برای آنها که فیلم را ندیدهاند
امیررضا تجویدی
امتیاز:
سر و شکل دارترین فیلمِ جشنوارهی امسال. دومین تجربهی فیلمسازیِ نیما جاویدی پس از اثر جعلی و فاجعهباری چون «ملبورن»، جزو یکی از معدود تجربیات سینمای ایران در یکی دو سال اخیر است که توانسته با استفادهی توأمان از یک الگوی داستانی ساختارمند و فضاسازیهای بصری تأملبرانگیز، به ترکیبی متوازن از عناصر روایی و اجرایی برسد که در نهایت منجر به خروجی قابل قبولی شدهاند. طی روایت پر تعلیق «سرخپوست» با داستانی الگومند مواجهیم که حادثهی محرک و نقطه عطف اولش، کاملاً مبتنی بر ایدهی جاهطلبی و انگیزهی تکیه زدن بر مسند قدرتِ یک قهرمان خاکستری پیش میرود؛ و همزمان با این ساختار روایی منسجم، طراحی عجیبی برای ترسیم موقعیت زمانی و مکانی داستان به کار رفته تا از خلال آن، فیلم با تعریف جزئیات ساکن و آکنده از بوی مرگ این فضای کسالتبار، پلهپله اهمیت عملیات جستجو جهت شناسایی محل اختفای احمد سرخپوست را در فضای زندان تبیین کند و فرجام این کنکاشِ معمایی و سفر خودشناسانه را با نحوهی بروز رستگاری و پیروزی نعمت جاهد (نوید محمدزاده) بهمثابه پروتاگونیست نامتعارف داستان پیوند بزند. فیلم برای تحقق این مهم، لحظه به لحظه مخاطب را با کشمکشهای درونی جاهد جهت ختم به خیر کردن قائله همراه میسازد تا با یافتن سرنخهایی از محل حضور احمد، عطش جاهد برای رسیدن به قدرت را مرحله به مرحله با ویرانی و ناامیدی عوض کند. با این حال مشکل این است که پس از کاشتهای موفق پرده اول برای بسط ایدهی داستانی در سطح ماجراهای اصلی فیلمنامه، پرده دوم بسیار نحیفتر از آن است که بتواند کشمکشهای جاری را به گرهگشایی منطقی فیلم برساند، چراکه پردازش شخصیتهای فرعی داستان و روابطشان با جاهد از قوت و منطق کافی برخوردار نیست و تمرکز بر این روابط و دوری گزیدن از نمایش جنبههای دیگر کشمکشهای درونی جاهد که بار اصلی منحنی تحول شخصیت را بر دوش میکشد، فیلم را از ریتم میاندازد و آدرس غلط میدهد؛ نمونهی بارز این اتفاق بهویژه در ماجرای کشش عاطفی بین جاهد و کریمی (پریناز ایزدیار) قابلپیگیری است که طی آن، اگرچه قرار است فیلمنامهنویس دست بگذارد بر نقطه ضعف قهرمان در هنگام مواجهه با بحران، اما عمر این موقعیت تکمیلی بسیار زود به پایان میرسد و شخصیتپردازی نحیف شخصیت زن نیز مزید بر علت است تا این جنس تقابلها در فیلم، نتوانند تأثیر مهمی بر روند اوجگیری کشمکشها به سوی پایانبندی بگذارند.
در ابتدای پرده سوم اما داستان با ایجاد تمرکز نهایی بر دوگانه احمد-جاهد، جانی دوباره میگیرد و با به اوج رساندن کشمکشهای درونی جاهد و نمایش اوج ناتوانی او در برابر حل بحران، انتظار وقوع پایانی پرتلاطم و احتمالاً باشکوه برای بلندپروازیهای جاهد ایجاد میشود. و در پاسخ به این انتظار معقول، گرهگشایی فیلم باوجود آنکه فرجام کشمکشهای درونی شخصیت را اندکی محافظهکارانه و مبتنی بر عنصر اتفاق به نمایش میگذارد، اما روند تحول شخصیت را به فرجام دراماتیک درستی میرساند و سیکل معنایی فیلم را با انتخاب و تصمیمگیری مهم جاهد، تکمیل میکند و جنسی از وقوع کاتارسیس را به سینمای کمجان این روزهای ایران پیشنهاد میدهد که در کمتر فیلمی بدین نحو شاهدش هستیم. «سرخپوست» البته میتوانست بسیار فیلم بهتری باشد، اگر زمان و دقت بیشتری را صرف طراحی کشمکشهای بیرونی جاهد با شخصیتهای نسبتاً تختِ فرعی میکرد و از این طریق، دلیل بروز تصمیم نهایی شخصیت را قوت میبخشید و کمتر بر عنصر اتفاق در گرهگشایی ماجرا تأکید میورزید. اما باز هم در شمایل فعلی، تجربهای موفق در خلق یک روایت سینمای ساختارمند است و برای سازندهاش، گامی بلند به پیش محسوب میگردد.
