حالا بیست سال از آن روزها میگذرد و ما قصد داریم اول به پاس سینما و حالی که برای ما ساختند و بعد به پاس ماندگاری بیستسالهشان از برخی از این فیلمها بنویسیم و دوباره ببینیمشان و پیشنهاد کنیم که شما هم ببینید و به این سال پایانی دههی شگفتانگیز 90 پناه ببرید.
1- چشمان باز بسته (Eyes Wide Shut)
بررسی تطبیقی «داستان رؤیا» و فیلمِ کوبریک
سينما از آغاز پيدايش خود، به عنوان ابزاري جديد و تأثیرگذار در بيان احساسات، عواطف، انديشه و طرز تلقي انسان معاصر شناخته شد و در اين راستا، ادبيات به عنوان بستري مهم براي رشد و تكاملِ اين هنر تازه همواره همراه و همداستان بوده است. مسئلهی اقتباس از متون ادبيِ نويسندگان جديد و قديم، از همان ابتداي به وجود آمدن سينما مورد توجه بسياري از فيلمسازان قرار گرفت و رابطهی ادبيات و سينما، در تعاملي دوگانه از سويي باعث معرفي بسياري از آثار ادبي در سطحي گسترده و پرمخاطب شد و از سوي ديگر زمینهی استفاده از روايت و داستان ادبي را براي ساخت فیلمهای سينمايي فراهم ساخت.
آرتور شنیتسلر (Arthur Schnitzler) داستاننویس پرآوازهی اتریشی که به او «فروید ادبیات» لقب دادهاند، یکی از نخستین نمایندگان ادبیات مدرن بود که آثار داستانی و نمایشیاش به خاطر توصیف موقعیتهای تنش آلود و ترسیم شخصیتهای جاندار و زنده دستمایهای غنی برای کارگردانان سینما و تئاتر به حساب میآمد. او از مهمترین داستاننویسانی بود که به تحلیل روانی شخصیتهای خود میپرداخت و رویدادها و تنشهای داستانی را در پرتو حالات روحی و احساسات فردی قهرمانانِ آثار خود ترسیم میکرد تا جایی که فروید اذعان کرده بود که تا آن زمان هر آنچه را که با تحقیق و تجربه دریافته، شنیتسلر به نیروی کشف و شهود در داستانهایش نشان داده است. اولین بار در سال 1914 بود که نمایشنامهای از شنیتسلر به نام رابطهی زودگذر (Liebelei) به فیلم تبدیل شد. نمایشنامهای که بعدها توسط افولس بزرگ هم در سال 1933 مورد اقتباس قرار گرفت و فیلمی به همین نام با بازی ماگدا اشنایدر ساخته شد. اما استنلی کوبریک در سال 1971 در حالی امتیاز «داستان رؤیا» (Traumnovelle) را خریداری کرد و بعدها فیلمِ «چشمان باز بسته» را با اقتباس از آن ساخت که خود آرتور شنیتسلر در سال 1930 فیلمنامهای از این رمان به درخواست کارگردان اتریشی- گئورگ ویلهلم پابست (Georg Wilhelm Pabst)- نوشته بود. اما پابست ظاهراً فیلمنامهی شنیتسلر را رد کرد و این کار ناتمام ماند. بههرحال اینکه کوبریک داستان رؤیا را پس از حدود هشتاد سال به فیلم قابلتوجهی تبدیل میکند، خود نشاندهندهی ارزشهای بالا و درک بالای شنیتسلر از زمانهی خودش دارد.

