داستان کوتاه: ورق پاره های زندان

داستان کوتاه: ورق پاره های زندان

«م» را برده بودند برای استنطاق. آن روز خیلی اوقاتش تلخ بود. در صورتی که ما برخلاف او وقتی ناممان را صدا می کردند برای استنطاق، ذوق می کردیم. برای آنکه بعد از چندین ماه بلاتکلیفی بالاخره خیال می کردیم تکلیف مان معین می شود و زودتر مرخص می شویم. از خصایص او موقع اوقات تلخی این بود که می خندید، خیلی زننده می خندید. هر وقت که می خندید، موهای تن من راست می شد. آن خنده یک آدم معمولی نبود و ته آن خنده یک دیوانگی پنهان بود. بعدها ضمن صحبت با من گفت موقع برگشتن از پیش مستنطق نزدیک خیابان سعدی جوان ها را دیده که خوشگل و قشنگ و تر و تمیز بوده اند و روحش پرواز کرده. بعد گفت که دَم در محکمه دختر جوانی را دیده که خیلی خوشگل بوده و شبیه دختر خاله اش بوده و همین که خواسته تا با دخترک حرف بزند پاسبان ها چشم زهره رفته اند و او هم دست کرده که پولی بدهد به آژان ها تا راحتش بگذارند و دیده که فقط ژیتون زندان در جیبش بوده و تمام.
به ما در زندان پول نمی دهند و به جای آن مهر می دهند که ژیتون صدایش می زنیم و در اصل کلمه ای فرانسوی است و ژتتون تلفظ صحیح آن است. در میان ما دکتر و لیسانسه زیاد است. ما طبیب درجه اول، حقوقدان، مهندس و همه نوع عالِمی در بین خودمان در زندان داریم. شب ها هر یک از آن ها راجع به مطلبی از تخصصِ خودش بحث می کند. آن ها که کتاب به ما نمی دهند، ما هم مجبوریم در پنهان کتاب قاچاق کنیم. شبی یکی از ما به جای بحث های جدی این سوال را تقریبا از همه پرسید که «شب اول که مرخص شدی، چه می کنی؟»
بیشتر جوابشان این بود که «می رویم خانه پیش مادر یا زن و بچه هایمان» و این را بزرگترین سعادت می دانستند. یکی گفت: «من خانه و منزل ندارم و نمی دانم چه می کنم» یکی دیگر گفت که می رود مست می کند و تلوتلو می خورد تا خانه. یکی گفت می رود در خانه گرامافونش را کوک می کند، شراب می خورد و گریه می کند. البته این آدم در زندان مُرد. یکی دیگر گفت: « می روم زن پیدا می کنم و تا یک هفته از اتاق بیرون نمی آیم». خیلی ها هم جواب ندادند. از جمله «م». بعد ها با او تنها ماندم و از او پرسیدم که شب اول مرخص شدن چه می کند؟
گفت که نمی داند. بسته به این است که مادرش در تبریز باشد یا اینجا. ولی دلش می خواست هر جا که مادرش باشد، دختر خاله اش هم آنجا باشد. دخترخاله اش در بچگی به او گفته بود که دوستش دارد به شرط آنکه مثل دیگران نباشد و او هم می خواست که مثل دیگران نباشد و حالا واقعا هم با دیگران فرق داشت.

روزهای سه شنبه روز ملاقات زندانی با کسان و عزیزانش بود. همه ما ذوق می کردیم و تمام روزهای هفته را منتظر روز سه شنبه می ماندیم و انگار هیچ کس خارج از این زندان این طوری که ما ذوق می کردیم، ذوق نکرده بود که آن ها بوی آزادی برای مان سوقات می آوردند. ما را طبقه ی حاکم از خود و عزیزانمان دور کرده بود که ما را مخالف منافع خود تشخیص داده بود. دو ماه ملاقات ما آزاد بود و هیچ کس به دیدن «م» نیامد. «م» تقریبا با همه ترک مراوده کرده بود. فقط گاهی می خندید و خنده اش تن آدم را می لرزاند. گاهی حرف های پرت می زد. می گفت: «در مغزم رادیو کار گذاشته اند. می توانم در هر آن با تمام دنیا، با چمبرلین و هیتلر و روزولت و استالین صحبت کنم. آن ها از من حرف شنوی دارند. هر چه من بگویم، اطاعت می کنند.» دائم می گفت که تا دنیا را سیل خون فرا نگیرد، ساعت آزادی ما نخواهد رسید. یک روز هم گفت که به وسیله رادیو لندن مطلع شده که حضرت صاحب الزمان ظهور کرده و عنقریب است که به زندان بیاید. روز دیگر گفت که رادیوها خبرش داده اند که این سه شنبه، مادر و دخترخاله اش به ملاقاتش خواهند آمد. اما هیچ کس نیامد. سه شنبه بعد هم نیامد.

حالا «م» دیگر در میان ما نیست. او را بردند. یکی را می برند به حبس مجردی، یکی را می برند شلاق می زنند، یکی را می برند برای اعدام؛ اما ما نفهمیدیم که او را کجا بردند. امروز سه شنبه بود و جزو اشخاصی که صدا زدند نام «م» هم بود. یک ساعت بعد دو مامور آمدند و اسباب های او را جمع کردند. اسبابی نداشت. یک کتاب دعا، یک پتو و یک آفتابه و پاره ای از عکس دخترخاله اش.

حالا هیچ تغییری در زندگی ما رخ نداده است. صبح زود با فریاد زندانبان ها از خواب بیدار می شویم، مقداری خاک می خوریم و چیزی که می گویند صبحانه است. بعد می رویم توی حیاط باریک و بلند و راه می رویم و راه می رویم تا ظهر که ناهار می خوریم و بعد توی حیاط راه می رویم تا شب که دور هم می نشینیم و نغمه ی بدبختی خودمان را از نو می شنویم و بعد ما را می شمارند و می خوابیم و فردا دوباره می آید و باز شب می شود.

زندان قصر- 14 دی ماه 1317


از کتاب ورق پاره های زندان نوشته ی بزرگ علوی با تصرف و تلخیص
او به همراه 52 نفر دیگر، از زندانیان دگراندیش دوران رضاشاه بودند که کم و بیش در یک زمان با هم دستگیر شدند و به گروه 53 نفر معروف شدند. او چهار سال و نیم از سال‌های جوانی‌اش را در زندان قصر گذراند.

Latest

Read More

Comments

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

11 − five =