پرویز جاهد (صفحه شخصی اینستاگرام)
امتیاز:
در میان فیلمهای جشنوارهی امسال، سرخپوست فیلم کم ایرادی است و به لحاظ سبکی و تماتیک، نسبت به بقیه آثار اثر منسجمتری در نظر میآید. فیلم یک درام تاریخی از نوع صحرای تاتارهاست و نام «سرخپوست» و فضا و حال و هوای فیلم، تداعیگر وسترنهای کلاسیک از نوع «قلعه آپاچی» جان فورد است. فیلم با نمایی دیدنی و میخکوب کننده از چشمانداز شوم چوبه داری که در حیاط زندان برپاشده آغاز میشود. فیلمساز بهتدریج ما را با فضای درون زندان و ساکنان آن یعنی سرگرد، معاون او و مددکار زن (پریناز ایزدیار) آشنا میکند. فیلمنامه، توان و پتانسیل لازم را برای یک اثر دراماتیک قوی دارد اما مصالح دراماتیک آن اندک است و بازی موش و گربهی سرخپوست و سرگرد (زندانبان و زندانی) نیز بعد از مدتی، تکراری و کسالتبار میشود؛ اما بهجای آن فیلم ازنظر بصری، بسیار چشمگیر و مبهوتکننده است؛ آن نمای درخشان و زیبای اتومبیل ژیان قرمز در دشت را به یاد بیاوریم که صحرای سرخ آنتونیونی را تداعی میکند و در ذهن میماند. هومن بهمنش فیلمبرداری است که با دوربیناش جادو میکند. نماهای باز از راهروهای زندان با درها و میلههای آهنی و دیوارهای سیمانی زمخت، فضای سرد و خشنی ساخته که در امتدادِ طراحی صحنهی حساب شدهی فیلم، قابل باور از کار درآمده است. در صحنهای از فیلم، سرگرد (زندانبان) که از یافتن زندانی فراری مأیوس شده، تصادفاً در سلولی گرفتار میشود و مستاصل بر زمین مینشیند. بر روی دیوار سلول، تصویر مردی که به دار آویخته شده نقاشی شده است. فیلمساز هوشمندانه با این تمهید، زندانبان را در موقعیت یک زندانی قرار میدهد که اعدام خود را انتظار میکشد، نمایی که در تحول نهایی سرگرد نقش مهمی بازی میکند، هرچند این تحول در نهایت شکل اجرایی قابل قبولی نمیگیرد و بسیار پیشپاافتاده ساخته میشود و با ساختار باشکوه فیلم همخوانی ندارد.
مرتضی کاردر (بولتن روزانه جشنواره)
امتیاز:
در میان فیلمهای جشنواره سی و هفتم هیچ فیلمی تاکنون به اندازه سرخپوست حسرت برانگیز نبوده است. وقتی آغاز میشود و گرهی نخست فیلم شکل میگیرد، تماشاگر منتظر است با فرار از زندانی ایرانی مواجه شود و نمونهای درخشان از چنین فیلمهایی خلق شود. فیلم برای تبدیلشدن به اثری درخشان همهچیز دارد؛ طراحی صحنهاش مثالزدنی است، بازی شخصیت اصلی فیلم (نوید محمدزاده) متفاوتتر از همیشه است، ازنظر بصری چشمگیر است. انبوه شخصیتهای اصلی و فرعیاش را بهدرستی انتخاب کرده است. همهچیز خوب پیش میرود تا زمانی که پای یک زن به میان میآید. کمکم گرههای فرعی تازه به فیلم اضافه میشود. گرههایی که بعضی از آنها فیلم را قدری پیش میبرند و بعضی دیگر قدری نگه میدارند. اما همچنان گرههای تازه به فیلم افزوده میشود و فیلم همچنان دور خودش میگردد و سرگرم بازی با گرهها میشود.