زمان داستان، سی و چهار ساعت است. از ساعت نه شب شروع و تا ساعت 7 صبحِ 2 روز بعد خاتمه مییابد. داستان شنیتسلر، صحنهی میهمانی اول فیلم کوبریک را ندارد و داستان با دختر کوچک خانواده در حال خواندن یک داستان- یا بهتر است بگوییم افسانه -آغاز میشود. این داستانِ به ظاهر کودکانه، نقش مهمی در موتیفهای اصلی داستانِ شنیتسلر یعنی شب، تنهایی، سفر و ماجراجویی دارد و از المانهایش بعدتر در متن روایت استفاده میشود؛ مثلاً کشتی بادبانی در افسانه، در جایی دیگر در رویای آلبرتینه ظاهر میشود. کوبریک این قسمت را در فیلم حذف کرده و به جای آن در ابتدای فیلم آماده شدن بیل و آلیس را برای مهمانی نشان میدهد. مهمانیای که خود زمینهای است از مهمانی مرموز اصلی که به نوعی هستهی مرکزی فیلم و داستان را تشکیل میدهد. در ابتدای فیلم هم این آماده شدن علاوه بر اینکه ظاهر زندگی آرام و چشمنواز هارفوردها را نشان میدهد اشاراتی ظریف به شکاف موجود در رابطهی بیل و آلیس میکند. مثل جایی که آلیس از بیل میپرسد:
آلیس: «چطور به نظر میام؟»
بیل: «عالی.»
آلیس: «تو حتی نگاهم نکردی!»
بیل: «تو همیشه زیبایی.»
که این به نوعی هم به نامِ فیلم اشاره میکند و هم زمینهای میشود برای سکانسی که آلیس از برخوردش با آن افسر و حسی که به او داشته تعریف میکند.
در داستان وقتی پرستار میآید و دختر را به تختش میبرد تا بخوابد و هنگامیکه پدر و مادر تنها میشوند، دربارهی بالماسکهی شب قبل و آنچه در جو اغواکنندهی مهمانی بر آنها گذشته بود، حرف میزنند و به یکدیگر میگویند که چگونه دوباره تمایل به رابطه با کس دیگری را داشتهاند. ما در فیلم این مهمانی را میبینیم. مهمانی که هم برای بیل و هم برای آلیس نمودی از تقابل است. تقابل تمایلات و جاذبههای جنسی انسانها در برابر تعهداتشان. این تقابل را در رابطهی هر دو میتوان دید. هم در بازی کردن بیل با حلقهی ازدواجش در برخورد با آن دو دختری که بیل با اکراه با آنها همراه میشود و هم در رابطهی آلیس با آن مرد مجارستانی.
بخشی که در فیلم به آن پرداخته شده اما در داستان نیست قسمت رفتن بیل نزد دکتر زیگلر در طبقهی بالا و نجات دختر اوردوز کرده است. قسمتی که بعداً در سکانس اتاقخواب مطرح شده و باعث گفتن اولین دروغ بیل به آلیس میشود.
صحبتهای فریدولین و آلبرتینه در داستان به تدریج به آمال و هوسهای پنهانِ یکدیگر کشیده میشود. آلبرتینه از کشش اروتیکاش به مرد جوانی صحبت میکند که در طول آخرین سفرشان به دانمارک، در هتل دیده است که این کشش و علاقه، بعد از دیدن علاقه از طرف مقابل، باعث نزدیکی بیشتر آلبرتینه به فریدولین شده است. در مقابل فریدولین از دختر خیلی جوانی با موهای روشن رها شده بر شانهاش میگوید که در آخرین روز اقامتشان در هتل بر لب ساحل دیده بود. بعد از این مکالمه ظاهراً رابطهی گرم بین فریدولین و آلبرتینه جای خودش را به شک و سوءظن میدهد. در فیلم اما ما با دیزالوی در پی رابطهی بیل و آلیس پس از مهمانی دکتر زیگلر به سراغ این قسمت از داستان میرویم: بیل به بیمارستان میرود و آلیس هم سرگرم کارهای خانه است تا شب که پس از مصرف مواد، با پرسش آلیس از آن دو دخترِ همراه بیل در مهمانی دکتر زیگلر ماجرا شروع میشود و به قضیهی دکتر زیگلر میرسد و بعد سؤال متقابل بیل از آلیس دربارهی مرد مجارستانی و نهایتاً رسیدن به نقطهی مقابل هم. آلیس از بیغیرتی بیل مینالد و در مقابل بیل به او میگوید که به وی اعتماد کامل دارد و میداند که آلیس زیر تعهد خود نمیزند. این گفته سبب میشود تا آلیس ماجرای افسر نیروی دریایی را که در تابستان گذشته اتفاق افتاده برای بیل تعریف کند؛ و اینکه او حاضر است برای یک دم با او بودن (خوابیدن) قید تمام آنچه که داشته و دارد را بزند. این گفتهی آلیس، بیل را مغموم میکند و باعث اتفاقات بعدی میشود.
