جهان به مثابه تصویرِ رسانه: تارانتینو و ترامپ به مثابه برادران معنوی
آیا یازده سپتامبر یا جنگ با تروریسم از نظر شخصی یا هنری تأثیری بر شما داشته؟
تارانتینو: یازده سپتامبر تأثیری روی من نداشت، چون تقریباً همان زمان یک فیلم هنگکنگی با نام توفانِ ارغوانی بیرون آمده بود که واقعاً معرکه بود؛ یک اکشن عالی. در قسمتی از این فیلم، یک آسمانخراش عظیم منفجر میشد. با اینکه فیلم قبل از یازده سپتامبر ساخته شده، اما این نما تقریباً کپیِ یازده سپتامبر از کار درآمده بود. راستش حسابی از این که دوستانم را دعوت کنم به خانهام بیایند و فیلم را ببینند بدون اینکه دربارهی این صحنه بهشان بگویم کیف میکردم. همانقدر که از میزانِ ترسیدن آنها شوکه میشدم، جنبهی شرورانهاش ذوقزدهام میکرد و دیدن فیلم هیجانانگیزتر میشد.
اما حتماً به نوعی گرفتار واقعیتِ یازده سپتامبر شده بودید.
من هم مثل همه ترسیده بودم. با خودم میگفتم: «خب، این دنیای جدیدی که مجبوریم در آن زندگی کنیم چه جور دنیایی است؟ نکند اینجا هم تبدیل به یک بلفاستِ کوفتی دیگر بشود؟» آن زمان اصلاً نمیخواستم با هواپیما به هیچ قبرستانی سفر کنم. یادم است آن موقع مدام فکر میکردم – همان زمانی که دنبالههای ماتریکس را در استرالیا فیلمبرداری میکردند – اگر اوضاع واقعاً به هم بریزد و همهچیز از بین برود چه؟ اگر فقط آدمهای ماتریکس در هالیوود باقی بمانند، چه؟ اینطوری که حسابی افتضاح میشود» [میخندد].
کوئنتین تارانتینو در مصاحبه با رولینگ استون (اکتبر 2003)
در روز حملهی یازده سپتامبر، دونالد ترامپ در یک مصاحبهی تلویزیونی با وقاحتِ تمام اعلام کرد که بعد از سقوط مرکز تجارت جهانی، ساختمان او؛ ساختمانِ 40 وال استریت در منهتن جنوبی حالا تبدیل به بلندترین ساختمان منطقه شده است! او گفت: «ساختمان 40 وال استریت دومین ساختمان بلند در منهتن بود، اگرچه قبل از ساخته شدن برج تجارت جهانی، بلندترین بود؛ اما بعد که مرکز تجارت جهانی را ساختند، دومین ساختمان بلند شد و حالا دوباره بلندترین است.»
علاوه بر این ترامپ چندین بار در موقعیتهای مختلف از حملات یازده سپتامبر برای برانگیختن احساساتِ اسلامهراسانه استفاده کرده است. او در مصاحبهای در سال 2015 به دروغ ادعا کرد که در روز حمله، «هزاران هزار نفر» را دیده که «سقوط برجها را تشویق میکردند»؛ به این معنا که مسلمانان در آن روز در حال جشن و پایکوبی بودند. همچنین ترامپ در ماه آوریلِ امسال سعی کرد تا از طریق ویدیوی ویرایش شدهای که در توییترش گذاشت یکی از نمایندگانِ زنِ مسلمان کنگره (با نام ایلهان عمر) را با تروریستهای آن روز مرتبط کند.
