متن و صدا: بیتا جلیلی
بخشی از متن پادکست هشتم:
مدتها گذشته است و آینهی روی دیوار تصویر هیچ لبخندی را منعکس نکرده است. خانه خالی است و غبار ساکت همه جا را پوشانده است و یکدست فریاد میکشد که روزهاست کسی اینجا قدم نگذاشته است. پردههای حریرِ سفید دلبری را خاتمه دادهاند و صندلی حوصلهی جیرجیر ندارد. ماههاست که هیچ چراغی نورش را به سروصورت این دیوارها نپاشیده. دیوارهایی که حالا انگار بیشتر از قبل تنگ به نظر میآیند. اصلاً چطور قبلاً کسی اینجا زندگی میکرده است؟ این همه غم، این همه سکون، این همه سکوت. این خانه آخر دنیاست… اما حتی این تکهی فراموششده هم روزهای بهتری را دیده است. بوی خوب غذای روی گاز… صدای موسیقی که در صدای تانگو قاشقها و بشقابها گم میشده است. حس خوب خانهای که کسانی را در آغوش گرفته است که سخت یکدیگر را دوست میداشتهاند. این خانه روزی حالش بدجور خوب بوده است… دیوارهایش هنوز هم عکس کسانی را حمل میکنند که خندههایشان حالا انگار رنگ باختهاند. میخندند اما چیزی در این لبخندهاست که شکنجهات میدهد. دوست داری نگاهت را برگردانی و مگر چقدر این بار سنگین است که دیوارها ترک خوردهاند؟ کاش میشد گوشم را روی دیوارها بگذارم و گوش کنم تمام امیدها و آرزوهایی که روزی در این خانه طنین انداخته. بشنوم صدای خندههایی که نوید از امید به فردا و فرداهای بهتر را میداده است. فرداهایی که یک عدد طومار همهشان را در هم پیچید. ۷۵۲…
بلیطها روی میزند و چمدانها دم در به صف ایستادهاند. کارهای لحظههای آخر انگار تمامی ندارد. و خانه غمگین اما امیدوار رفتنشان را نگاه میکند. در را که پشت سرشان میبندند، دلشورهای در هوا موج میزند. کاش دست هم را ول نکنند، کاش وقتی برمیگردند لبخند هنوز روی لبهایشان باشد. کاش آنچه میخواهند، بشود و بیایند و دوباره بوی غذا بپیچد در تمام اتاقهای این خانه و کر شود زمین و زمان از خندهها باز.
این خانه آخر دنیاست و صاحبانشان ماههاست که دیگر نفس نمیکشند. آخرین رؤیاهایشان را در ۱۹ ثانیه مرور کردهاند… در هواپیمایی که هرگز به مقصد نرسید. که چه تلخ که زندگی فاصله بین همین دو شلیک است…
فایل صوتی پادکست هشتم: