دیوید لینچ: «یک شب در یک رستوران بین راهی، مردی را ملاقات کردم که در یک مرده شورخانه کار می کرد. شب کار بود و می خواست برود سمت محل کارش. با هم گپ زدیم و در میان صحبت ها از علاقه ام به دیدن مرده شورخانه برایش گفتم و او هم قبول کرد که مرا به آنجا راه بدهد…باور کردنی نبود. نیمه های شب بود که به مرده شورخانه رسیدم. در را همان مرد برایم باز کرد. جلوی من پر از کاشی های مربع شکل سبز و سفید بود. چند نیمکت و یک میز و یک دستگاه خرید سیگار و نوشابه هم سمت چپ من بود. روبرو شبیه یک لابی بود. از لابی که می گذشتی، وارد اتاقی می شدی که همه کارها را آنجا انجام می دادند. آن مرد با من می آمد و چیزهایی هم می گفت. هیچ کس نبود. ما به سردخانه رسیدیم. داخل که شدم مَرد در را پشت سرم بست. من فقط نشستم. کف زمین سردِ سردخانه میان مُرده ها نشستم. آنجا پر از تخت های دو طبقه بود که مرده ها را روی آنها چیده بودند. من در میان تخت ها نشسته بودم و بی نفسی مرده ها را احساس می کردم و به داستان های آنها فکر می کردم. حس عجیبی بود. میان آن همه داستان و آن همه مرده…به خانه که برگشتم از داستان ها سیراب شده بودم».
مواجههی بی واسطهی جان گوئن و ریک بارنز با یکی از آخرین پرچمداران سینمای هنری در عصر حاضر، تجربهای بیبدیل از لمسِ جهانِ چند لایه و پیچیدهی دیوید لینچ را برایمان ممکن ساخته است. مستند «دیوید لینچ: زندگی هنری» پرتره ای از کودکی، جوانی قبل از ساخت فیلم «کله پاک کن» و سالهای کنونی دیوید لینچ در کارگاه نقاشی اش در تپه های هالیوود است. اثری که بر خلاف تجربه های مشابه، هنرمند را در دایره ای محدود و موضوعی از پیش تعیین شده محصور نمی کند، بلکه این اجازه را به او می دهد تا در گسترهی نامحدود تمایلات، روحیات، رویاها و کابوس هایش سفر کند و از اتفاقاتی بگوید که در گذر زمان آقای کارگردان را این گونه که هست و ما دوستش داریم، شکل داده و ساخته اند.