بعد از آن گفتگو خدمتکار وارد میشود و به فریدولین میگوید که باید فوراً برای معاینه به بالین یک بیمار (هُفرات) برود. فریدولین میرود درحالیکه افکارش جای حرفهایی است که آلبرتینه زده است. وقتیکه به خانهی بیمارش میرسد، بیمار مُرده است. فریدولین درحالیکه دارد ماریان دختر مَرد مرحوم را تسلی میدهد، اولین اتفاق غیرمنتظره برایش رخ میدهد. ماریان علاقه و میلش را به او آشکار میکند. فریدولین با اینکه میداند ماریان نامزد دارد به این فکر میافتد که اگر دختر، معشوقهی او بود، زندگیاش زیباتر به نظر میرسید. بعد از وارد شدن نامزد ماریان به اتاق، فریدولین که از آن موقعیت خلاص شده، خانه را ترک میکند و آنها را با هم تنها میگذارد و بدون داشتن هیچ مقصد معینی در دل شب شروع به راه رفتن میکند. در فیلم هم بیل از طریق تلفن متوجه میشود که باید خانه را ترک کند و به بالین بیمارش برود و دقیقاً همان اتفاقها برای او هم میافتد فقط با این تفاوت که کوبریک دنیای ذهنی بیل را در کسری از ثانیه به تصویر میکشد. لحظهی خوابیدن آلیس و افسر نیروی دریایی را.
فریدولین در قهوهخانه با یکی از دوستهای قدیمیاش که با هم در دانشگاه، رشته پزشکی خوانده بودند روبرو میشود. ناختیگال (Nachtigall) که هرگز موفق نشده بود مانند بیل تحصیلاتش را به پایان برساند، حالا پیانیست خیلی خوبی شده و در حین صحبت به یادِ بدهی هشت سال پیشش به بیل میافتد که حالا میتواند آن را از کیف پُر از پولش پرداخت کند.
فریدولین از این موضوع تعجب میکند و کنجکاو میشود. ناختیگال میگوید برای یک محفل خصوصی و محرمانه درجایی که خودش هم نمیداند کجاست، پیانو مینوازد. بعد از اصرار بیش از حد فریدولین، ناختیگال موافقت میکند که او را با خودش به آن محفل ببرد و رمز عبور را به او میگوید. رمز عبور «دانمارک» است که اشارهی نویسنده است به خیالهای اروتیک فریدولین و آلبرتینه در طول آخرین سفرشان به دانمارک. فریدولین آمادهی رفتن به مهمانی میشود، اما قبل از آن باید یک دست لباس مخصوص و ماسک تهیه کند.