واکس «Vox» (جولای 2019)
این دو اعلام نظر که در واقع نشاندهندهی این است که واقعیت میتواند در حد یک رقابت رسانهای تنزل (یا ترفیع) بیابد – مثل این که چه کسی فاجعه (یا فیلم) بهتری ساخته یا آسمانخراش (یا آلت) بزرگتری دارد – شاید بتواند به توضیح اینکه چرا روزی روزگاری در هالیوودِ تارانتینو مظهرِ شعار «دوباره عظمت را به آمریکا برمیگردانیمِ» ترامپ است، کمک کند. برای تارانتینو یازده سپتامبر مسئلهی جانِ آدمها نیست بلکه مسئلهی پلانهاست و برای ترامپ این که چه کسی آسمانخراش بلندتری دارد، در اولویت است؛ یعنی یک استعاره یا المانِ رسانهایِ دیگر. برای هردوی آنها تصویرِ رویِ صفحهی کامپیوتر، تلویزیون یا سینما مهم است، نه زندگیهای ازدسترفتهای که نمیشود از آنها فیلم گرفت یا اجسادی که اصلاً فتوژنیک نیستند. سالهایی که شخصیتِ تارانتینو را شکل دادهاند، در ویدیوکلوپ سپری شده است و برای ترامپ این سالها در «ریلیتی شو» گذشته است؛ دو دنیایی که مظهر ایدهی فعالیتِ تفریحی به مثابه ابزاری برای فرار از واقعیتاند.
حماسهی مالیخولیاییِ تارانتینو، نوستالژیِ ایامِ میانسالیِ کارگردان از معصومیتِ فرضیِ دههی 1950 است، یعنی دورانِ قبل از ظهورِ هیپیها و زمانی که میشد بدون احساس گناه کسی مثل شارون تیت را به عنوانِ زنِ جذابِ سادهدلی که میداند چه وقت باید دهانش را بسته نگه دارد دوست داشت. فیلم اگرچه از تکرار استفادهی آمریکا از بمبهای ناپالم در دههی 1960 تجلیل میکند و به استفاده از شلنگهای پرقدرتِ آب برای مقابله با افرادِ نامطلوب از نژادهای مختلف توسط مأمورانِ قانونِ نژادپرست و همینطور به جنگ ویتنام و مبارزات جنبش حقوق مدنی اشاره میکند اما همهی اینها در مقابل میزانِ پرداختن به زحمات طاقتفرسای دو قهرمانِ سفیدپوستِ رو به زوالِ فیلم، چیزی بیش از سروصدایی محو در پسزمینه نیست.
در مجموع میتوان گفت که فیلم فانتزیای است که به نظر با تمایل بسیاری از طرفداران ترامپ برای گرفتن انتقام از خارجیهای متکبر (بروس لی یکی از سپر بلاهای طنزآمیز فیلم است) و «هیپیهای» دیوانه (دار و دستهی آدمکش چارلز منسون) بسیار هماهنگ است.
تمایل به بازگشت به عصر معصومیت بخش ضروریِ محبوبیتی است که من در موضع ترامپ/تارانتینو میبینم. البته لازم است اینجا اضافه کنم که منظورم این نیست که مواضع جداگانهی این دو را عیناً برابر، یا از نظر جزئیات الزاماً مشابه میدانم؛ اما در نقطهی شروع آنها هردو ادعا میکنند نژادپرست نیستند، هرچند چنین ادعایی از سوی تارانتینو به مراتب بیش از ترامپ پذیرفتنی است و تفاوت میان پسزمینهی طبقاتیشان نیز قابل توجه است. با این حال این دو نفر به خاطر دیدگاهشان مبنی بر اینکه جهان و رسانه نه تنها میتوانند جای یکدیگر را بگیرند که از هم قابل تشخیص هم نیستند، به یکدیگر پیوند خوردهاند. هردو به حرکات پرجلوهی نمایشی که بوی خودمحقپنداریِ سادیستی میدهد علاقه دارند. با این تفاوت که ژستهای تارانتینو مشخصاً ساختگیاند اما اشارات ترامپ در جهانِ واقعی اجرا میشوند و عواقبی واقعی دارند. اگر دنیای تارانتینو در محدودهی عالم نظر و تئوری است و همانطور که ادعا میکند به داستانِ جن و پریانی میماند که به وجود آمده برای اینکه ترسهایی را بسازد و بلافاصله از بین ببردشان، کارِ ترامپ را میتوان تلاشی دانست جهت واقعیت بخشیدن به برخی از (اگر نه همهی) این فرضیات با خلق یا تشدیدِ همینگونه ترسها بدون از بین بردنشان و در عوض مؤثر نگه داشتنشان. قدرت رسانهای و آنچه ممکن است از آن ناشی شود همچنان هدفِ نهاییِ هردوی آنهاست و نفرتی انتقامجویانه نیز عاملی حیاتی برای فعال کردنِ این هدف.
