریوشا» و متعاقب آن خودکشی دختربچه میشود، پرده از تناقضات شخصیتی وی برمیدارد و او را به مرحلهای از بیاخلاقی میرساند که دیگر نمیتواند خوب را از بد تشخیص دهد. در نتیجه نه به خدا و نه هیچ ذات نیکی اعتقادی ندارد و برای برونرفت از این شرایط یک راه پیدا میکند: خودکشی.
اما شخصیت «پیوتر» در واقع الهام گرفته از همان «نچایف»، دانشجوی شورشی است. نچایفی که میگویند گفته است که «من یک مفیستوفلیس در خود دارم.» و خب به محض ورود «پیوتر» به داستان متوجه میشویم که او یک مفیستوفلیس واقعی است. نگرش او به انقلاب به واقع ترسناک است و ما را فوراً یاد دوران خفقانآور استالین (و یا هر دوران خفقانآور دیگری در نزدیکی خودمان!) میاندازد. «ما چنان انقلابی خواهیم کرد که همهچیز واژگون شود و از پایههای خود فرو افتد.» وی بعد از یک مقدمه، از سیستم پیشنهادی خود پرده برمیدارد. سیستمی مبنی بر برابری کامل بین مردم. «باید تبعید کرد یا محکوم به مرگ نمود…باید زبان سیسرون را بیرون کشید، باید چشمهای کوپرنیک را از کاسه در آورد، باید شکسپیر را سنگسار کرد…گاهبهگاه برای اینکه مبادا گَله خسته و کسل شود یک شورش محلی به راه میاندازیم که زود سرکوب خواهد شد.»
اما داستایفسکی در قامت یک روشنفکر و متفکر واقعی تنها به انقلاب و جنبشهای نیهیلیستی تازه پا گرفته نمیتازد، بلکه به سراغ منبع آن میرود و آن را از ریشه درمیآورد و جلوی رویمان میگذارد. کاراکترهایی نظیر؛ «کارمازینف» که در واقع بر اساس دیگر نویسندهی شهیر روسی «تورگینف» -که با داستایفسکی سر جنگ داشت- و «استپان ترافیمویچ ورخاوینسکی» که نموداری دون کیشوتوار از پروفسور «کرانووسکی» بنیانگذار آزادی روس است، در واقع نماینده نویسندگان و روشنفکران نسل قدیم هستند. داستایفسکی ریشه این افکار غربگرایانه و آزادیخواه را بخصوص در شخصیت «استپان ترافیمویچ» که در واقع پدر «پیوتر» و معلم سرخانه و استادِ «ستاوروگین» در کودکی بوده، به شکل عینی متجلی میسازد. داستایفسکی آنها را به نوعی بازسازی چهرههای روشنفکرانی میداند که بیآنکه مردم را درک کنند، با استدلالاتی شتابزده آنها را به سمت فاجعه سوق میدهند و هنگامیکه «اتفاق» رخ میدهد و فاجعه بر سر مردم فرو میریزد، یا میگریزند و یا با سکوت انتظار میکشند. البته نویسنده که خود از نسل همان تورگینفها بوده، به نحوی در فصول پایانی رمان و از زبان «استپان ترافیمویچ»، باورهای سیاسی و اجتماعی دوران جوانیاش را با شجاعت تمام زیر سؤال میبرد. به طوری که با انتشار رمان، مخاطبان چپی علیه وی خشم گرفتند و اظهار تأسف کردند که «یک محکوم به اعمال شاقهی سابق، به همین سهولت، به اردوی دشمن بپیوندد.[5]»
منابع:
تراویا، هانری. داستایفسکی زندگی و نقد آثار. ترجمهی حسین علی هروی (1388). تهران: انتشارات نیلوفر.
داستایفسکی، فیودور. شیاطین (جنزدگان). ترجمهی سروش حبیبی (1391). تهران: انتشارات نیلوفر.
سیمونز، ارنست. سنجش هنر و اندیشهی داستایفسکی. ترجمهی امیرجلالالدین اعلم (1386). تهران: انتشارات علمی و فرهنگی.
[1] (هانری تراویا، ترجمهی حسین علی هروی. ص 420)
[2] (همان. ص 439)
[3] (همان. ص 410)
[4] (همان. ص 422 و 423)
[5] (همان. ص 438)