در فیلم، بیل در ادامهی شبگردیهایش سری به کافه «سوناتا» میزند. جایی که دوستِ دوران دانشگاهش نیک که پیشتر در مهمانی دکتر زیگلر هم او را دیده بود، در یک گروه جاز، پیانو میزند. کوبریک با هوشمندی از تصادفی بودن بیش از حد وقایعی که برای بیل میافتد کم میکند تا فیلم به واقعیت نزدیکتر شود، درحالیکه در داستانِ شنیتسلر بر آن وجه تصادفی بودن تأکید میشود. مثالش همین دیدار بیل و نیک است که بیل را به آن مهمانی مرموز میکشاند. کوبریک با به تصویر کشیدن مهمانی ابتدای فیلم مقدمات دیدار بیل و نیک را در کافه جور میکند. نیک در خلال صحبتهایش از مهمانی مرموزی حرف میزند که در آن با چشم بسته پیانو مینوازد. بیل رمز ورود به مهمانی را متوجه میشود و از نیک معنای آن را میپرسد و نیک میگوید «فیدلیو» (Fidellio) نام اپرایی از بتهوون است. اپرایی که از فداکاری یک زن برای فراری دادن شوهرش از زندان میگوید و احتمالاً در فیلم اشارهای است به اعتراف آلیس که باعث میشود بیل در عین آشفتگی در پی معنای رابطه و زندگی در خیابانها سرگردان شود. ضمناً با کمی تغییر کلمه میتوانیم به «فیدلیتی» (Fidelity) به معنای وفاداری برسیم که این هم میتوانسته منظور کوبریک فقید باشد. بیل با اصرار از نیک آدرس مهمانی را میخواهد، اما بیل ابتدا برای شرکت در مهمانی باید لباس و ماسک تهیه کند. 
کالسکهرانی با کلاه نوکتیز و دراز و لباسِ سراسر سیاه، بیحرکت بالای کالسکه نشسته است. کالسکه جلوی بنگاه اجارهی لباس ایستاده و فریدولین را به یاد کالسکهی تشییع جنازه میاندازد. این همان کالسکهای است که ناختیگال را به مهمانی مرموز میبرد. فریدولین به سرعت کالسکهای میگیرد و پشت سر ناختیگال به خانهی ویلایی خارج شهر میرود. در فیلم بیل تاکسی میگیرد و به آدرسی که نیک به او داده میرود و به راننده قول کرایهی بیشتر میدهد تا او را منتظر خود نگاه دارد.
فریدولین وارد خانه میشود و جو اسرارآمیز خانه او را احاطه میکند. زنان نقابدار و شوالیهها درحالیکه هرکدام یک نقاب توری سیاه صورتشان را پوشانده و قسمتهای دیگر بدنشان کاملاً برهنه است در سرتاسر خانه رفتوآمد میکنند. «چشمان حریص فریدولین میان هیکلهای تپل و لاغراندام، میان هیکلهای ظریف و اندامهایی در غایت شکوفایی سرگردان بود.» (شنیتسلر. 1391. ص 146)
«همینطور که فریدولین محو و مبهوت اطراف خود شده بود زنی لاغر و جوان به او نزدیک میشود، صدایش به نظر آشناست، اما صورتش پشت نقاب، مخفی است. به او هشدار میدهد که باید خانه را فوراً ترک کند، اما فریدولین که هنوز مبهوت مهمانی است به وی پاسخ منفی میدهد. فریدولین انگار مست بود، نه فقط مست او، مست اندام خوشبو و لبهای آتشین و سرخش، نه فقط مست حال و هوای آن محیط، مست رمز و راز لذتناکی که او را آنجا در میان گرفته بود.» (همان. 1391. ص 150).
دراینبین طی صحبتی فریدولین متوجه میشود که افراد حاضر در این مهمانی از شاهزادهها و بزرگان هستند. موردی که در انتهای فیلم دکتر زیگلر به بیل میگوید: «اگه اسم اونا رو بهت بگم، فکر نمیکنم راحت خوابت ببره.»

