دیدار با خود در مدار نپتون
در پایانِ فیلم شهر گمشدهی زد (2016) و با گذشتن از سرنوشت مبهمِ پدر و پسرِ کاوشگر میبینیم که دوربین از بالای مشعلهای سوزانِ ساحلهای آمازون رد میشود و در آسمانِ شب آرام میگیرد، انگار که طبیعت راهی به سمت ماورای خود گشوده و تمام ذرات «بودن» را در فضا منتشر کرده است. بعد از چنین عروجی، چه جای دیگری برای رفتنِ جیمز گری میماند جز سفرِ مشقت بار به سوی ستارگان؟ (نام فیلم از عبارت لاتین Per ardua ad astra به معنای سفر مشقتبار به سوی ستارگان گرفته شده است)
«اد استرا» یا «به سوی ستارگان» فیلمی به مراتب جاهطلبانهتر از «محوطه»[1]، «دو عاشق»[2] و «مهاجر»[3] و تقریباً مشابه با اثر جسورانهی قبلیِ جیمز گری؛ «شهر گمشدهی زد» است که از بسیاری جهات از همان گذرگاهِ متعالی عبور میکند. روی مَکبراید سرگردی است که به دنبالهروی از پدرِ قهرمانش فضانورد شده است؛ پدری که پر رنگترین خاطرهی پسر از او نبودنش بوده و حالا شانزده سال است که برای یافتن حیاتی هوشمند به نپتون رفته و هرگز بازنگشته است. با زمزمههایی مبنی بر اینکه پدر ۲.۷ بیلیون مایل آنطرفتر زنده است و تبدیل به دیوانهای خطرناک شده، روی برای یافتن و متوقف کردن کسی که این سالها با ایده مرگش خود را تسلی داده عازم سفر به نپتون میشود.
«به سوی ستارگان» به وضوح تلاشی است در جهت احیای کهنالگوی ژانر علمی-تخیلی در مقیاس عظیم که پژواکی از «جاذبه»ی کوارون و «جدا افتاده»[4] جان استرجس را در خود دارد. همچنین فیلم متعلق به سینمای اندیشمندِ کیهانی با تاکید بر دنیای درون و پرسشهای هستیشناسانه است که در سالهای اخیر نمونههای مطرحی از آن را در فیلمهایی همچون زندگی والای کلر دنی، اینترستلارِ نولان و شعر/مستند هذیانی ترنس مالیک با نام سفرِ زمان، دیدهایم. ادیسهی فضایی کوبریک هم که سالهاست پیش فرض و الفبای سفر به فضای هر کارگردانی است و اینجا هم از همان صحنهی افتتاحیه این ادای دین و استفاده از مصالحِ جهانِ کوبریک به نمایش درمیآید و داستانِ فیلم آغاز میشود.
روی در ابتدا به ماه سفر میکند و ار آنجا به مریخ میرود تا بتواند از طریق لیزر به نپتون پیام ارسال کند؛ مسیری که در طول آن با مشقتهای فراوانی مواجه میشود: مشقتهایی که با وام گرفتنِ گری از فیلمهای دیگر شامل کمین دزدان دریاییِ ماه با شیوهی خاص مدمکس (Mad Max) و درگیریِ دیوانهوار با یک بابون فضایی با ارجاع به ادیسهی فضایی کوبریک به نمایش درمیآید. اما همهی این وقایعِ پیاپی که نمایش دلپذیری هم دارند، گویی برای انفجار یک رابطهی پدر و پسری آن هم در ابعاد کهکشانی و نقطه عطف نهایی فیلم مهیا شدهاند.
پسر از الگوی پدر متنفر است. پدری که او و مادرش و تمام ایدههای کوچک آنها را – به قول خودش- رها کرده است. با این همه، روی قبل از سفر الگوی پدر را عیناً تکرار میکند. او فضانوردی کارآمد است که تسلطش بر روی ضربان قلبش بسیار بهتر از زندگی عاشقانهاش عمل میکند و این ضربان حتی در سقوط آزادی که میتوانست جانش را بگیرد از ۸۰ بالاتر نمیرود. انسانی منزوی که مدام بر روی ملزومات فضانوردی تمرکز دارد و از لبخندها و حتی تماس فیزیکیِ همکارانش بیزار است و برای این فضانورد شده که تنها باشد و قرار است که در طی این سفرِ درونی هم به معنای واقعی تنها باشد. ۷۹ روز تنهاییِ دیوانهوار که قرار است او را از تنهایی متنفر کند.
