تویین پیکس: پرونده نهایی؛ قسمت اول: داستان لئو

تویین پیکس: پرونده نهایی؛ قسمت اول: داستان لئو

کتاب «تویین پیکس: پرونده نهایی» نوشته مارک فراست در اکتبر سال 2017 و بعد از پخش مجموعه‌ی «بازگشت» منتشر شد. این کتاب به عنوان دنباله‌ای بر کتاب «تاریخ سری تویین پیکس» که در سال 2016 منتشر شده بود، در قالب اسنادِ یک پرونده حاوی گزارشات تامارا پرستون (مامور FBI) ارائه شده و به سرنوشت و زندگی بسیاری از اهالی شهر تویین پیکس و دیگر افرادی که در طول سریال با آنها آشنا شده‌ایم می‌پردازد. بنای ما در مجله فرهنگی هنری پتریکور بر این است که ترجمه‌ی این رمان را در چند بخش مجزا، که هر قسمت مخصوص داستان یکی از شخصیت‌ها باشد، در اختیار علاقه‌مندان به جهان اسرارآمیز تویین پیکس قرار دهیم. البته اینکه دوره‌ی انتشار این مطالب چگونه باشد، بر خود ما هم معلوم نیست که همه چیز بر اساس مشغله و گرفتاری‌های پیش‌بینی نشده‌ی این روزگار رقم می‌خورد.

نامه‌ی درون‌سازمانی

تاریخ: 6 سپتامبر 2017
از: تامارا پرستون، مأمور ویژه
به: گوردون کول، قائم‌مقام رئیس اداره تحقیقات فدرال (FBI)

مدیر محترم، جناب کول؛
در پی دستور شما مبنی بر تکمیل تحقیقات سالِ گذشته خود درباره «پرونده‌ی آرشیویست[1]»، بدین‌وسیله گزارش تکمیلی خود را به شرح زیر تقدیم می­‌کنم:
این آرشیو (که با ناپدید شدن ناگهانی و به دنبال آن مرگِ احتمالی سرگرد بریگز در 28 مارس 1989 بی‌مقدمه به پایان رسید) باعث شد تا راه‌های احتمالی زیادی برای بررسی در اختیار ما قرار گیرد. همان‌طور که در آن زمان به من پیشنهاد کردید، برای یافتن پاسخ، تحقیق خود را شروع کردم و «زیر تمام سنگ‌ها و بالای همه درخت‌ها» را بررسی کردم. ساده‌تر بگویم، من حالا همان «آرشیویست» هستم.
برخلافِ پرونده قبلی که همه اسناد تقریباً به طور کامل به ما تحویل داده شد، در این مورد تلاش کردم مطابق استانداردهای اداره، اطلاعاتِ به دست آمده‌ی مرتبط را خلاصه کرده و روایتی یکدست تهیه کنم.
طبق خواسته‌ی دیگر شما، این پروژه را از خودِ شهر تویین پیکس آغاز کردم و سعی کردم داستان‌هایی به روز از بسیاری از اهالی آن شهر را در طول این چند دهه (که شما تعداد زیادی از آنان را شخصاً می‌شناسید) برایتان نقل کنم. حقایق شگفت‌انگیز بسیاری کشف کردم (در دم کلمات شما را به یاد می‌آورم که می‌گفتید: «در هر گوشه از این جنگل رازی نهفته است») و مسائل دیگری که بیانگر تغییرات چشمگیری است که هر جامعه کوچک یا بزرگی طی یک ربع قرن از تاریخ مکتوبش تجربه می‌کند.
درک روند تغییرات از نزدیک بی‌نهایت دشوار است (در مقیاس روزانه عملاً نادیدنی است)، اما اگر از دور به آن نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که همچون برق و باد رخ می‌دهند. همچنین نتیجه گرفته‌ام که رنج‌ها و مسائلِ پیش‌پاافتاده‌ی زندگیِ روزمره مانند داروی بی‌حسی موضعی بر ذهن تأثیر می‌گذارند و ما را نسبت به گذر و تاخت‌وتاز بی‌امانِ زمان بی‌حس می‌کنند. این را نیز آموخته‌ام (و متواضعانه به آن اعتراف می­‌کنم) که تأثیر این دارو نوعی موهبت است.
نتایج و برداشت‌هایم را از این بخشِ ماجرا (که آن هم طبق درخواست شما بوده) در طول پرونده، گهگاه آنجا که مرتبط بوده‌اند، ذکر کرده‌ام. آنها را به عنوان مقدمه‌ای جداگانه نیاوردم؛ چراکه نمی‌خواستم پیش از این‌که برای اولین بار متن را می‌خوانید، دیدگاهتان را تحت تأثیر قرار دهد.
در سطحی شخصی، باید اعتراف کنم که هرچند این حقایق درباره وضعیت انسان، معصومیت و ساده‌دلی من را تحت‌الشعاع قرار دادند (که اکنون آزادانه اذعان می‌دارم که در آغاز این تأثیر «قابل‌توجه» بود)، اما قدردان بینش و خردی هستم که این حقایق به من بخشیدند. درس‌های سختی که آموختم به ذهنم نیروی بیشتری داده‌اند.
باید بگویم که ایمان شما به توانایی من در انجام این کار و فرصتی که برایم فراهم کردید تا سهمی در این اقدام جمعی که هنوز به پایان نرسیده داشته باشم، یکی از موهبت‌های حقیقی زندگی من است.
سخت امیدوارم که به هر طریقی که می‌توانم، هرچند جزئی و تا جایی که زمان و سرنوشت اجازه می‌دهد، خود را وقف این هدف نمایم.
با کمال احترام،
تامارا پرستون، مأمور میدانی

