کوچه
هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود. سر کوچهﯼ خانهﯼ او بودم و از همیشه به دیدارش بی اشتیاقتر. سلانه سلانه سرازیری کوچه را پایین رفتم، تا این که به خانهﯼ او رسیدم. کوچهﯼ بسیار خلوتی بود، با چهار پنج خانه که تک و توک با فاصله از هم ساخته بودند. باقی زمینها نساخته باقی مانده بود و خرابه بود. پلههای ورودی خانهاش را بالا رفتم، اما جلوی در از زنگ زدن پشیمان شدم. خواستم کمی دیگر صبر کنم و وقت بُکشم. برگشتم پایین و جلوی خانهﯼ او توی خرابه نشستم و به پنجرههای خانه نگاه کردم. چراغش میسوخت، اما سایهای و اثری و حرکتی از او دیده نمیشد و هیچ صدایی نبود.
سیگاری درآوردم و روشن کردم. شروع کردم به کشیدن. با خود فکر کردم شاید اگر این دفعه را بیخیال شوم، بهتر باشد. یعنی کاری را که به دلم افتاده نکنم. چطور میشود یک بار هم اینطوری. شاید بهتر باشد. اتفاقی میافتد؟ حتما، حتما اتفاقی میافتد یا اتفاقی که ممکن بود بیفتد نمیافتد. چه فرقی میکند، برای من به گمانم هیچ. اما برای رفیقم شاید زیاد فرق کند. به هر حال تا همین جای کار هم آن قدر وقت کشته بودم که با دفعات قبل فرق داشته باشد. دفعهﯼ قبل که نتوانستم بیخیال باشم. زندگیاش را نجات دادم. این عبارت، بچه که بودم خیلی عجیب و دور از ذهن به نظرم میآمد. زندگی کسی را نجات دادن به نظرم خیلی کار مهمی بود. لابد هنوز هم هست وگرنه نمیگفتم زندگی رفیقم را نجات دادم. واقعا باورم شده که کار مهمی کرده ام. مثل بچگیام. توی فیلمها زیاد این جمله را میشنیدم: «تو جون منو نجات دادی»، و پشت بندش هم حتما این جمله میآمد که «تا آخر عمر مدیونتم». همیشه فکر میکردم ممکن است من هم یک وقتی جان کسی را نجات بدهم. حتما دلم میخواسته کسی را تا آخر عمر مدیون خودم بکنم. بعدها ده دوازده سالم که بود جان برادرم را نجات دادم (عجیب است باز هم همین را گفتم). به واقع خودم اینطور فکر نمیکردم. اما این عبارت مثل لقبی قهرمانانه نصیب من شد و رویم ماند. پشت بندش هم فکر میکردم حتما تا آخر عمرش مدیون من خواهد بود. ولی خب او هیچ وقت چیزی نگفت و فرمول فیلم ها بدجوری برایم درهم ریخت. با خودم میگفتم لابد چون بچه است یا شاید مغرور است یا حتما به خوبیِ من فیلم نگاه نکرده. اما قضیه از این قرار بود که من در واقع کار مهمی نکرده بودم. کنار ساحل دریا راه میرفتیم و بازی میکردیم. من و برادرم از بقیه یعنی مادر و پدر و خواهرم جدا افتاده بودیم و هرکدام تنهایی گوشهای مشغول بازی بودیم که یک دفعه دیدم موجی آمد و زیر پای برادرم را خالی کرد و او را توی آب کشید. من هم یک دفعه انگار برق گرفته باشدم، سر جایم که نسبتا دور از برادرم بود میخکوب شدم و مثل دیوانه ها شروع کردم به جیغ کشیدن و نعره زدن. کار چندان سختی نبود. جز این که باد می وزید و صدای من به سختی به گوش پدرم میرسید. تا این که اینقدر حنجرهام را دراندم که بالاخره شنید و برادرم را از آب بیرون کشید. کار من حتی شجاعانه هم نبود. شاید اگر بچهﯼ دیگری بود، متعاقبِ فریاد کشیدن به طرف آب میدوید. اما من جرأت این کار را نکردم. شاید هم از همان موقع گرفتار اینرسی سکون بودم. به هر حال این قضیه مدت ها ناراحتم میکرد و تنها تسکینم ستایشِ «جون برادرش را نجات داد» بود، که مدام از طرف پدرم به من اهدا میشد. شاید او هم قضیه را فهمیده بود و میخواست مرا تسکین بدهد.
«جان» البته با «زندگی» فرق میکند. آن دفعه که نتوانستم بیخیال باشم هم جان رفیقم را نجات دادم. اما شاید گند زدم به زندگیاش. زندگی او خود گند بود و هست و حفظ آن جز بوی گند و دل به هم خوردگی سودی ندارد. اگر دخالت نکرده بودم خلاص شده بود بیچاره.