جیمز گری برای نمایشِ موثر این تنهایی و سفرِ درونیِ قهرمانش، خود نیز در میان ژانرها سفر کرده و از اکشن به ژانر دلهره و پارانویا و در نهایت به ترکیبی دوگانه از ژانر داستانی کیهانی و درامی انسانی و احساسی، تغییر لحن و رویه داده است. البته در این میان باید به شکوه ملکوتی نهفته در نتهای موسیقیِ مکس ریچر در کنار فیلمبرداریِ بینظیر هویته فن هویتما اشاره کرد که در ظرافتِ مثالزدنیِ فیلمسازیِ گری بسیار موثر بودهاند.
دیدار روی و پدر به قطع نقطهی عطف فیلم است؛ جایی که قرار است روی با منبع اقتدار روبهرو گردد. او که تنها نام پدر بوده که ضربان قلبش را نامنظم میکرده، در این ملاقات است که تمام خشماش فروکش میکند. خشمی که در طول فیلم مدام در شکلهای مختلف از آن بابونِ جهش یافته تا آن انسانِ نابغه (پدر) خود را به ما نشان داده است. پارادوکس این خشم و سکوت و آرامشِ فضا در صحنهی رقص رُوی با پدرِ معلق در فضا به اوج خود میرسد. روی از فادر فیگور عبور میکند. از مرزهای دنیای نمادینش میگذرد و در دورترین نقطه از خورشید که تا به حال به آن سفر کرده است خود را مییابد و به این ترتیب رویِ جدیدی متولد میشود که بعد از فرود به زمین دست آن افسر نظامی که درب سفینهاش را باز کرده، به گرمی میفشارد، اشک میریزد و شاید حتی ضربان قلبش از هیجان این دیدار بالا میرود.
این گونه «به سوی ستارگان» فیلمی است که هم ریشه در نظریاتِ فروید دارد و هم با اشاراتِ گاه و بیگاهش به کتاب مقدس و اسطورههای یونانی (نام سفینهی روی، سفیوس، پدرِ آندرومداست که در افسانهی آندرومدا و پوزئیدون نقش اصلی را ایفا میکند) میتواند با خوانشی الهیاتی/اساطیری مواجه شود. فیلمی مبهم، عمیق و در بعضی موارد شگفت انگیز که بهترین ساختهی کارگردانش و یکی از بهترینهای سال 2019 تا به اینجا بوده است.
فیلم فیلم خوبیه. قابل تماشاست و میتونه تمامی مخاطبان خودشو تا حدودی راضی نگه داره البته که منتقدین زیادی از این فیلم تعریف و تمجید کردن و مثل همین مقاله از دل فیلم اشاره و ایهامات از سایر آثار ژانر رو کشف کردن اما برای من فیلم دزکل ضعیف بود به چند علت که مدام در طول فیلم توی ذهنم تکرار میشد. اول اینکه چرا برد پیت و چرا انقدر ضعیف؟ که جواب قسمت اول سوال مشخصه اما قسمت دوم سوال به نظر من جوابش واضحتره چرا که اساسا بازی برد پیت هرگز عمق لازم برای چنین نقشی را نداشته. اما خود فیلم خیلی کسل کننده و متکی به مونولوگ راوی نقش اول پیگیری میشه داستان جان لازم را نداره و فیلم به دو بخش عمده سکوت و گزارش حالات درونی یک فضانورد و لحاظات کنش بازیگر با محیط میگذره که اتفاقا بهقول یکی از منتقدین وطنی اصلا در نیومده. فیلم خسته کننده و کم هیجان دنبال میشه با اینکه کارگردان تو بعضی لحظات سعی کرده با افزایش ناگهانی هیجان و گنجاندن چند داستانک فرعی فیلم را از حالت بی روح و شبه قصه دربیاره که از نظر من موفق هم نیست. در نهایت فیلم با برخورد پدر و پسر با کمترین میزان التهاب و کنش و واکنش دنبال میشه و اونهمه سوالات بیجواب و خلل و فرج و آسیبهای روانی عاطفی بازیگر نقش اول بدون اینکه بفهمیم چرا در باطن ترمیم و در ظاهر همونی میشه که ازش انتظار میره یعنی یک قهرمان! فیلم اساسا از اراِیه خودش وامیمونه و فقط از نظر من با پایان دادن یه ماموریت و نجات مردم سعی در نجات خودش در نظر مخاطب عام و گیشه داره. به لحاظ تکنیکی من توانمندی اظهار نظر ندارم اما در سال 2019 فضا و کهکشان و تکنیک فیلم در ارایه اون هیچ پیشرفتی نسبت به فیلمی مثل جنگ ستارگان نداشته و حتی پا عقبتر گذاشته و نشون میده که فضا براش هنوز از منظومه شمسی ما نتونسته فراتر بره. با احترام مهدی