محله نمی دانست که دین موسی چیست. اکثراً در دلشان می گقتند “اون جهوده”. اما در ظاهر بعضی ها بودند که موسی ارمنی صدایش می زدند و دلیلش را شجرهنامه ی خاندانش می دانستند که در تاریخچه ی ذهنی بعضی از بزرگان محله به یاد می آمد. او هم البته فقط به همین لقب واکنش نشان می داد و دیگرانی که کلیمی صدایش می کردند، ندیده بودند که اصلا برگردد و نگاهی بیاندازد. کارش این بود که هر روز اول صبح با دست خالی بزند بیرون. چسبیده به دیوار، از کوچهها رد شود و شب هم با دست خالی کنار دیوار بخزد و برگردد خانهاش. محله میگفت دیوانه است. هم کلیمی است و هم دیوانه است. بعضی ها هم بودند که به بزرگان اقتدا می کردند و می گفتند هم ارمنی است و هم دیوانه است. اما همه ی محله بالاتفاق میگفتند که لال هم هست. محله صدایش را نشنیده بود. اما اولینباری که صدایش درآمد، پای آن تیر چراغ برق بود. بالا را نگاه میکرد و با صدای خشک شده اش می گفت: “بیا پایین پسر… بیا پایین پسر… بیا پایین پسر…” هی تکرار میکرد. ابراهیم از تیرک بالا رفته بود. ابراهیم کارش این بود. ظهر که از مدرسه تعطیل میشد، میآمد و از تیرک بالا میرفت. تیر چراغ برق، درست وسط کوچه بود. می رفت بالا لابه لای آنهمه سیم، دستش را بالای چشمهایش جوری می گرفت که انگار به دور دست ها خیره شده. باد موهایش را تکان میداد. گاهی هم فریاد می زد: “خشکی…خشکی…خشکی رو میبینم…” ابراهیم وقتی این پایین بود، عاقل بود. آن بالا شیدا میشد و خود را ناجی کشتی محله می دانست. تیرک پنجشش متری بیشتر ارتفاع نداشت. اما ابراهیم آن بالا جوری پایین را نگاه میکرد و با صدای بلند حرف میزد که انگار ارتفاعاش بیشتر از این حرفها باید باشد. هرکسی سراغ ابراهیم را میگرفت و این پایین پیدایش نمیکرد، میآمد پای تیرک. هر که می پرسید ابراهیم کجاست، محله با سر بالای تیرک را نشانش میداد. ابراهیم از بالا رفتن خسته نمیشد. تا آن شب که برق کل کوچه رفت. محله جمع شد پای تیرک برق. ابراهیم آمد. خودش را از لابهلای جمعیت رساند پای تیرک. طوری که قلمرویش بود، همه را کنار زد و از تیرک بالا رفت. دستی به سیمها زد. سیمها جرقهای زدند و ابراهیم از آن بالا پرت شد پایین. دست و صورت ابراهیم کبود شده بود و بعد از چند دقیقه دیدهبان محل مرد. برق که آمد، موسی هنوز آنجا کنار دیوار ایستاده بود. از آن شب به بعد کسی دیگر صدای موسی را نشنید و محله دوباره به این نتیجه رسید که موسی لال است.