پیوست
چنان‌که فوراً متوجه خواهید شد، سند اول را دقیقاً نمی‌توان جزو گزارش‌های «متداول» کالبدشکافی محسوب کرد. گمان می­کنم این سند به عنوان یکی از فایل‌های «رز آبی» در زمان واقعه، در دسترس شما قرار گرفته باشد. اما چون از کانال‌های متداول اداری عبور نکرده (و قالب استاندارد پزشکی قانونی را هم چندان رعایت نکرده است) من آن را در لیست بررسی جزئیات قرار می‌دهم.


گزارش کالبدشکافی بیمارستان مموریال کالهون
1989/04/01 لئو ایبل جانسون

صبح روز یکم آوریل 1989، کالبدشکافی بر روی جسد لئو ایبل جانسون انجام شد.
جراحت‌های ظاهری: 5 زخم ناشی از اصابت گلوله، تعداد بی‌شماری نیش عنکبوت، سوختگی‌های ناشی از برق‌گرفتگی، کبودی و سوختگی سیگار.
جراحت‌های داخلی: گیر کردن گلوله در نزدیکی ستون فقرات، آسیب به حفره‌های سینوسی.

خلاصه­ کالبدشکافی:
A) پنج زخم ناشی از گلوله در قسمت فوقانی قفسه سینه
B) نیش خانواده‌ی عنکبوتیان (تارانتولا، Theraphosidae)
C) جای سوختگی ناشی از برق‌گرفتگی
D) جای سوختگی ناشی از سیگار
E) کبودی
F) گیر کردن یک گلوله داخل بدن در نزدیکی سومین مهره کمر

علت مرگ:
پنج زخم ناشی از گلوله (A)

تاریخ و امضای مأمور معاینه: مأمور ویژه آلبرت روزنفیلد

 

