متن و صدا: بیتا جلیلی
سیب. این سیب سرخ…امروز روز اول خلقت است و من از بودن چیزی نمی دانم. من از من چیزی نمی دانم. من از زندگی چیزی نمی دانم. از غصه و شادی. از حسرت و حسادت. از قدرت و ثروت. از زبان و هنر. از علم و پیشرفت. از این جهان و جهان های دیگر. من از هیچ چیز، چیزی نمی دانم. من نیستم. هنوز نیستم.
اما لحظه ای که بگذرد دست جادویی گرم و مهربانی من را من می کند و من در همین لحظه که هنوز نگذشته است می بینم که هستم. شده ام انسانی که در حیطه ام قدرتمندترین ام. بادی به غبغب می اندازم و راه می روم. من طبیعت را شکست می دهم. غذا می خورم و سر پناه می یابم. ناگهان اما روزی چشمم می افتد به موجودی از این طبیعت که گیسوانش از شب سیاه تر است و عطرش مشامم را قلقلک می دهد. من برای داشتنش قدم بر می دارم. همه چیز تاریک می شود و چیزی به عقبم می راند. آتش را کشف می کنم و بر تاریکی چیره می شوم. دست گرم و مهربان نوازشم می کند و عقبم می راند. سلاح می آفرینم و حمله می کنم. می کُشم و گیسوان سیاه از آن من می شود. اما سرخ از این پس رنگ مورد علاقه ام است نه سیاه. سرخ. رنگ خون. من هر روز قوی تر می شوم و با هوش تر. تجربه می دانم و حالا وقت آن است که دیوار زبان را بالا بکشم. تنها نیستم و از نسلم هزاران بار تکثیر شده و هر هزار تایشان حرف من را می دانند و فکر من را می خوانند. گیسوان سیاهم بیشتر شده. سرخ را اما تنها من دیده ام. دلم برایش تنگ شده. حمله می کنم…سرخ… حمله می کنند…سرخ… زمین سرخ می شود و آسمان سرخ. بین خودمان خط می کشیم و مرز می بندیم. وانمود می کنیم که حرف هم را نمی فهمیم و فکر هم را نمی دانیم. برای دیدن سرخ مرز ها و خط ها را رد می کنیم. سرخ… سرخ… سرخ. بعد کسی می نشیند و سیب سرخی که توی سرش خورده را علم می کند. از این علم هم چیزهایی در می آ ید که سرخ را زیاد کند. بعد یک نفر می نشیند و با این سرخ ها یک سیب سرخ روی زمین نقاشی می کند و هنر می آید. بعد کسی از این سرخ بازی ها می نویسد و کتاب می آید. بعد کسی این کتاب را می خواند و مردمی که این کتاب را نخوانده اند را می کشد و سرخی است که بالا می گیرد و زمین است که از خون سیراب می شود. کسی دلش برای سیاهی موی دلبرکان تنگ نمی شود که همه تشنه ی سرخ اند. این لحظه دارد می گذرد و من از این بودن سخت دلگیرم. کاش دهان داشتم که فریاد بزنم. کاش زبان می دانستم که بگویم. کاش فکر داشتم و عمل می کردم. این دست معجزه گر را چطور می توانم از بودنم منصرف کنم که من تنها خونم و خرابی. لحظه می گذرد و من نیستم. نشدم. نیامدم. و دست آن کس که سیب سرخ را سمی کرده بود، در گیسوان سیاه موجودی ظریف پنهان شد.
خیلی خوب بود
نظر لطف شماست.
سلام. انگار این پادکست نسخه خام بود. حاوی ایرادها در حین خواندن و دوباره خوانی و اصلاح نریشن. از عمد بوده یا اشتباهی شده؟
سلام، ممنون از تذکرتون، فایل اشتباه آپلود شده بود.تصحیح شد.