1- عروسی
از صبح به یاد رفیقم بودم…زودتر، از نصفههای شب. وقتی که نفس نفس زنان از خواب پریدم میدانستم که خواب او را دیدهام، اما چیزی از خوابم به یاد نمیآوردم، جز این که آخر سر داشتم خفه میشدم. به دلم افتاده بود که باید به او سر بزنم. من از آن آدمهای خر خرافاتیام که حتم دارم اگر چیزی به دلم افتاده، انجام ندهم اتفاق بدی میافتد. بدی یا خوبی خیلی ملاک نیست، مهم آن است که این اتفاق لابد نباید بیفتد.
باید آن روز به رفیقم سر میزدم. باید یک جوری از وسط آن عروسیِ نکبتی فرار میکردم. عروسی، آن هم غروب جمعه یعنی خودِ نکبت.
«تعجبییه که شما رو تو عروسی میبینم…لابد چون عروسیِ رضاست اومدین، راستی هم که اگه نمیاومدین رضا دلگیر میشد. .. بالاخره یه سری مراسم هستش که نمیشه ازشون فرار کرد.»
«بله مراسم عزا هم از همین قبیله». «بله»را به او گفتم، باقی را توی دلم و پشت بندش یک عالم لعنت و فحش رکیک -اینقدر رکیک که از خجالت سرخ شدم- به مردکِ پر چانه ی بغل دستم و خودم و دوست بچگیام رضا و همه ی میهمانهای عروسی که گوش تا گوش با چشمهای وغزده نشسته بودند و دست میزدند و بیصبرانه منتظر ظهور عروس و داماد بودند، مثل تماشاچیهای مسابقه بوکس یا کشتی که دور رینگ مینشینند و در کمال بیشرمی حریفان را تشویق میکنند که زودتر به جان هم بیفتند و یکدیگر را لت و پار کنند. خود پفیوزم هم جزو آنها بودم و دست میزدم، وقتی همه دست میزنند باید دست زد، شَرقشَرق، شورقشورق، هایهای، هویهوی…
بیشتر مهمانها برایم غریبه بودند، جز فامیلِ نزدیک رضا و از همه آشناتر «غلام دیوونه» بود که یک بند چایی دور مجلس میچرخاند. او را هم از بچگی میشناختم. آدم چاقی بود که مخش تکان خورده بود. درواقع در کودکی سرخک گرفته بود و پردههای مغزش ورم کرده بود، نافش همیشه از زیر لباسش بیرون میزد و چشمهایش زیر یک مشت خالهای گنده و گوشت صورتش گم شده بود. سن و سالش انگار همیشه ثابت بود، پنجاه یا پنجاه و پنج. کنار ابروی پرپشتش یک خال گوشتی خیلی درشت و زشت داشت. تمام بچگی هیچ وقت راضی نشده بودم بگذارم با لبهای کبود و کلفتش صورتم را ماچ کند، حتی اگر پنج بار پشت هم برایم بستنی میخرید. همیشه به ماچ کردن خال گوشتیاش فکر میکردم و چندشم میشد، همینطور که همه داشتند میرقصیدند خدا را شکر کردم که کسی مرا دعوت به رقص نمیکند. مردک بغل دستی گردنش را سمتم کج کرد و گفت:« تعجبییه که شما نمیرقصید. بلد که حتما هستید، لابد خوشتون نمیآد».
«بلد که اصلا نیستم، خیلی هم خوشم میآد»…«من فکر میکنم رقص یهجور بیانِ حس درونی آدمهاست، یهجور توانایی تخلیه ی احساسات و عواطف و خیلی وقتها هم دفع ناراحتیها. من خودم خیلی خوب نمیرقصیدم، اما همسرم وادارم کرد که خوب برقصم». حواسم رفت پی همسرش و اصلا لغتِ همسر. یعنی کل ماجرا این است که این دو، سرهایشان را شب کنار هم میگذارند. بعد به جای این که چنین توضیحی بدهند، یک دفعه میگویند همسر. خب در واقع چه چیز دیگری بگویند؟ اصلا نمیدانم برای چه استفاده از این لغت یک دفعه به نظرم غریب آمد و کله ی آن دو را روی بالش کنار هم تصور کردم. مردک یک بند ور میزد: «حالا توی اینطور مجالس واقعا لذت میبرم، الان هم حقیقتش آقا رضا ازم خواست حواسم به شما باشه بهتون بد نگذره. وگرنه اون وسط خانومم را تنها نمیگذاشتم.»