فیلم میتوانست به فیلم معمایی پیچیدهای تبدیل شود، میتوانست قدری درونیتر شود و شخصیت اول فیلم را گرفتار کند، میتوانست رابطهای را که میان زن و مرد شکل میدهد پیشتر ببرد و شخصیت اصلی را بر سر دوراهی قرار دهد، میتوانست پایانی تراژیک برای خودش رقم بزند، اما فیلم هیچکدام از اینها را انتخاب نمیکند. باز دور خودش میگردد و گرههای تازه اضافه میشود، آنقدر که از نفس میافتد و سرانجام پایانی برای فیلم رقم میزند که بیشتر از آنکه غیرمنتظره باشد، غیرمنطقی است و در واقع همه انتظارها و حسرتها و دویدنها را برای تبدیلشدن به اثری درخشان به باد میدهد. در میان فیلمهای جشنواره سی و هفتم هیچ فیلمی به اندازه سرخپوست حسرت برانگیز نیست.
علی خدادادی/ یادداشتِ خوانندگان پتریکور
در میان فیلمهای کم اثر جشنواره، فیلم درستودرمان نیما جاویدی را باید ستود. غرض از این یادداشت هم همین است، در جهت بهجا آوردن حق حظّی که از تماشایش بردهام. از نمای اول هویداست که با اثری معمولی روبرو نیستیم؛ آنجا که یا هوشمندانه و آگاهانه از نقاشی زندانیان در حیاطِ ونگوگ الهام گرفته شده-که اگر شده دستمریزاد- یا آنکه ناخودآگاهِ فیلمساز (و بهتبع مخاطبش) این را تداعی میکند. نماهای متوالی معرفِ فضای زندان حین تیتراژ آغازین، در عین اینکه کمتر در سینمای خودمان دیده شده، یادآور شروعهای کلاسیک سینماییاند؛ همانها که مخاطب را سر جایش مینشانند و مجابش میکنند برای دل سپردن به داستان. فیلمنامه، مسیری کاملاً مشخص و روشن و صدالبته جذاب را طی میکند که از این نظر بهطور عمده مدیون ضربآهنگ و ریتم خود است. دوربین جهت میبخشد و منفعل نیست و «میداند» کجا باشد و فعالانه از کجا، به کجا، در کجا و چه موقع حرکت کند. تدوین، هوشمندانه است و صدا باظرافت. همانقدر که در اجرا و چینش کلیِ روایی توجه شده، در به تصویر کشیدن جزئیات ریز و مهم نیز اهتمام ویژه منظور شده است. در پرداخت کاراکتر «سرگرد جاوید» است که این جزئیات نقش مهمی ایفا میکنند. درواقع فیلم و داستان نتیجهی عمدهی سیال بودن کاراکتر نقش اول در کنش با کاراکتر زندانی ست. این دو خط روایی که یکی ثابت و دیگری سیال است، نیروی محرکهی روایت فیلم را تشکیل میدهند و «سرگرد» است که دوپارگی شخصیتاش به تصمیمگیری پایانی تعیینکنندهاش منجر میشود. در پیشبرد این روایت، فیلمساز از تکنیکها و ابزاری بهره جسته که در نوع خود در دایرهی سینمای ایران تحسینبرانگیزند. یکی از دو مثال بارز، استفاده از «مکگافین» است که نشان از علاقه و تسلط فیلمساز به قواعد سینمای کلاسیک دارد، یعنی مشخصاً همان نقشی را که مثلاً عنصر «چمدان» در فیلم «پالپ فیکشن» بازی میکند، اینجا نیز داریم و از آن «قورباغه» تا حتی خود کاراکتر زندانی را میتوان «مکگافین»های فیلم در نظر گرفت. مثال دیگر به کارگیری هوشمندانهی اتاق استراحت «سرگرد» است که در گوشهای از دفترش جا گرفته؛ اتاقی که به شکلی نمادین تبدیل میشود به نوعی «مخفیگاه»، مکانی سرّی برای دو شخصیت زن و مرد قصه که هردو به شکلی، مخفیکاریهایشان را در آنجا میگذرانند؛ آن بخش از روان (ضمیر) را که خوش ندارند دیگری از آن باخبر شود. از این منظر، مشخصهی میزانسنی و مکانی فیلم تبدیل و استحالهای دارد به «جایگاهی» در ضمیر افراد و مراعاتی نظیر به نظیر بین آنچه دیدنیست و آن بخش از کاراکتر که نادیدنی است.