گزارش مأمور ویژه آلبرت روزنفیلد

اغلب وسوسه نمی‌شوم که چنین متن‌هایی را با این گفته آغاز کنم که «او با مرگ زودهنگامش باعث شد دنیا جای بهتری شود»، اما در مورد این مرد حاضرم استثنا قائل شوم.
برخورد شخصی من با این غارنشینِ کم‌عقل کوتاه بود، اما تأثیر واضحی بر جا گذاشت، چیزی شبیه به آثار کبودی روی گردن همسر سابقش که نزدیک بود به دست او خفه شود. سراسر دوران زندگی او را می‌توان محصولی مخرب از نظام آموزشی دانست، اما برای اینکه منصفانه نگاه کنیم، شاید باید به آن دوراهیِ تاریخی برگردیم که کرو-مگنون‌ها و نئاندرتال‌ها راهشان را از هم جدا کردند و اشاره کنیم که: اجداد لئو مسیری را انتخاب کردند که تا آن زمان کمتر طی شده بود[2].
برای شروع می‌توان گفت که این عنکبوت‌ها نبودند که باعث مرگ لئو شدند. آن «نابغه‌ی شیطانی» (به شما اشاره می‌کنم جناب ویندوم ارل) که تصمیم گرفت کیسه‌ای از عنکبوت‌های تارانتولا را بالای سر لئو قرار دهد تا تهدیدی جدی برای سلامتی او باشند، احتمالاً بیش‌ازحد وقتش را صرف تماشای فیلم‌های بی‌سروته وینسنت پرایس[3] کرده و به اندازه کافی درباره عنکبوتیان مطالعه نکرده است. تارانتولاها فقط ظاهر ترسناکی دارند، کودن! سم آنها اصلاً کشنده نیست!
می‌خواهم خطر کنم و برخلاف آنچه به نظر می‌رسد، این‌گونه نتیجه بگیرم که پنج گلوله‌ای که به قسمت بالای قفسه سینه‌ی جانسون شلیک‌شده، سهم نسبتاً بیشتری در مرگ تراژیک این مرد بیچاره داشته‌اند. این گلوله‌ها با الگویی همچون یک دایره­‌ی کوچک و دقیق به اطراف قلب او اصابت کرده‌اند و یکی از آنها هم دقیقاً به وسط این دایره خورده است. متأسفانه به نظر می‌رسد تنها شاهدان این واقعه (به جز خودِ قاتل) همان عنکبوت‌های مذکور بوده‌اند.
مشاهدات: پنج گلوله‌ی نه میلی‌متری هنوز در بدن او بود (با نگاهی موشکافانه می‌توان گفت که حجم توده بدنیِ اضافه او باعث شده تا جلوی عبور گلوله‌ها تا حدی گرفته شود) و اثری از سوختگی ناشی از باروت روی لباس‌ها یا پوستش نبود. در نتیجه شلیک از آن سوی اتاق و توسط شخصی با ضربان قلب پایین (خونسرد) و مهارت هدف‌گیری بالا انجام شده است. جای ساییدگی کفش در نزدیکی در دیده می‌شود و به نظر می‌رسد ژست قرارگیری پاهای ضارب هنگام شلیک در استایل مأموران اداره (FBI) بوده است. هنوز دارم روی این نظریه کار می­‌کنم (چون هیچ‌کس نمی‌داند او کجا گم‌وگور شده) اما حاضرم شرط ببندم که کار، کار دوست قدیمی‌مان ویندوم است[4].
