اداره تحقیقات فدرال
مامور ویژه: تامارا پرستون
بن و آدری هورن
برای من شاید رضایتبخشترین پایان برای این داستان، نوشتن گزارشی بود که در آن تجربهی نزدیک به مرگ آدری هورن در بانک باعث آشتیِ معنادارِ او با پدرش بِن شده باشد، اما متأسفانه این اتفاق رخ نداد. ظاهراً زلزلهی ناشناختهای که در خانوادهی هیوارد اتفاق افتاد و منجر به فروپاشی ازدواج آنها شد، نوعی آسیب ثانویه نیز به ازدواج 30 سالهی خانوادهی هورن وارد کرد. بن و سیلویا هورن که بنا به گفتهها بیش از ده سال از زندگی مشترکشان را جدا از هم زندگی میکردند، دو سال بعد از جدایی هیواردها از یکدیگر طلاق گرفتند. بعد از طلاق، هردوی آنها در منطقهی تویین پیکس باقی ماندند. بن خانهی قدیمی خانوادگی را نگه داشت و سیلویا به نقطهی دیگری از شهر به مکانی در یک منطقهی مسکونی مجلل و مدرن رفت، جایی که از آن زمان تاکنون به تنهایی حضانت و وظیفهی مراقبت از پسرشان (جانی) که حالا حدود 40 سال دارد و مبتلا به اوتیسم شدید است را بر عهده داشته است.
آدری بعد از گذشت 25 روز (سه هفته و نیم) از انفجارِ بانک از کما خارج شد. در ابتدا به نظر میرسید که او هیچ خاطرهای از آن حادثه ندارد و روند بهبودی کامل را طی میکند؛ اما وقوع دو اتفاق این مسیر را تغییر داد. اولین اتفاق تصمیم پدرش مبنی بر ادامه روند فروش و واگذاری زمین 140 هکتاری خانوادهی هورن در جنگل گوستوود به یک گروه سرمایهگذاری مرموز بود؛ ماجرایی که آدری را برای اعتراض به این روند در صبح روزِ انفجارِ بانک به آنجا کشانده بود[1] و سرمایهگذارانی که بلافاصله بعد از خرید زمینها، کار ساخت یک زندان ایالتیِ خصوصی در آن منطقه را آغاز کردند. اتفاق دوم هم مربوط به دو ماه بعد از ترخیص از بیمارستان میشود؛ زمانی که آدری متوجه شد که باردار است.
بعد از این دو اتفاق، آدری از قبول هرگونه پیشنهاد کمک مالی از سوی پدر و مادرش امتناع کرد و از خانهی قدیمیِ خانوادگی به یک آپارتمان کوچک نقلمکان کرد و این گونه -همانطور که در نامهای به مادرش نوشته بود- خود را برای بزرگترین نقش زندگیاش آماده ساخت؛ یعنی مسئولیت بزرگ کردن فرزندش بهعنوان یک مادرِ تنها. وقتی پسرش ریچارد به دنیا آمد، آدری تنها 19 سال داشت. او هرگز به دبیرستان بازنگشت و از طریق آموزش مستقل توانست مدرک معادل دیپلم خود را طی دو سال بعد از آن اخذ کند. او در ادامه در کلاسهای کالج محلی ثبتنام کرد و در رشتهی اقتصاد و مدیریت بازرگانی به تحصیل پرداخت.
او بعد از گرفتن مدرکِ خود، آرایشگاهی (سالن آرایش مو و زیبایی) در تویین پیکس افتتاح کرد و از آن زمان خودش بهعنوان مالک و مدیرِ مجموعه به خوبی به اداره آنجا مشغول بوده است. آدری جدا از مشتریان و کارمندانش، دوستان کمی داشت و عمدتاً از برقراری رابطه با دیگران اجتناب میکرد. او هرگز در جمع دربارهی اینکه پدرِ پسرش چه کسی بوده اظهارنظری نکرد و هرگز شنیده نشد که حتی با کسی در این مورد صحبتی کرده باشد و به نظر نمیرسید علاقهای به بحث در این مورد داشته باشد.
به نظر میرسد حتی خود او هم راجع به دانستن هویت پدرِ فرزندش کنجکاو نبوده وگرنه میتوانست با یک آزمایشِ ساده DNA پرده از این راز بردارد که در این صورت در طی تحقیقات، من متوجه چنین آزمایشی میشدم. از این امر میتوان به این نتیجه رسید که یا او اهمیتی به هویت پدرِ فرزندش نمیداده و یا شاید میدانسته که سرِ این ماجرا به چه کسی میرسد. (تنها سرنخ احتمالی که من در طول تحقیقات پیدا کردم، قاب عکسی از مأمور کوپر است که به دیوار دفترِ آدری در آرایشگاه آویزان است).