نکتهی بحثبرانگیز، اما، پایانبندی فیلم است؛ به نظر میرسد تماشاگر در سکانس پایانی دستکم با نوعی غافلگیری روبهرو میشود. این غافلگیری نیز محصول خوشریتم بودن روایت است و همراهی مخاطب با الگوی آن، بهطوریکه با تغییر در این روند، هضم این تغییر دشوار میگردد. حال، البته نباید از تغییر تدریجی در شخصیتپردازی «سرگرد» گذشت، که به نوعی خرده لرزشها در کاراکتر او در جایجای روایت گنجاندهشده و انتظار میرود شوک پایانی را قابلهضم کند؛ اما در اصل، نوعی ناهمخوانی (بخوانید عجله!) میان فرم و محتوا در پایانبندی، منجر به آن غافلگیری میشود. گویی فیلمساز آنقدر خود نیز مسحور فرم درخشاناش شده ست که اتفاق مد نظرش، کمی زودتر از آنچه که باید، فرا میرسد؛ اما اگر از این بگذریم، مگر میتوان کوبندگی و ناگهانی بودن چنین پایانی را برای «سرخپوست» نکتهای مثبت در نظر نگرفت؟
مهدی یزدانی خرم (صفحه شخصی اینستاگرام)
امتیاز:
«سرخپوست» نیما جاویدی، فیلمی است که بهزعم من یکی از بهترین و مهمترین آثار جشنوارهی امسال محسوب میشود. قصهای که من را یاد فضای نویسندگانی چون «دینو بوتزاتی» میاندازد. قصهی زندانی که به خاطرِ احداث فرودگاه در حال تخلیه است و چند ساعت بعد در هم کوبیده میشود. نوید محمدزاده در مقامِ ریاست زندان آنجا را با نظمی پولادین اداره کرده و حالا در آستانهی یک ترفیع شغلیست که جان و ناناش را بردارد و از آن ناکجاآباد ببَرد. و آخرین کارش انتقالِ زندانیان است به زندانی جدید همراهِ تمام اسباب از جمله چوبهی داری که با زمین جفتوجور شده و بیرون نمیآید…جاویدی از مفهومِ زندان خوانشِی آشنا داده. عناصر شناختهشده هستند اما اتفاقِ محوری، تمام این نظم را به هم میزند. پریناز ایزدیار در نقش یکی از مددکاران زندان، نمادینترین شخصیت فیلم است که به نظرم بیانگریاش کمی اغراقآمیز درآمده و آن گردنبندِ طلایی سوسکِ سرگینانداز که بر گردناش است و مدام میبینیماش؛ یکی از مشهورترین نشانههای مصر باستان است که مترادف تولد دوباره و حتی آرامش و رهاییست. از سویی محمدزاده، سرگرد منضبطی است که گذشتهای ندارد انگار. چندان تندخو نیست اما رویاهایی در سر میپروراند و انهدام و پایانِ کار این زندان نیز یکی از همین رویاهاست. به گمانم به اندازهی کافی از بازی متفاوت نوید محمدزاده گفته شده و همین به شخصیت سرگرد عمق بخشیده است. زندان فیلم جاویدی مکانیست بهشدت استعاری؛ امری که در طول فیلم به علیه خودش تبدیل میشود. به شکلی که گریز از جغرافیای آن رفتار متفاوتی میطلبد. در عینحال کلیدیترین شخصیت فیلم کاملاً غایب است و فقط در نمایی سایهای از او را میبینیم. هرچند در جایی و با تغییرِ زاویهدید استادانهی درخشانی که به وجدم آورد، مخاطب تبدیل به آن مرد غایب میشود و حتی این گمان را بهوجود میآورد که شاید او راویِ اصلی اثر بوده.