در ضمن باید به الگوی مدوّر محل سوختگیِ الکتریکی دور گردن لئو اشاره کرد، همچنین یک قلاده‌ی شوک‌دار با سایزی مناسبِ یک سگِ سنت برنارد که نزدیک او روی زمین پیدا شده. جالب است؛ لئو باید مخمصه بزرگی را از نزدیک تجربه کرده باشد. کبودی‌های وسیع در بیشتر قسمت‌های بدن، جای سوختگی با سیگار، نشانه‌هایی از سوءتغذیه، حتی آثاری از کیک تولد لابه‌لای موهایش…حدس می‌زنم همه‌ی این‌ها نتیجه سختی‌های شغلش؛ رانندگی کامیون در مسافت‌های طولانی نباشد. به نظر می‌رسد ویندوم حسابی با آن حرامزاده‌ی بی‌نوا خوش گذرانده.
از سوی دیگر، به نظر می‌رسد آسیب وارده به حفره‌های بینی و حفره‌های سینوسی او (که شبیه به یک معدن اورانیومِ تضعیف شده بود و 80 درصد از بافت غضروفی آن سوخته یا ذوب شده بود) کاملاً حاصل خودزنی باشد. همان‌طور که در تبلیغات می‌شنویم، واقعاً همه‌چیز با شیشه (مت‌آمفتامین) لذت‌بخش‌تر است[5]. تازه اگر بخواهید تمام شب هوش و حواستان را جمع کنید و باری از تشک‌های ارزان‌قیمت را از بویسی (در آیداهو) به بیشاپ (در کالیفرنیا) برسانید، دوز مصرف و لذت آن دو برابر هم می‌شود.
این نکته برایم جالب بود: گلوله دیگری هم در نزدیکی مهره سوم ناحیه‌ی کمر در ستون فقرات لئو گیر کرده بود. نتیجه: این جراحتی قدیمی­ است که با سلاحی متفاوت (با کالیبر 22 میلی‌متری) ایجاد شده.[6] جراحتی که چند هفته پیش از مرگش، موجب شده بود تا او در بیمارستان محلی بستری شود و تحت معالجه قرار گیرد. طبق تشخیص رزیدنتِ بخش مراقبت‌های ویژه در آن زمان، اندام لئو در اثر آن گلوله فلج شده بود، اما در خاتمه‌ی گزارشِ تشخیص آمده که در صورت کاهش التهاب ممکن است او بتواند از دست‌وپایش استفاده کند (که ظاهراً این اتفاق افتاده) و چه بسا که حسش هم بازگردد.
خب، ممکن است بپرسی چه کسی برای اولین بار به لئو شلیک کرد؟
با توجه به پرونده‌‌ی پر جزییاتی که مأموران محلی قانون (نامی که در این بیغوله‌ی خراب‌شده[7] با اغماض به آنان می‌دهیم) از قهرمانِ ما تهیه کرده‌اند، لئو در سال‌های منتهی به مرگش از مصرف‌کننده به فروشنده‌ی مواد تبدیل شده بود. با نگاهی به درون جمجمه او دریافتم که اختلال در قدرت تشخیص یکی از کوچکترین نشانه‌های مشکلات مغزی او بوده است. او مشخصاً در هفته‌های آخر عمرش از خونریزی مغزی رنج می‌برده. نمی‌خواهم حوصله‌ات را با توضیحات طولانی بالینی سر ببرم، رئیس. فقط می‌توانم بگویم که مغزش شبیه صبحانه سگ[8] شده بود، البته سگی که دوست داشته باشد همراه با تخم‌مرغ همزده‌اش، آشغال بخورد.