«راهبه رو به دیگران: “من حاضرم، در اختیار شما هستم، در اختیار همهتان!” جامهی سیاه گویی به نیروی جادو از تنش فروریخت، با تنی سفید و درخشان راست ایستاد… پیش از آنکه فریدولین بتواند یک آن چهرهاش را ببیند، بازوانی مقاومتناپذیر او را گرفتند، کشیدند و به طرف در راندند… شب احاطهاش کرده بود.» (همان. 1391. ص 153 و 154)
سکانس مهمانی در فیلم با استفاده از رنگ و نور و موسیقی به خوبی تصویر شده است. دوربینِ کوبریک با حرکات آرام و نرم در میان اشخاص مهمانی میچرخد درست مثل خود بیل با آن چشمان حریص گرد شدهاش. در این سکانس رنگ قرمز –مثل دیگر قسمتها- رنگ غالب است. بیل وارد میشود، مراسم را میبیند و توسط دخترِ پَرپوش به او هشدار داده میشود و دختر، گناه بیل را به گردن میگیرد و بیل میرود. نکتهای که در این سکانس جالب توجه است این است که کوبریک با تمرکز روی برخی از شخصیتهای نقابدار سعی در معرفی آنها نزد بیننده دارد، انگار که میخواهد بگوید شما آنها را قبلاً جایی دیدهاید، یادتان نیست؟! به عنوان مثال هنگامیکه بیل مبهوت اجرای مراسم توسط مرد قرمزپوش است، مردی که در فیلمنامه «تریکورن» نامیده شده با سر اشارهای به بیل میکند و بیل هم جواب میدهد. علاوه بر این کوبریک از طریق به کارگیری سایر موارد فیلمسازی سعی در مشابهسازی دو مهمانی دارد. گرفتن نماهایی از نیک در هر دو مهمانی و یا نماهای «توشات» از شخصیتها ازجملهی این موارد است.
فریدولین ساعت چهار صبح به خانه میرود و آلبرتینه را میبیند که یکدفعه با صدای خندهی ناگهانی و بلند خودش از خواب بیدار میشود. فریدولین از او میخواهد که خوابش را تعریف کند. در رؤیایی که آلبرتینه برای فریدولین تعریف میکند، در موقعیتهای مختلف، گویی موازی با تجربیات فریدولین در شب گذشته، آلبرتینه نیز در میان خیالات اروتیکاش زندگی کرده است:
«جایی شبیه به قلعه. آنجا لخت و با دستهای از پشت بسته ایستاده بودی و همانطور که من تو را میدیدم، اگرچه جای دیگری بودم، تو هم مرا میدیدی، مردی را هم میدیدی که مرا بغل کرده بود، و همهی زوجهای دیگر را، آن سیلاب بیپایان برهنگی را که در اطراف من پیچ و تاب میخورد.» (همان. 1391. ص 164)
هوسهای آلبرتینه در آن مجلس عجیب در خواب، توسط اعمالی سادیستی به اوج خود میرسد. لحظهی به صلیب کشیده شدن فریدولین در خوابِ آلبرتینه نقطهی احساسی ارتباط این زوج را با هم نشان میدهد، جایی که آلبرتینه بدون هیچ احساس ترحم و دلسوزیای اجازه میدهد، شوهرش را به صلیب بکشند:
«بعد من آرزو کردم که تو دستکم در لحظهی به صلیب کشیده شدن خندهی مرا بشنوی. این بود که تا توانستم بلند و نازک خندیدم. فریدولین، این همان خندهای بود که با آن بیدار شدم.» (همان.1391. ص 166)
در فیلم، کوبریک بلافاصله بعد از آن مهمانی مرموز و هشدار به بیل کات میزند به وقتی که بیل به آرامی وارد خانهاش میشود. نور آبیرنگ صبحگاهی که روی دخترش افتاده او را – و ما را- به آرامشی نسبی بعد از طوفان دعوت میکند و ما همانطور که بیل نفسی به راحتی میکشد، نفسی میکشیم. وقتی بیل –و ما- وارد اتاقخوابشان میشود با خندههای هیستریک آلیس در خواب مواجه میشود. آن نور آبیرنگ صبحگاهی در تقابل با رنگ قرمز رختخواب آلیس قرار دارد و این خود شروع داستانی دیگر است، داستانی که هر دو شخصیت را در آستانهی فروپاشی قرار میدهد. در نمایی بسته، در حالی آلیس خوابش را تعریف میکند که مادرانه موهای بیل را نوازش میکند و بیل با توجه به اتفاقاتی که برایش در آن شب رخداده، هنوز بهتزده و متعجب است و مانند نوازدی در رحم مادر در کنار آلیس خوابیده است. خوابِ آلیس در فیلم نسبت به داستان کمی تغییرات دارد. در اینجا دیگر خبری از ملکه و جزیره و شکنجهی مرد نیست. ملکهی داستان که همان زن برهنهی لب ساحلی بوده که در دانمارک فریدولین را به هوس انداخته جای خود را به افسر نیروی دریایی داده که آلیس در خیالاتِ اروتیکش او را میپروراند. به نظر میرسد کوبریک سعی داشته بیشتر آن حال و هوای مهمانی مرموز را به بیننده – و البته بیل- منتقل کند.