«خانوم» البته خیلی بدتر از همسر به نظر میآمد! «البته مصاحبت شما هم لذتبخشهها.»…باید چیزی میگفتم، اگر باز هم مثل بز نگاهش میکردم، هیچ نمیگفتم یا یک جواب کوتاه میدادم، خیلی ناجور میشد. لا اقل باید چیزی میگفتم که فکر کند اگر رقص بلد نیستم، اهل فکر و نظر و مطالعهام، که البته نبودم، ولی تظاهر به آن در آن لحظه چاره ساز و موجه به نظر می رسید. بهعلاوه این کار را قبلا هم چندین بار کرده بودم و از قضا بسیار هم موفق بودم.
مدتی به خود فشار آوردم و در مورد رقص فکر کردم. هیچچیز به خاطرم نمیآمد، کلهام تعطیل تعطیل بود. معلوم بود که میخواهم چیزی بگویم، این را از نگاه منتظرِ مردک میفهمیدم و از تصویر خودم در شیشههای عینک گنده ی او. نزدیک بود بگویم: «خانومتون واقعا رقاص خوبیان» گفتم:«خانومتون واقعا رقصنده ی خوبیان». این خیلی فرق میکرد، یعنی فکر میکنم خیلی فرق میکرد. جرأت نداشتم فرقش را امتحان کنم. ولی بههرحال اینطور شنیده بودم. مدتی به همین فکر کردنها در مورد تفاوت دو جمله گذشت و این که من خودم هم مرض دارم. میتوانستم بگویم: «خانومتون خیلی خوب میرقصند. وقتم همینطور میگذشت و هنوز چیزی که میخواستم را پیدا نکرده بودم. نگاه مردک هنوز منتظر بود، بیشتر طلبکار بود تا منتظر. ارضا نشده بود و دست بردار هم نبود. چه باید میگفتم؟چیزی همسنگ لذتی که از رقص با خانومش میبرد؟ فکر کردم و باز هم فکر کردم مدتی بسیار طولانی، برای خودم به اندازه ی یک عروسیِ نکبتی وقت گذشت…«یکی هست که میگه رقص بیان عمودی تمایلات افقیه.»
آخرش هم نفهمیدم این را چه کسی گفته. بههرحال هرکی گفته بدجوری موجب ناراحتی مردک متعجب را فراهم کرد. یک خرده مرا نگاه کرد و بعد فورا رفت وسط رینگ سراغِ «خانومش»، و شروع کرد به رقصیدن، با جدیت و حرارتی که انگار میخواست کوتاهی یا کمبودی را جبران کند یا صحت و سقم این حرف را آزمایش کند. مردک جوان سی و چند ساله ی بدقیافهای بود از فامیلهای رضا. قبلا هم یکی دوبار او را دیده بودم. انگار فکر میکرد یک جوری رسالت دارد مرا یا همه را مشغول و سرگرم نگاه دارد. یک نصفه سبیلش بلندتر از نصفه دیگر بود و وقتی حرف میزد نمیتوانستم چشم از سبیلش و برق دندانهای کج وکوله پشت آنها بردارم. بدجوری از او لجم میگرفت، دلم میخواست با یک قیچی سبیلش را صاف کنم. نمیدانم چرا حتم داشتم اگر اضافه سبیلش را بچینم دست از رسالت و انجام وظیفه ی مسخرهاش برخواهد داشت، درست مثل استدلالها و نتیجهگیریهای عجیب و غریب وقت خواب و بیداری.
گمانم حسابی از من دلخور شده بود. به درک. چه باید میکردم؟ میتوانستم مثل همیشه هیچ نگویم. ولی شاید از حرصم خواستم به عمد به او نیش بزنم. بعید نیست، اما بهواقع حرف بدی هم نزده بودم، بیشتر میخواستم چیزی گفته باشم که مقابل آن همه حرارت و توجه مردک، سرد و زننده به نظر نرسم، یعنی از روی ادب این کار را کردم. چقدر مسخره، حتی خودم هم نمیدانم. شاید هم از حرفم در مورد خانومش ناراحت شد. اما من که نگفتم رقاص، بههرحال ناراحت بود. وجدان من هم همینطور. فکر میکردم باید از دلش دربیاورم. قبل از آنکه تلافی کند. وجدانم هم ناراحت نبود، از تلافی او میترسیدم. ولی حالا که داشت همراه زنش و چندین نفر دیگر میرقصید و لبخندی هم روی صورتش بود. باطنش هم به من چه؟ لابد اینقدر میرقصید که ملال باطنش هم دفع شود و بیرون بریزد.