لئو جانسون با فوت ناگهانی‌اش علاوه بر یک کوروتِ فرسوده که چند ماه پیش از مرگش با پول‌های نقد مشکوکی خریده بود و کامیونی که برای حمل‌ونقل بار از آن استفاده می‌کرد و پس از مرگش توسط شرکت لیزینگ پس‌گرفته شده و یک خانه‌ی یک طبقه‌ی زهوار در رفته در حومه‌ی شهر که آن هم پس از مرگش توسط بانک ضبط شده و بیوه جوانش، شلی مک‌کالی جانسون که پیشخدمت فست فود Double R است، چیز دیگری از خود به جا نگذاشته است. اگر درست یادم باشد تو او را با جمله «دختری که بیش از همه دوست دارم با او به مهمانی رقص بروم» می‌شناسی[9].
راستی، بابت لکه‌های روی کاغذ عذرخواهی می‌کنم. این نامه را در حالی می‌نویسم که از خوردن یک پای مرغ (chicken pie) خوشمزه و لایه لایه لذت می‌برم (برای سومین شب متوالی!). آن را از همان رستوران کوچک و نیم‌ستاره‌ی محلی خریده‌ام که تو همیشه پای و قهوه‌هایش را ستایش می‌کردی. مرا ببخش گوردون، اما در کل به قول ویلیلام کلود دوکنفیلد[10]؛ ترجیح می‌دادم در فیلادلفیا باشم، همان‌جایی که تو در همین لحظه در ناز و نعمت، ژاکت ابریشمیِ مخصوص سیگارکشیدنت را پوشیده‌ای و از نوشیدن شراب بوردوی میوه‌ای در کنار یکی دیگر از «خواهرزاده­»های خارجی‌ات لذت می‌بری.
متأسفم. هشدار محتوای آزاردهنده: مجاورت مکرر و طولانی با جوامع روبه‌زوال چوب‌برها، باعث مردم‌گریزی من شده. اما اگر اجازه بدهی، چند لحظه‌ای را هم آزادانه به ارائه‌ی تفاسیر جامعه‌شناختی اختصاص دهم: اگر آدم‌های خوبِ شهرهایی مثل تویین پیکس، بتوانند کنترل تلویزیون‌شان، آبجو یا قلیونشان[11] را کنار بگذارند و در آخر هفته‌ها سمت «خودروهای آفرود» و شکارگاه‌های اردک خود نروند و به جایش در دفاتر مشاوره‌ی شغلی یا کالج منطقه‌ای‌شان وقت بگذرانند، ممکن است وقتی که ترک‌ها[12] می‌آیند تا جلوی منبع درآمدِ صنعتِ قرن نوزدهمی‌شان را بگیرند، فرصتی داشته باشند تا راهشان را عوض کنند. چون ترک‌ها دوباره دارند می‌آیند و دنیا به سرعت در حال تغییر است، رئیس؛ و وقتی این مردمانِ ساده‌دل و صادق می‌فهمند که از قافله عقب مانده‌اند، ما تنها شاهد تلاش‌های بی‌فایده‌ی آنها برای رسیدن خواهیم بود. (می‌دانم، می‌دانم که یک کثافتِ خشمگین هستم).
حالا که از ابتکارات کارآفرینانه گفتیم، یک سؤال ابتدایی به ذهنم رسید: چرا یکی از این دهاتی‌های خلاق و باپشتکار، یک صنعت آبجوسازی در این شهر راه نمی‌اندازد؟ چیزی نمی‌گذرد که جماعت بی‌پایانی از کارگرانِ تشنه به سمتشان سرازیر می‌شود و تنها رقیبشان هم آب‌زیپوهای آشغال است.
دیگر جامعه‌سازی برای امشب بس است. خلاصه کنم: لئو جانسون مُرده و این گزاره که با مرگ او دورنمای این منطقه رو به بهبودی نرفته، جای بحث دارد.
مورد بعدی؛ برایم یک گیلاس نوشیدنی نگه دار، مرد درجه یک بین‌المللی.
-آلبرت