«سرخپوست» روایتی سیاسیست از جهانی پوسیده. خط داستانی با ترکیبی از رئالیسم و البته فضایی که درش نفسِ مُردگان و اساطیری پنهان را میشود شنید پیش میرود و برای همین بسیاری شروع به رمزگشایی این آیکونها میکنند. از رنگها گرفته تا چند جانوری که زنده و مُرده در فیلم حضور دارند و البته سایهی بلندِ «دار»ی که حلقهاش بالای سر مخاطب زیر بارانِ تند فیلم تکان میخورد. جاویدی آنقدر باهوش بوده که اجازه ندهد وجهِ رئالیستی فیلماش زیر سایهی استعارهها برود و در نهایت روی این مرز حرکت میکند. پایان فیلم مهمترین اتفاق اثر است. پایانی باز و مشکوک که از نظر من آبستن حوادثی دیگر است.
پتریکور
امتیاز:
سرخپوست سینماییترین فیلم جشنواره سی و هفتم به معنای واقعی کلمه است (بیشتر از مسخرهباز که تئاتریکال است و بیشتر از ناگهان درخت که ضد روایت است). درامی خطی با روایتی نسبتاً همگون در چارچوب سینمای کلاسیک آمریکا که با طراحی صحنهی درخشان محسن نصرالهی و فیلمبرداری چشمگیر هومن بهمنش و بازی خوب نوید محمدزاده و کارگردانی قابل توجه جاویدی در پی خلق جهانی اگزوتیک است و چه خوب که در کارش نسبتاً موفق میشود و این اجازه را به ما میدهد که به وجود چنین فیلمی در میان فیلمهای آپارتمانی و ملودرامهای اجتماعی اغلب شعارزدهی ایرانی استناد کنیم و مثال بیاوریم که سینمای این سالهای ما هم توانسته فرم موفق اما درعینحال دشوار کلاسیک را در وهلهی اول بیازماید و بعد از آن سربلند هم بیرون بیاید. البته مشخص است که اطلاق واژهی اگزوتیک به فیلمی در ذات کمکی به فرآیند دلالت و معناسازی آن اثر نمیکند و نمیشود فیلمی را بهصرف داشتن برخی ایدههای بالقوهی دوستداشتنی خوب دانست. اما سرخپوست تا حد زیادی توانسته ایدههایش را به فعلیت برساند و جهانی از سکوت و تنهایی را در امتداد راز تعلیق آمیزش بیافریند؛ جهانی که قابلباور است و قصهای که شنیدنی است و تصویرسازی قدرتمندی که دیدنی است. دوستان و اساتید از خوبیها و بدیهای فیلم در نوشتههای بالا گفتهاند (من هم در نبود علت کافی برای رسیدن به چنین پایانی همعقیدهام)، میماند چند اشاره به لحظههایی که سرخپوست برای ما سینمای ناب ساخت؛ آنجا که سرگرد در خلوت و سکوت از ترفیع درجهاش خوشحال است و میرقصد، آنجا که سرگرد بلندگویش را کنار رادیو میگذارد و آهنگ ویگن در زندان پخش میشود. آنجا که در صدای هواپیما، دروغِ شخصیت پریناز ایزدیار –اینکه خودش هم نمیداند که چرا برگشته- شنیده نمیشود، آنجا که سرگرد لباس عشق میپوشد و مداد معشوق را بو میکند، آنجا که احمد سرخپوست را چون سایهای در چارچوبِ در زندان و از دریچهی چشمان سرگرد میبینیم، آنجا که سرگرد در صحنهی پایانی به ما – به احمد سرخپوست- نگاه میکند و فقط صدای نفسهای سرگرد و بعد نفسهای احمد است که شنیده میشود و در اغلب نماهای لانگ شات و اکستریم لانگ شاتِ چشمگیر خارجی فیلم که کارگردان همسو با مضمون و گرههای روایی، یک کل معنادار فرمیک، یک فضای شومِ آرامشبخش را به تماشاگر ارائه میکند. آنجا که انگار هیچچیز جز قصه و شخصیتهایش نیست. آنجا که یک سرگرد بود که میدوید و یک مددکار که میخواست سایهای را فراری دهد و یک سایه که آخر گیر چشمانِ سرگرد افتاد و یک مَرد بود…!
عالی خیلی خوب خوب متوسط ضعیف بیارزش