نتیجهگیریِ پایانی و اتوپیاییِ تارانتینو بدون تحریکِ هراس بینندگان از قتلهای منسونها ممکن نمیبود. او از وحشتهای دنیای واقعی به عنوان زمین حاصلخیزی استفاده میکند که میتوان از آن برای سرگرمی بهرهبرداری کرد، کاری که با نازیسم در حرامزادههای لعنتی و با بردهداری در جنگوی از بند رها شده کرده بود.
میتوان حتی گفت تارانتینو همانقدر به نازیها و بردهدارانِ خیالیاش نیاز دارد که ترامپ به متجاوزان و گهدانیهای خیالیاش، تا بتواند صلاحیتِ خود برای ساختن آیندهای بهتر را تثبیت کند تا بتواند «عظمت را به آمریکا برگرداند».
منبع: www.jonathanrosenbaum.net
ترجمه شده در مجله فرهنگی هنری پتریکور
همیشه کارهای ترانتینو برای من دوست داشتنی بودن نه بیشتر چون فقط باعث میشدن یاد سینمایی بیافتی که شاهکار بودن و روت تاثیر میذاشتن و وقتی فیلم تموم میشد تا یه مدت نمی تونستی از ذهن بیرونش کنی در صورتی که فیلمای ترانتینو برای من اون قسمت تاثیر گذاری رو نداشت.مثل این میمونه که پول بدی به چند نفر تا نقش خانوادهات رو تو بهترین موقعی که باهاشون بودی بازی کنن با تاکید و غلو بیشتر تا اون حسی که اون موقعی که با خانواده داشتی رو داشته باشی.حقیقت اینکه نمی تونی اون حس خالص رو تجربه کنی اما میتونی طعمشو کمی دوباره بچشی.این کار میشه یک بار و در مواقعی که خیلی خوب برات بازی کنن دوبار بکنی و لذت ببری ولی بعدش هر چی بیشتر انجام میدی اون حس فروکش میکنه.فیلمهای ترانتینو همین حس رو به من میدن ولی بعد از دوبار دیدن یا حتی یکبار دیگه عادی میشن.پس وقتی جانگو آزاد شده رو میبینم اگه خواستم بازم دوباره ببینم با خودم میگم اگه میخوای یک وسترن خوب ببینی چرا نمیری بوچ کسدی و ساندس کید نمیبینی. درسته تکراری شدن از پس دیدی ولی هنوز تاثیرگذاریش رو دارن.مثل خانواده که شاید محیط پیرامونشون، لباس پوشیدنشون، اعتقاداتشون و وجودشون برات فرق کرده ولی هنوز خودشونن و همون تاثیرگذاری رو دارند.پس هیچی خانواده خود آدم نمیشه و هیچ وسترنی بوچ کسدی و ساندس کید.وقتی میخواستم روزی روزگاری هالیوود رو ببینم انتظارم این بود که لذت فیلمهای کلاسیک رو تا حدودی بهم بده و با اغراق و شیرین کاری هاش لبخند رو روی لبت بیار و جنونی رو ببینم که معمولا تو فیلمهای ترانتینو است. با دیدن فیلم تمام این حسها بهت منقل میشه و یاد اون سینمای کلاسیک میافتی و میفهمی که کارگردان چقدر عاشق سینماست. جامعهای رو درمقطعی از تاریخ میبینی که یک حس فوق العاده داشتن و لذت میبری از بی پروا رانندگی کردت،داشتن حس آزادی برای انجام هر کاری که دوست داری و انسانهایی که تو یک چارچوب کلی جا نمیشن و سعی نمیکنن شبیه هم باشن و از تفاوت نمیترسن.فیلم جلو میره و ترانتینو موفق بوده این لذت رو بهت بده تا اینکه شارون تت داره تو سینما فیلم خودش میبینه ولذت میبره و از سینما بیرون میاد و دست به سینه هوا رو تنفس میکنه با بلند پروازی که برای آینده داره و حسی ناب که آرزو میکنی تو هم اون حس رو داشته باشی.درست همین موقع هست که یادت میاد شارون تت چقدر میتونه این حس رو داشته باشه با بودن منسون.