آنچه که در آن مهمانی مرموز بر فریدولین گذشته بود، رهایش نمیکرد. او تنها به یک چیز فکر میکرد و آن اینکه باید آن زن زیبا را دوباره پیدا کند و بعد دوباره به یاد آلبرتینه افتاد و آن خواب مسخرهاش. احساس کرد که باید به او خیانت کند تا بتواند انتقام بگیرد، باید با آن زن برهنه، ماریانه، و با آن فاحشهی کمسنوسال و یا دختر آن مغازهدار بخوابد تا بتواند دوباره آلبرتینه را بهدست بیاورد. انتقامی که ما در چشمهای بیل هم میتوانیم ببینیم، در لحظهای که آلیس او را نادم و پشیمان از اتفاقاتی که در خواب برایش افتاده در آغوش میگیرد. کوبریک با یک دیزالو – دیزالو دوم فیلم- به سراغ این انتقام میرود.
فریدولین بعد از خوابِ اعتراف گونهی آلبرتینه تمام مکانهای شب قبل را جستجو میکند. اما این گردش برای او فقط مجموعهای از ناامیدی و نگرانی به همراه دارد. ناختیگال ناپدید شده است. طی ماجرایی درمییابد که دلقک – دختر گیبیسر- بیمار نیست بلکه فاحشهای بیش نیست. شکلاتهایی که میخواهد به فاحشهی جوان- میتسی- بدهد را هم شخصاً نمیتواند به دستش برساند، زیرا در این بین دختر در بیمارستان بستری شده است. میخواهد با بودن با ماریان، دختر مردِ مرحوم، از آلبرتینه انتقام بگیرد، اما وقتی دوباره ماریان را میبیند، یک بار دیگر خودش را نسبت به او بیتفاوت مییابد و باز هم با ناامیدی خانهی او را ترک میکند. دوباره میخواهد محل آن مهمانی مرموز را بیابد، مکانی که او را به راستی تکان داده بود، اما طی نامهای به او هشدار دوم داده میشود. او میترسد و سعی میکند طبیعی رفتار کند. به خانه میرود و خیالش از سلامت بودن زن و فرزندش راحت میشود اما هنوز پیش وجدان خودش ناراحت است. نمیتواند آلبرتینه را ببخشد:
«و حالا میفهمید چرا گامهایش به جای آنکه او را به سمت خانه هدایت کنند، مدام بیاراده در جهت مخالف پیش میبرند. نه میخواست، نه میتوانست در این لحظه با آلبرتینه رودررو شود.» (همان. 1391. ص 182).
