از فردای آن شبی که ابراهیم افتاد و مُرد، نقل محافلِ محله این بود که قاتل اصلی ابراهیم، ممد آقاست. با عقل که جور در نمی آمد. پنج سال بود که کسی ممدآقا را در محل ندیده بود. در سال اول و دوم غیبت میگفتند که رفته است رشت. جایی که در جوانی به وقتِ خدمتِ سربازی عاشق دخترکی شده بود که رشتی نبود و خودش برای محله تعریف کرده بود که اصل و نسب روسی داشته و این را در تنها باری که سعی کرده بود عشقش را با دختر در میان بگذارد از چشمان تیله ای اش خوانده بود. اما در سال سوم و چهارم بعد از غیبت محله تغییر عقیده داد و با مدارکی که به دست آورده بود به این نتیجه رسید که ممدآقا رفته است سمت سوریه و مغازه ی پارچهفروشی باز کرده و وضع خوبی هم به هم زده و به زن و ازدواج هم دیگر فکر نکرده است. اما بعد از آنشب و بالای جنازه ی ابراهیم یکی از اعضای محل که ممدآقا را دیده بود و بار اول نشناخته بود، بعد از کنار هم گذاشتن توالی اتفاقات لو داد که ممدآقا نه رشت است و نه سوریه و تعریف کرد که او را دیده که در سازمان برق منطقه کار می کند و لابد این مدت هم که نبوده، رفته است درس خوانده تا حداقل دیپلمش را بگیرد و برگردد در جایی آبرومند استخدام شود و زنش را از اشتباهی که کرده پشیمان کند و با آزار و اذیت بلکه بتواند انتقام هم بگیرد. یک شب وقت لازم بود تا محله هم به این نتیجه برسد که قطعی برقِ آن شب کار ممدآقا بوده و نشانه ای برای ایران خانم که او برگشته است. دعوا از آنجا شروع شده بود که ایران خانم وقتی چهارقلو، چهار پسر زایید، همه بور و سفید و آفتابندیده بودند و ممدآقا در زایشگاه گفته بود که آخر من سبزه، تو سبزه، اینها چرا شبیه ما نیستند؟ و بعد که دوباره چهار پسر منسوب به خود را برانداز کرده بود عصبانی تر شده بود و فریاد زده بود اینها از تخم من نیستند. ولم کنید…ولم کنید. ولش کردند. او هم چند روزی زنش را – ایران خانم را – به خیانت متهم کرد و با بورهای محل دعوا به راه می انداخت و لعن و نفرین می کرد و علت خیانت هم شغل بی مقدارش می دانست و دائم می گفت تف به این کار…تف به این دست. در نهایت یکی از شبها که چهار پسرِ تازه متولد شده مدام گریه می کردند، وسایلش را بست و قهر کرد و رفت. ایران خانم ماند وچهار پسر وایکینگیاش که شبیه هم بودند و مدام گریه می کردند. ماههای اول، محله خیلی به آنها و ایران خانم رسیدگی می کرد. خانم ها با این که دل خوشی از ایران خانم نداشتند به خانهشان میرفتند و هر کمکی از دستشان بر می آمد انجام می دادند. اغلب این دیدارها اما به سکوت میگذشت و فقط چهار پسر آن هم به نوبت،گریه می کردند. بزرگتر که شدند ایران خانم بچه ها را می فرستاد بیرون تا در محل بازی کنند و خودش هم روی پله ی جلوی خانه اش می نشست و لباس وایکینگ ها را که کم هم نبود در تشت بزرگ قرمزش می شست و بچه هایش را می پایید که مبادا بچه های دیگرِ محل نگاه چپ کنند و حرف نامربوطی بزنند. اغلب محل هم به بچه ها و گاهی ایران خانم در حال نفس نفس زدن روی لباس های چرک دزدکی نگاهی می کردند و می گذشتند. از همه بیشتر اما سرهنگ پسیان- سرهنگ بازنشستهی ارتش- بود که همه چیز را زیر نظر داشت و ایران خانم و بچه هایش را برانداز می کرد. او بعد از ظهرها روبروی خانه ی ایران خانم در ایوان خانهاش، یک صندلی میگذاشت و می نشست و کوچه را میپایید. محله فکر میکرد بهخاطر ایران خانم است که سرهنگ هر روز صندلیاش را آنجا میگذارد و کوچه را سیر میکند. حتی می گفتند سرهنگ وقتی هنوز موهایش سفید نشده بود، بور بوده و تیپی اروپایی داشته که دل کرور کرور معشوقه هایش را می برده. محله میگفت سرهنگ هیز است. در این باور هیچوقت تغییری ایجاد نشد اما بعد ها محله فهمید که سوژه ی مورد نظر سرهنگ، ایران خانم نبود و صندلی و نشستن او هیچ ربطی به آن چهار بچه عجیب هم نداشت و فرد مورد نظر سرهنگ، شهره بوده که منتظر بود بیاید و از وسط کوچه بگذرد. بعد ها اغلب محله در حرف های یواشکی مابینشان فهمیدند که تنها خودشان نبوده اند که وقتی شهره خرامان از دور دست پیدایش می شده ، وقتی از کنار آن چهار پسر و ایران خانم می گذشته، وقتی درست از وسط دو پارهآجر که نماد دروازه بوده و لابه لای پسرانی که بوی بلوغ می دادند رد میشده، وقتی میخندیده، وقتی که گونههایش چال می افتاده، وقتی که نگاهش را از خیابان و محل می دزدیده، وقتی که سرش را بالا می کرده و سکه ای به موسی می داده و وقتی که می رفته و می رفته و می رفته تا در انتهای کوچه محو شود، همهچیز برایشان متوقف می شده و توی دلشان یکچیزی وول میخورده که حس خوبی داشته و به آن عادت کرده بودند. شهره که رد میشد و میرفت، سرهنگ هم صندلیاش را برمیداشت و از ایوان می رفت و پشت آن نوبت ایران خانم بود که تشتش را بردارد و پسرانش را از دید محل پنهان کند.
ادامه دارد…