یکدفعه احساس خطر کردم، نکند مردک بیاید سراغ من دستم را بگیرد بکشد وسط، این بدترین وضعیتیست که در یک عروسی برای کسی مثل من پیش میآید. از نگاههای یک وریِ مردک کج سبیل تقریبا مطمئن شدم چنین قصدی دارد. از جایم بلند شدم و هر طور بود خودم را توی یکی از ردیفهای عقبی جا کردم. اینجا خیلی بهتر بود. دیگر لازم نبود دست بزنم. بودند کسان دیگری هم که دست نمیزدند. پیرمردها با تسبیحهای سبز و پیرزنها با بادبزنهای ژاپنی. تازه اینجا چاییخورش هم بهتر بود. غلام دیوونه برایم چایی میآورد و مثل همیشه قربان صدقهام میرفت و اگر سینی دستش نبود، برایم شکلک درمیآورد. همیشه ی خدا از بچگی هر وقت مرا میدید همین کار را میکرد. دستهای یوقورش را ضربدری زیر چانهاش میگذاشت و مثل دو بال کوچک به حرکت درمیآورد و صداهای عجیب و غریب مثل صدای کسی که دارد خفه میشود از ته حلقش درمیآورد و قربونصدقه ی من میرفت. عاشقش بودم و وقتی خم شده بود به من چای تعارف کند، چشمم که به صورت زشتِ عرقکرده و پر از سوراخ و قلمبه ی او و خال گوشتی بزرگ کنار ابرویش افتاد، برای اولین بار دلم خواست بغلش کنم و خال گوشتیاش را ماچ کنم. چای را برداشتم و ماتم برد به رقص جماعت. وسواس برم داشته بود بفهمم کوله گی سبیل مردک از این فاصله هم قابل تشخیص هست یا نه. اما آنقدر وول میخورد که نمیشد فهمید. وسواس بدی بود. راست میگفت که خوب میرقصد. تقریبا به خوبی زنش. رقصیدن زنک اما با همه ی مهارت و دقتی که به خرج میداد، مسخره بود. ولی با موسیقی تطبیق میکرد. موسیقی بینهایت مزخرف بود و خیلی بلند: «یه حلقه ی طلایی اسم تو روش نوشتم، میخوام بیام بهت بدم بیای تو سرنوشتم…» بدجوری هم افتاده بود سر زبانم و حتم داشتم شب موقع خواب بدبختم خواهد کرد. زنک سعی میکرد حرکات و سکناتش متناسب و مطابق با شعر باشد. مثلا با دست در هوا حلقه را مجسم میکرد و بعد دستش را با عشوهگری و طنازی به سمت «تو» نشانه میرفت و اسمی در هوا مینوشت و چشم و ابرو میآمد. حالم داشت به هم میخورد، بیشتر وقتها هم«تو» من بودم. نمیدانم چرا. البته از این بابت خوشخوشانم هم میشد، ولی بیشتر دلم به هم میخورد. تمام کوشش او این بود که تماشاچیان را هم به نحوی در حال کردن خود دخیل کند. این هم رسالت او بود. شوهرش هم حین انجام رسالتش دورش میچرخید و ناراحتی دفع میکرد.
همینطور که خواننده میخواند: «یه حلقه ی طلایی، اسم تو روش نوشتم» و همینطور که چشمهام به سبیل یک وری مردک گیر میکرد و خلاص میشد و همینطور که پیرمردها تسبیح میانداختند و همینطور که پیرزنها بادبزن میچرخاندند و همینطور که ابروهای زنک لنگه به لنگه به طرفم پرتاب میشد و همینطور که خوش خوشانم میشد و همینطور که دلم به هم میخورد…یک دفعه یاد رفیقم افتادم و این که من چقدر بیمعرفت و نارفیقم. وقتی با هم خیلی دوست بودیم، تمام حشر و نشر و گفت و لُفت مون با هم بود. حالا ماهی یک بار هم به زور و اکراه سراغش را میگرفتم. علت اصلی این سرد شدن، بدجوری وجدانم را میگزید و ریشریش میکرد. ولی خب من چه باید میکردم؟ جدا از آن علت اصلی، گندِ دوستی ما درآمده بود. ته دوستی ما بالا آمده بود. همانطور که همیشه گندش درمیآید. همانطور که همیشه تهش بالا میآید. نگاهها دیگر اصطکاکی نداشت و هرز شده بود. حرفها تمام شده بود. هرچند که از اول هم خیلی حرفی نداشتیم. او بسیار کمحرف بود و من لال. اصلا شاید برای همین با هم دوست شدیم. من کمی ملنگ بودم و او دیوانه ی دیوانه. دیوانگی او هنوز هم برایم جذاب بود و همینطور بدبختی و بیش از همه تنهاییاش. او مطلقا تنها بود. تنهاترین کسی که میشناختم. بههرحال شاید به قول همه دیگر همدیگر را درک نمیکردیم. نمیفهمیدیم. اما اینها همه حرف مفتاند. اصل قضیه بسیار ساده بود. او چاق شده بود، خیلی چاق و خیلی هم زشت.