این قسمت در فیلم تقریباً به همان ترتیبِ داستان جلو رفته و با استفاده از حرکات آرام و گهگاه هوسانگیز دوربین و رنگ و البته موسیقی به مخاطب منتقل میشود. با اینکه بیل از سلامت خود و خانوادهاش خوشحال و راضی است اما هنوز نمیتواند آلیس را ببخشد و این حس را ما در فیلم هم به شکل تصویر – ذهنیات بیل از خوابیدن آلیس با افسر نیروی دریایی- و هم به صورت صدا – قسمتی که صدای آلیس در ذهن بیل میپیچد که دارد خوابش را تعریف میکند. قسمتی که با داستان اختلاف دارد برمیگردد به دیدار بیل با دوست دومینو، سالی (Sally). در داستان این فریدولین است که تن به رابطه با زن نمیدهد ولی در فیلم، بیل سعی میکند که سالی را تحریک کند و تا وقتی که سالی در مورد بیماریِ ایدز دومینو چیزی نمیگوید، دست برنمیدارد. توجه کوبریک به جزئیات در این فیلم – مانند سایر آثارش- فوقالعاده است. جایی که بیل متوجه مرد طاسی میشود که حدس میزند تعقیبش میکند، جلو تابلو (STOP) میایستد و از دکه روزنامهای میخرد که تیترش این است: «خوششانسی برای زنده ماندن!» و بعد از ترسش وارد کافهای میشود.

«بعد انگشتهای خود را گویی به قصد عشقبازی در انگشتهای مُرده حلقه کرد و به نظرش رسید آن انگشتها، هر اندازه بیجان، میکوشند تکانی بخورند.» (همان. 1391. ص 191).
بیل در روزنامه خبری مبنی بر اوردوز کردن یک ملکهی زیبایی به نام آماندا کوران (Amanda Curran) در یک هتل را میخواند و به قضیه مشکوک میشود. وقتی پیگیری میکند جسد زن را مییابد و درحالیکه بغض کرده، میخواهد او را در آغوش بگیرد، گویی مطمئن شده که این زن، همان زن است. در فیلم دیگر بیل به هتل نمیرود.
بخشی که در فیلم به آن پرداخته شده است و در داستان نیست ملاقات بیل با دکتر زیگلر است. ظاهراً این بخش به این دلیل در فیلم گنجانده شده تا هم با توضیحاتی که میدهد، کمی از ابهام فیلم برای بیننده – و البته بیل- کم کند و هم ساختار قرینهی فیلم حفظ شود. «بیل در حالی به خانهی زیگلر میرسد که حس عجیبی فضای آن را در برگرفته است. انگار که آن خانه بدون یک میهمانی بزرگ و مرموز، چیزی کم دارد و زندگی زیگلر زندگی غمناکی است که بر پایهی تجمع تعداد زیادی از آدمهای پولدار قرار دارد. بیل، زیگلر را در اتاق بیلیارد ملاقات میکند، تابلویی از ناپلئون در بالای شومینه آویزان است و در مقابل نور آبیرنگی که از پنجره میتابد، مدل بسیار پیچیدهای از یک کشتی قرار دارد.» (نوری، یثربی. 1385. ص 119).

فریدولین در ساعات اولیهی صبح به خانه میآید. تصمیم دارد که فردا همه چیز را به آلبرتینه بگوید اما کنار صورت آلبرتینه که به خواب رفته بود، نقابی را که شب گذشته در مهمانی زده بود، میبیند. به خود میلرزد و شروع به گریه میکند. بعد دست آلبرتینه را احساس میکند که موهایش را نوازش میکند. تصمیم میگیرد همه چیز را همان وقت به او بگوید. آلبرتینه ماجرا را میفهمد و به فریدولین میگوید که باید هر دو به خاطر این رویداد ممنون سرنوشت باشند:
«آلبرتینه سر او را میان دو دست خود گرفت و آن را صمیمانه روی سینهی خود گذاشت. گفت: حالا هر دو بیدار شدهایم، برای مدتی طولانی.» (شنیتسلر. 1391. ص 195) داستان در همانجایی که آغاز شده بود، به پایان میرسد. با «پرتو پیروزمندانهی نور از شکاف پرده، و نیز خندهای روشن و کودکانه از اتاق مجاور». بهاینترتیب آلبرتینه و فریدولین هر یک به طریقی امیال فروخوردهی خود را برآورده میکنند. فریدولین در واقعیتی خوابگونه و آلبرتینه در خوابی نزدیک به واقعیت. این مرز باریک میان واقعیت و رؤیا توسط کوبریک نیز در فیلم به طور دقیق مورد بررسی قرار میگیرد.