چه مکافاتی بود، آن بار هم همینطور اتفاقی به دلم افتاد که باید به دیدنش بروم و وقتی رسیدم مدتی بود که شصت هفتاد تا قرص بالا انداخته بود و کف زمین ولو شده بود. اول آنقدر حال داشت که توی تاکسی روی پاهایش بایستد. اما داخل تاکسی دیگر کاملا از حال رفت و سیلیهای من هر چقدر هم که محکم توی گوشش میخورد، چندان فایدهای نداشت. فقط یک بار سیلیام آنقدر محکم بود-بیشتر مشت بود تا سیلی-که چشمهایش را باز کرد و شروع کرد به فحش دادن به من و این که دوستم ندارد و از من متنفر است. و من عمیقا ناراحت شدم و بهم برخورد. رفیقم داشت می مُرد و من عمیقا ناراحت شده بودم و به دل گرفته بودم. همان موقع هم این حال برایم آن قدر عجیب آمد که مدتی دست از سیلی زدن برداشتم و به همینها فکر کردم. اما دوباره شروع کردم به سیلی زدن و همیشه فکر کردهام که آن چند سیلی محکم دیگر که به صورتش نواختم، بیشتر از روی دلخوری بود و با حرص و نفرت بر صورت سرخ و کبود او کوبیده شد. از این بابت هم پیش خودم خجالت میکشم و وجدانم به زق زق میافتد. با این اوصاف نسبت به او احساس مسئولیت داشتم و همینطور غیرت.
رانندهﯼ بیچاره هول شده بود، گاز میداد و یک بند بوق میزد. اما آن وسطها، مرتب توی آینه را نگاه میکرد. راستش زیادی توی آینه را نگاه میکرد. تا آنکه فهمیدم بدن رفیقم از زیر روپوشش بیرون افتاده و نظر او را جلب کرده. دکمهﯼ روپوشش را بستم تا با خیال راحت رانندگی کند. بیشتر از آنکه از دیدن بدن دوستم لذت ببرد، گمان میکنم نگاه کردن توی آینه برایش به شکل وسواس درآمده بود. این صحنه حالا برای خودم هم به شکل وسواس درآمده و آنقدر توی سرم تکرار و مرورش میکنم که خیلی شبها خوابش را میبینم. راننده با نیش باز و نگاه گرسنه برمیگردد تا رفیقم را نگاه کند. و من سعی میکنم تن لخت او را بپوشانم. ورسیونهای دیگری هم هست. من دکمههای رفیقم را باز میکنم، روی شانهﯼ راننده میزنم و او را به تماشا دعوت میکنم و راننده و رفیقم با هم به من میخندند.
وسط راه پشت چراغ قرمز گیر کردیم. از ماشین بیرون پریدم، جلوی ماشینها را گرفتم و به ماشینهای پشت چراغ قرمز با فحش و داد دستور حرکت دادم. مأمور راهنمایی هم هاج و واج نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت. در این لحظات، قشنگ میفهمیدم که قهرمانبازی درمیآورم و احساس شجاعت میکردم. شاید میخواستم کم جرأتی بچگیام را جبران کنم و این نمایشم وقتی به اوج رسید که مجبور شدم فاصلهﯼ تاکسی تا داخل درمانگاه، دوستم را روی کولم بگذارم و او همان موقع هم بسیار چاق و سنگین بود. نمی دانم چرا هیچکس به کمکم نمیآمد. حتی تخت هم نمیآوردند. برای لحظهای کاملا متقاعد شده بودم که کمرم خواهد شکست و باید رهایش کنم. میفهمیدم که مهره هایم جا به جا میشوند.
خجالت میکشم. اما حقیقت آن است که علت دیگری که مرا تشویق به بیخیال شدن و انصراف از دیدار رفیقم میکرد، همین مصیبت ها و مکافات احتمالی بود. دیگر تحمل آن را نداشتم. حماسهآفرینی یک بار کافی بود. خوارک برای نشخوار کردن در تنهایی هم به حد کافی کسب کرده بودم. بهعلاوه او حتما این بار باز هم چاقتر شده بود و من همچنان ریقو مانده بودم. از تمام اینها که بگذریم این گنگی و ابهام آخر کار تراژدی جدید و پرمایهای را برای بعدها فراهم میکرد. شب هایی که با رویاهای جدید تا صبح سرگرم خواهم شد و بعد از ظهرهایی که چای داغ خواهم خورد، سیگار خواهم کشید، ماتم خواهد برد و نشخوار خواهم کرد. سیگارم را زیر پا خاموش کردم و از کوچه بیرون زدم.
عروسی
از اول هم میدانستم که بالاخره به عروسی برمیگردم. توی راه به خیلی چیزها فکر کردم. فکر کردن عبارت مناسبی نیست، درواقع خیلی چیزها توی فکرم سرک میکشیدند. صورت چاق زنی که در خیابان دیدم. چشمهای درشت پسربچه، سبیلهای نامتقارن مردکِ پرحرف، لنگههای ابروی زنش، ماچ هدی از افلاطون، چشمهای گرسنهﯼ راننده تاکسی که از توی آینه رفیقم را نگاه میکرد. . . و ناگهان جزئیات خوابی به یادم آمد که شب قبل دیده بودم و کاملا فراموشم شده بود.