پی‌نوشت: تعداد اخیر جنازه‌ها در این گوشه‌ی کوچک و خلاف‌آلود شهر رسماً بسیار بیشتر از آمار نرمال است: ژان رنو، ژاک رنو، لئو جانسون و چند موادفروش لجن دیگر در جنگل که اسم آهنگینشان از خاطرم رفته است[13]. وقتی این آمار را با کلانتر هری ترومن (یا آن طور که من دوست دارم صدایش کنم، چتی کتی[14]) در میان گذاشتم، جواب داد: «خب… کار من را که حسابی راحت‌تر می‌کند»


[1] اشاره به کتاب «تاریخ سری تویین پیکس» نوشته‌ی مارک فراست، منتشر شده در سال 2016. در این کتاب پرونده‌ای حاوی اسناد، نامه‌ها و یادداشت‌های فرد بی‌نامی که بعدها از او با نام آرشیویست یاد می‌شود، در یک گاوصندوق فلزی و در صحنه‌ی جرمی که به نظر بی‌ارتباط با اسناد است، کشف می‌شود که گوردون کول آن را برای بررسی و تحقیقات بیشتر به افسر تجسس تامارا پرستون ارجاع می‌دهد. البته در انتها مشخص می‌شود که آرشیویست، همان سرگرد گارلند بریگز بوده است.
[2] نئاندرتال‌ها گونه‌‌ای منقرض‌شده از انسان‌ها هستند که در عصر حجر به مدت 10 تا 15 هزار سال همزمان با کرو-مگنون‌ها می‌زیستند. یکی از فرضیه‌های غالب در مورد علل انقراض نئاندرتال‌ها، ازدحام جمعیت کرومگنون‌ها و رقابت و تطبیق‌پذیری بیشتر آنها در استفاده از عوامل زیست‌محیطی بوده که در حدود 30 هزار سال پیش اتفاق افتاده است. عبارت path less traveled به معنی راهِ کمتر طی شده یا راهی که رهگذر کمتری داشته از شعر رابرت فراست در سال 1916 با عنوان «راه ناپیموده» گرفته شده است.
[3] بازیگر مشهور فیلم‌های ترسناک
[4] اگر دو اپیزود پایانیِ فصل دوم تویین پیکس را به عنوان راهنما در نظر بگیریم، ویندوم ارل وقتی برای برگشت به کلبه‌اش و کشتن لئو نداشته است. چراکه وقتی ارل وارد بلک لاج می‌شود، لئو را می‌بینیم که زنده است.
[5] اشاره به تبلیغات کوکاکولا در دهه 60 و 70 دارد و شعار تبلیغاتی‌اش که می‌گفت: Things go better with Coke
[6] اشاره به اپیزود ششم فصل اول تویین پیکس دارد و تیری که توسط شلی به لئو شلیک شد.
[7] در متن از عبارت East Rubesville استفاده شده که عبارتی است تحقیرآمیز و اشاره به شهر کوچکی پر از دهاتی‌های هالو دارد. اضافه شدن East بر معنای تحقیرآمیز آن تأکید می‌کند و این‌گونه می‌توان آن را بیغوله‌ای نامید که حتی اطلاق عنوان شهرِ کوچک هم از سرشان زیاد است.
[8] dog’s breakfast: اصطلاحی که به یک آشفتگی و کثافت کامل یا آمیزه‌ای درهم‌وبرهم و ناخوشایند اشاره می‌کند.
[9] اشاره به اپیزود 18 و 19 فصل دوم دارد جایی که گوردون تحت‌ تأثیر زیبایی شلی قرار گرفته بود.
[10] بازیگر، نویسنده و کمدین آمریکایی (1946-1880)
[11] Bong قلیان ویژه‌ی کشیدن ماری‌جوانا، تنباکو یا دیگر مواد مخدر گیاهی است.
[12] در اینجا اشاره تاریخی به عبارت The Turk احتمالاً اشاره‌ای است به ترکان امپراتوری عثمانی که قسمت‌های مهمی از خاورمیانه‌ی امروزی و اروپا و شمال آفریقا را بین سال‌های 1299 تا 1566 فتح کردند.
[13] احتمالاً یکی از این موادفروشان لجن که آلبرت اشاره می‌کند، برنارد رنو باشد که در اپیزود پنجم فصل اول توسط لئو کشته شده و جنازه‌اش در جنگل به بن هورن نشان داده می‌شود.
[14] نام عروسکی سخنگو که در اوایل دهه 1960 توسط شرکت متل روانه بازار شد.

Latest

Read More

Comments

3 دیدگاه

    • ممنون از لطف شما. خیر، ادامه‌ی این کتاب در سال جدید در پتریکور منتشر خواهد شد.

  1. کامل کتاب پرونده نهایی Twin peaks قرار داده شده روی سایت یا هنوز قسمت هایی ازش مونده ؟ اگر هم میشه ترجمه کتاب خاطرات مخفی لارا پالمر هم روی سایت قرار بدید ممنون میشم

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

eight − seven =