درست در همین لحظه که لذت فیلم داره تو رو بالا میبره یک دفعه با سر تو رو میزنه زمین با حقیقتی که می دونی در پیشه. اینجاست که ترانتینو تاثیرش رو گذاشته وشده بهترین فیلمی که ازش دیدی. از این صحنه به بعد فیلم یه فرق کوچیک کرده سعی میکنه اون لذت رو بده ولی فقط میتونه یه ور لب رو بالا بیاره چون طرف دیگش میدونه که این لذت تا ابد ادامه نداره مثل ریک دالتون که می دونه دوران اوج بازیگریش خیلی ادامه نداره. فیلم به پایانش نزدیک میشه و تو آمادهای که دیگه همون لبخند یه وری رو هم نداشته باشی اما ترانتینو بیرحم تر از اون چیزیه که فکر میکردم.چون با این پایان خوشی که برای فیلش گذاشته فقط تو رو ناراحت نمیکنه بلکه حس حسرت هم بهش اضافه میکنه که چرا نباید تو زندگی واقعی هم مثل فیلما یه پایان خوب داشته باشه بجای این که همیشه یه چیزی شبیه منسون باشه که همه چی رو عوض کنه. بعد از تموم شدن فیلم مدت زمانی که هنوز درگیر فیلمی از بقیه فیلمهای ترانتینو بیشتر هست و این تفاوت روزی روزگاری هالیوود ترانتینو با بقیه فیلماش هست و البته تلخ ترین پایان بندی فیلمای ترانتینویه رو داره به توری که تلخیش رو می زنه تو گوش مخاطبش.
چه خوب میشد که من و مردم همون حسی رو داشتیم که تو اون دهه اون آدما داشتن.حس اعتماد داشتن به خودت نسبت به هر ایدهای و اعتقادی که داری بدون نگرانی و اظطراب داشتن در مورد این که بقیه قرار چی دربارت فکر کنن و اینکه تو راه خودت رو بری. احتمالا بقیه و خیلی از جامعه خودمون میگن که منسون هم همین حس رو داشته که بنظر منم صد در صد داشته اما برای این افراد باید این مثال معروف رو زد که برای ورود اکسیژن به درون اتاق مجبوریم که پنجره ها رو باز کنیم اما با باز کردن پنجره فقط راه ورود اکسیژن رو هموار نمیکنیم بلکه مگسها هم وارد اتاق میشن ولی مهم اینه که زنده ای و می تونی تا حدودی لذت ببری.پس برای زندگی کردن باید پنجره رو باز کرد.
در آخر کاش روزی برسه که هر کس هر جور که میخواد زندگی کنه و مثل روزی روزگاری در هالیوود پایان خوبی داشته باشه. درسته که واقعیت، فیلمای ترانتینو نیست ولی میشه سعی خودت رو برای نزدیک شدن بهش کرد.