غروب در حیاط بزرگی بودم که پر بود از آدمهای غریبه و آشنا، همه دورتا دور استخری بسیار عمیق جمع شده بودند، میهمانی بود، میرقصیدند، حرف میزدند، چای و شیرینی میخوردند، و در عین حال هم بسیار مواظب بودند که توی استخر نیفتند. استخر خیلی گود بود و خالی، طوری که هرکس داخلش سقوط میکرد دخلش آمده بود. فقط ته آن کمی آب سیاه پوشیده از برگ و آشغال باقی بود و کفاش ناپیدا. غلام دیوونه را دیدم که درحالیکه چای تعارف میکرد به من خندید و با این که سینی دستش بود، برایم شکلک در می آورد و قربون صدقهام می رفت و بعد آن وسطها رفیقم را دیدم که تنها لب استخر ایستاده بود و به کفاش خیره شده بود و متحیر مانده بود. به طرفش رفتم. صورتش را به طرفم برگرداند و نگاهم کرد چشمهای درشتش داشت آب میشد و بیرون میریخت. نگران بودم، فکر کردم باید کاری بکنم. دستش را گرفتم و توی استخر پریدم و او را هم همراه خودم به داخل استخرِ خالی کشیدم. در حال سقوط که بودیم دلم داشت از ترس پاره می شد. مطمئن بودم که مغز هردوی مان خرد خواهد شد و میفهمیدم که او خشنود و راضی است. اما به آب کف استخر که رسیدیم، توی آن فرو رفتیم و تازه فهمیدیم که استخر خیلی عمیق تر از آن است که ما فکر میکردیم و آن زیر کلی آب بود که ما دو نفر تویش غوطه خوردیم و فرو رفتیم و باز هم فرو رفتیم. صدای رقص و آواز و سروصدای آدمهای بالای آب را میشنیدیم، اما آنها از ما بیخبر بودند و فقط غلام توی آب را نگاه میکرد. برایمان شکلک در میآورد و قربون صدقهﯼ ما میرفت. زیر آب رفیقم شکمش را نشانم داد گفت: «ببین چقدر چاق شدم»، گفتم بیخیال، گفت: «مرا میبوسی؟» گفتم آره و زیر آب او را بوسیدم. یک ماچ سینمایی مثل هدی و افلاطون، طولانی و کشدار، آن قدر طولانی که داشتم خفه میشدم. اما چارهای نداشتم رهایم نمیکرد، تا این که بالاخره او را محکم با مشت و لگد کنار زدم و از خودم جدا کردم تا به سطح آب برگردم و با نفس نفس و تپش قلب از خواب پریدم. دیروز توی تلویزیون یک فیزیکدان هندی به نام «جایانت» صحبت میکرد و میگفت طبق نظریهﯼ او که اسمش را نمیدانم «کوازی استاتیک» بود یا چیز دیگر، دورهﯼ حیات ما یک سیکل چهل و چهار میلیارد ساله است که ما تازه در ده میلیارد اولش هستیم و قبل و بعد از ما هم این سیکل بینهایت تکرار شده و خواهد شد و چه بسا آدمهای سیکل قبل و سیلک قبلتر از آن هم قبل از آنکه نابود شوند، این را فهمیده بودند و ما هم حالا آن را فهمیدهایم. حالا این وسط این که از فاصلهﯼ عروسی تا عروسی چقدر این سیکل را اشغال میکند و این که چه اتفاقی افتاده و چه مزخرفاتی به کلهﯼ من آمده و چه خاطراتی دارم و احوال رفیقم چطوریست و تمام اینها چرا باید برای من اهمیت داشته باشد، واقعا مسخره است. اما به هرحال حالا که اینها را نوشتم دیگر نوشتم.
سر کوچه که رسیدم، کاروان ماشین میهمانها دنبال ماشین عروس و داماد در حال حرکت و بوق زدن بود. کسی مرا نشناخت. رضا را پشت رل دیدم و عروس را که موز Dole دستش نبود، اما دندانهایش برق میزد. بوق بوق زنان از کوچه خارج شدند و رفتند. مجلس تمام شده بود، اوضاع افتضاحی بود، پوست میوه و آشغال سیگار و بشقاب های نیمخورده روی میزها و گلهای پرپر شدهﯼ کف زمین. چراغها همچنان با قوت میسوختند و پنکهها همچنان میچرخیدند و غلام دیوونه تنهای تنها مشغول جمع و جور کردن صندلیها بود. مرا که دید باز هم مثل همیشه برایم شکلک درآورد و قربون صدقهام رفت. دست های یوقورش را ضربدری زیر چانههایش گذاشت و مثل دوتا بال کوچک به حرکت درآورد و صداهای عجیب و غریب مثل صدای کسی که دارد خفه میشود از ته حلقش درآورد و قربون صدقهﯼ من رفت و برایم چند ماچ در هوا فرستاد. به طرفش رفتم و بغلش کردم. صورتش را بوسیدم، کلهاش را در دست گرفتم و لبهایم را روی خال گوشتی کنار ابرویش گذاشتم و محکم ماچ کردم. ماچ سینمایی آبدار و طولانی، آنقدر طولانی که نزدیک بود خفه بشم.
پایان