در فیلم بیل بعد از ملاقات با زیگلر به خانه میرود، درواقع از یک نمای دو نفره درحالیکه زیگلر دارد امید واهی به بیل در مورد ادامهی زندگی میدهد، کات میخورد به نمایی بسته از ماسک بیل در آن شب مرموز که نور آبیرنگ روی آن دیده میشود و البته موسیقی پرقدرت و بسیار مرموزی که به خوبی با فضای داستان و کاراکترها هماهنگی دارد. بعد تصویر آلیس را میبینیم که کنار ماسک با آرامش خوابیده است، درست برخلاف شب قبل با آن صورت معصوم گویی تمام گناهانش دیگر بخشیده شده است. بیل در حالی وارد اتاق میشود که هنوز عذاب وجدانش دربارهی آن زن او را رها نکرده و با دیدن ماسک که در بستر به جای او کنار آلیس خوابیده است تحملش تمام میشود و به گریه میافتد. آلیس بیدار میشود و دوباره مثل شب قبل او را نوازش میکند. بیل همهچیز را به او میگوید؛ اینبار او میخواهد اعتراف کند. در این سکانس، نور آبیرنگ غالب است بر رنگ قرمز که در طول فیلم نماد تهدید بود. وقتی که بیل پشیمان میشود و میخواهد اعتراف کند، ماسکی که بین آن دو بود کنار میرود و بیل خود را در آغوش آلیس میاندازد. «دقیقاً معلوم نیست که نقاب گمشدهی بیل آنجا چه میکند، بهترین تعبیری که میتوان داشت این است که آن نقاب واقعاً آنجا وجود خارجی نداشته است، بلکه نمادی از گناهان بیل و تماماً ساخته و پرداختهی ذهن او بوده است.» (نوری، یثربی. 1385. ص 123).
تصویر کات میخورد به چهرهی درهم آلیس که گویا تمام شب را گریه کرده و سیگار کشیده است و بعد چهرهی مغموم و پشیمان بیل درحالیکه سر به زیر انداخته و دستانش را به هم گره کرده، درست شبیه پسربچهای که کار بدی انجام داده و حالا مادرش- آلیس- او را تنبیه کرده است. در این بین دیالوگی گفته نمیشود و همهچیز با تصویر به مخاطب منتقل میشود. صدای رفت و آمد ماشینها خارج از تصویر به گوش میرسد و به ما میگوید که روز جدیدی آغاز شده است.
دانلود ویدیو-مقالهای از ژیژک با موضوع تحلیل تخیل زنانه در «چشمان بازِ بسته» استنلی کوبریک
منابع:
1- اسلامی، مجید (1392). مفاهیم نقد فیلم. تهران: نشر نی.
2- الکساندرا واکر و دیگر نویسندگان (1972). Stanley kubrick directs. ترجمهی نوری، سمیه و یثربی، چیستا (1385). نشر قطره و نشر نامیرا.
3- امینی نجفی، علی (1394). نگاهی به زندگی و آثار آرتور شنیتسلر. بازیابی شده در تاریخ 95/03/24. از http://www.madomeh.com/
4- شنیتسلر، آرتور (1926). بازی در سپیدهدم و رؤیا. ترجمهی علیاصغر حداد (1391). تهران: انتشارات نیلوفر.
5- کائوس راینرجِی. یادداشتی بر رُمان کوتاه رؤیا از آرتور شنیتسلر و فیلم چشمان باز بسته از استنلی کوبریک. ترجمهی ملیحه بهارلو. بازیابی شده در تاریخ 95/03/20. از http://adabiatema.com/index