اگرچه طبق گفتههای آدری، مادرش سیلویا نیز نقش بزرگی بهعنوان مادربزرگِ ریچارد داشته، اما باید اذعان داشت که آدری خودش به تنهایی پسرش را بزرگ کرد. به نظر میرسد آدری هرگز به پسرش اجازه نداد که پدربزرگش، بِن را ملاقات کند. اما شرایط بعد از تولد ده سالگی ریچارد تغییر کرد؛ یعنی زمانی که آدری بیسروصدا طی یک جشن خصوصی با حسابدار قدیمیاش ازدواج کرد. پیوندی که بنا به گفتهی شاهدانِ نزدیک به ماجرا، بیشتر بر مبنای مزیت مالی بوده تا آنکه از روی عشق و علاقه باشد. همچنین من در طول تحقیقاتم دربارهی آن برههی زمانی با گزارشهای زیادی مثل بدمستی در انظار عمومی، آزار و خشونت کلامی و خیانت جنسی روبهرو شدم که گویا همهی آنها از سوی آدری صورت گرفته است. این زوج برای مدت کوتاهی به یک مشاور ازدواج رجوع میکنند و علاوه بر این آدری ظاهراً با متخصص سلامت روانی خودش هم در این مدت صحبت داشته که حالا این فایلها مهروموم شده و غیرقابل دسترسی هستند. اما چهار سال پیش، به طور ناگهانی آدری آرایشگاه خود را تعطیل میکند و طولی نمیکشد که به کلی از زندگی اجتماعی و دیدِ عموم ناپدید میشود و به انزوایی خودخواسته یا بر اساس یک شایعهی نگرانکننده، به یک مرکز مراقبت (آسایشگاه) خصوصی پناه میبرد. تا به حال سخنگوی خانوادهی هورن از پاسخگویی به هرگونه سؤالی راجع به محل اقامت او خودداری کرده است.
اما بن هورن این روزها بیشتر وقتش را در هتل گریت نورترن میگذراند؛ جایی که یک سوئیتِ شخصیِ مخصوص به خود دارد اما اغلب در دفتر کارش میخوابد و به نظر میرسد که تا آنجا که ممکن است سعی میکند کمتر به عمارت قدیمی خانوادگیاش رفتوآمد داشته باشد. خانهای که هنوز هم برادرش، جِری در آن مستقر است. بن مثل همیشه در تجارت و کسبوکارهای مختلفِ خود فعال است، اما از زمان فروش سهمشان در جنگل گوستوود و تأثیری که این کار بر زندگی دخترش داشت، به نظر میرسد که سرمایهگذاریها و معاملاتِ خود را با اصول اخلاقی آشکارتری انجام میدهد.
او هنوز هم به شدت از نتیجهی پروژهای که در نهایت در زمینهای سابق خانوادگیاش در گوستوود ساخته شد، آشفته و سرخورده است. زندان خصوصیای که در سال 2001 در آن محل افتتاح شد و آغاز به کار کرد، به پروژهای بحثبرانگیز نه تنها در سطح شهر بلکه در سراسر منطقه تبدیل شد. شرکت سرمایهگذار، شرکتی است که از طریق یک کمپانی صوری و توسط کنسرسیومی غیرشفاف از سرمایهگذاران محافظهکار در میدوست اداره میشود و حالا خود را بهعنوان نمونهی یک مالک غایب آن هم به بدترین معنای این کلمه در آن منطقه اثبات کرده است. سازهای زشت و خشن که برای صرفهجویی در هزینهها توسط پیمانکارانی با پیشنهادهایی زیر قیمت ساخته شد و حالا در قامت ندامتگاه گوستوود بهعنوان زشتترین منظرهی موجود در آن درهی بکر شناخته میشود. مکانی که خودِ بن هورن نیز بیش از یک بار در ملأعام از آن با وصف «بلای سرزمین ما» یاد کرده است. با وجود اینکه این زندان برای بسیاری از کارگرانِ منطقه که با تعطیلی صنعتِ محلی چوببری از کار بیکار شده بودهاند، فرصتهای شغلی با دستمزد کم، آن هم بدون نیاز به مهارت خاصی را فراهم آورده؛ اما بر اساس آنچه گفته میشود نتوانسته رضایت آنان را در مجموع جلب کند و در نظرِ کارگران و کارمندانِ این مجموعه کار کردن برای شرکتی که به کارگران و مناسبات مربوط به آنان احترام نمیگذارد، دلسردکننده بوده است. در سالهای ابتدایی قرنِ جدید وقتی کارگران در تلاش بودند تا یک اتحادیه کارگری تشکیل دهند، این شرکت به سادگی از به رسمیت شناختن حق آنها برای چانهزنی جمعی (جهت تنظیم دستمزدها و شرایط کاری و مزایا و…) سر باز زد و متقابلاً آنان را به آوردن کارگر از خارج از ایالت تهدید کرد. استراتژیای که مؤثر واقع شد و کارگران عقبنشینی کردند. از دیگر بحثهایی که در مورد این زندان مطرح شده، این است که شروع به کار آن مصادف بوده با افزایش شدیدی در آمار شماری از مسائل مربوط به حوزهی پزشکی در جامعهی محلی؛ مواردی از قبیل اعتیاد به الکل، افسردگی، اعتیاد به اپیوئیدهای تجویزی و سوءمصرف و معاملهی غیرقانونی آنها، خشونتهای خانگی و خودکشی. با توجه به تحقیقات، اکثر افرادی که تحت تأثیر این مسائل قرار گرفتهاند، کارکنان زندان و خانوادههای آنها بوده و هستند که در سرمقالهی «تویین پیکس پست» از این فاجعهی روزافزون بهعنوان یک اپیدمی یاد شده است.
یک پانوشتِ جالب: ما طی تحقیقات اخیرِ «رز آبی»، به سرپرست زندانِ گوستوود در آن دوره، دوایت مورفی برخوردیم و شاید بررسی موضوع قتل او در جریان این پرونده و ارتباطش با سالهای فعالیتش در گوستوود ارزشمند باشد[2].
گفتگوی شخصی من با بن هورن در هتل گریت نورترن – که واقعاً عجیب بود که با انجام این گفتگو موافقت کرد- نشان از مردی غمگین در اوج پیری داشت که مملو بود از پشیمانی از آنچه بهعنوان نقاط ضعف متعدد خود میداند. او آشکارا ادعا میکند که مسئولیت خسارتِ وارده به خانوادهاش را به عهده میگیرد و نمیخواهد چیزی یا کسی جز خودش را سرزنش کند. همچنین به نظر میرسد که او تحت تأثیر انگیزه و نیازی ضروری برای یافتن جهتِ معنویتری برای زندگی خود قرار گرفته و ضمن صحبتهایش خاطرنشان كرد كه در تلاش است تا بیش از قبل در طبیعت وقت بگذراند. برداشت من این است که او سنگینی تمام شدن زمان را احساس میکند و به نظر میرسد که مشتاق جبران است. با تمام این اوصاف، تأسف اصلی بن هورن، یا حداقل تأسفی که مایل بود شخصاً به من ابراز کند، همچنان فروش زمین خانوادگیاش در جنگل گوستوود است. بر اساس سفر اخیرم به آن منطقه، شخصاً میتوانم تأیید کنم که زندان (ندامتگاه) گوستوود چیزی فراتر از یک ساختمانِ زشت و کثیف در دامنههای بکر کوهستان بلوپاین است. سابقهی طولانی این زندان در نادیده گرفتن شکایاتِ کارمندانش، آن را در دهک پایینِ رتبهبندی پدیدهی در حال رشد زندانهای خصوصی در سراسر کشور قرار میدهد و گزارشهای گسترده از سوء رفتار و بیتوجهی به زندانیان نیز آن را بیشازپیش به پایینترین رتبهها نزدیکتر میکند. من همچنین پیگیر شایعاتی درباره ادعای تبانی بین شرکت مادر (مالک) زندان و برخی از نیروهای پلیس منطقه –البته به جز کلانتری تویین پیکس- هستم. ادعایی در مورد افزایش نرخ دستگیریها و سفتوسخت کردن قوانینِ محکومیت جرائمِ نسبتاً جزئی به منظور افزایش آنچه در ادبیات شرکت بهعنوان «جمعیت مشتریان زندان» ذکر میشود. بعلاوه، این یک موضوع بالقوه داغ و خبرساز است که باید همهی مجریانِ واقعی قانون را درگیر کند، موضوعی که به اعتقاد من مورد توجه همگانی در سراسر کشور قرار خواهد گرفت.
[1] در این لینک بخوانید.
[2] در اپیزود چهارم فصل سوم تویین پیکس برای اولین بار با دوایت مورفی که حالا سرپرست زندان فدرال ینکتن (در ایالت داکوتای جنوبی) است، برمیخوریم؛ هنگامیکه گوردون کول، تامارا پرستون و آلبرت روزنفیلد برای ملاقات با دیل کوپرِ زندانی (آقای سی) به زندانِ ینکتن رفتهاند. در اپیزود پنجم از همین فصل، دیل کوپر در مقابل دوربینهای امنیتی نشانی از «آقای توتفرنگی» میدهد که مشخص است با گذشتهی مورفی در ارتباط است. در اپیزود هفتم، کوپر در ملاقات با مورفی او را تهدید به افشای یک راز میکند و بهعنوان حقالسکوت از مورفی میخواهد که ترتیب فرار او از زندان را فراهم کند. در نهایت در اپیزود 12 میبینیم که هاچ (تیم راث) به دستور کوپر، مورفی را با دو شلیک گلوله به قتل میرساند.
حیف که این ترجمه ناقص ماند…حیف از این نثر شیوا….