داستان کوتاه «راهنمایی برای زنان نظافتچی» نوشته لوسیا برلین/قسمت اول

داستان کوتاه «راهنمایی برای زنان نظافتچی» نوشته لوسیا برلین/قسمت اول

لوسیا برلین را ریموند کارور دوم لقب داده‌اند. برلین هر چند در طول عمر 68 ساله‌اش آنچنان که باید شهرتی بابت داستان کوتاه‌هایش کسب نکرد اما در سال 2015 (یازده سال بعد از مرگ او) انتشار مجموعه داستان‌هایش با عنوان «راهنمایی برای زنان نظافتچی» نام او را بر سر زبان‌ها انداخت. از آنجا که برلین بسیاری از داستان‌هایش را براساس رویدادهای زندگی خود و در قالب auto-fiction نوشته است، بسیاری از شهرهایی که در آنها زندگی کرده و کارهایی که برای گذران زندگی و بزرگ کردن فرزندانش در واقعیت انجام داده در نوشته‌هایش نمود پررنگی دارند و داستان زیر هم که همنامِ عنوان کتاب است از این قاعده مستثنی نیست. ترجمه‌ی این داستان در دو قسمت در مجله فرهنگی هنری پتریکور منتشر می‌شود.

42 پیدمانت[1]. اتوبوسی کُند به سمت میدان «جک لندن». پر از خدمتکارها و خانم‌های مسن. کنار خانم نابینای پیری نشستم که داشت متن بریل می‌خواند؛ انگشتش آهسته و آرام خط به خط روی صفحه می‌لغزید. تماشای کتاب خواندنش آرامش‌بخش بود. زن در ایستگاه بیست و نه پیاده شد؛ جایی که تمام حروف تابلوی «محصولات ملیِ ساخت نابینایان» به‌جز کلمه‌ی «نابینایان» افتاده بودند.
من هم باید ایستگاه بیست‌ و نه پیاده می‌شدم، اما باید این همه راه را تا مرکز شهر بروم تا چک خانم جسل[2] را نقد کنم. اگر یک بار دیگر پولم را با چک پرداخت کند، استعفا می‌دهم. تازه او هیچ‌وقت پول خرد هم برای کرایه‌ ماشینی که می‌دهم ندارد. هفته‌ی قبل، با بیست‌وپنج پنی از جیب خودم کلی راه تا بانک رفتم و تازه آنجا بود که فهمیدم یادش رفته چک را امضا کند.
او همه چیز را فراموش می‌کند، حتی بیماری‌هایش را. هر روز حین گردگیری، آنها را جمع می‌کنم و روی میزش می‌گذارم. ۱۰ صبح – تهوع را روی کاغذی بالای طاقچه، اسهال را روی کاغذی در جاظرفی و اختلال حواس را روی کاغذی کنار اجاق گاز پیدا می‌کنم. معمولاً یادش می‌رود که فنوباربیتال خورده است یا نه یا یادش می‌رود که قبلاً دو بار به خانه من زنگ زده تا بپرسد که قرصش را خورده یا نه، یا اینکه انگشتر یاقوتش کجاست و غیره.
اتاق به اتاق دنبالم می‌آید و یک حرف را بارها و بارها تکرار می‌کند. من هم مثل او دارم دیوانه می‌شوم. همیشه با خودم می‌گویم که استعفا می‌دهم، ولی دلم به حالش می‌سوزد. به جز من همدمی ندارد. همسرش وکیل است، گلف بازی می‌کند و معشوقه‌ دارد. فکر نکنم خانم جسل این را بداند یا یادش باشد. زنانِ نظافتچی همه چیز را می‌دانند.
زنان نظافتچی دزدی می‌کنند، ولی نه آن چیزهایی را که برای کارفرمایمان مهم باشد. در نهایت برداشتن چیزی بیش از حد نیاز آدم را وسوسه می‌کند. ما دنبال پول خرد در جاسیگاری نیستیم.
نمی‌دانم کی و کجا بود که در یک مهمانی بازی بریج، خانمی (کارفرمایی) چو ‌انداخت که برای آزمایش صداقت زنان نظافتچی، باید داخل جا‌سیگاری‌های گلِ سرخی مقداری کمی پول خرد پنهان کرد و آنها را در نقاط مختلف خانه گذاشت. راه‌حل من این است که همیشه چند پنی یا حتی یک سکه ده سنتی به آنها اضافه کنم.
به‌محض اینکه شروع به کار می‌کنم، ابتدا جای ساعت‌ها، انگشترها و کیف‌های مجلسی زربافت را پیدا می‌کنم. بعد وقتی  آنها با صورتی پف کرده و برافروخته در پی وسایلشان سراغم می‌آیند، با خونسردی می‌گویم «زیر بالش یا پشت توالت آووکادو (سبزرنگ)». تنها چیزی که من می‌دزدم، قرص خواب است؛ برای روز مبادا.
امروز یک شیشه کنجدِ Spice Island دزدیدم. خانم جسل به‌ندرت آشپزی می‌کند و در همان موارد معدود هم همیشه مرغ کنجدی درست می‌کند. دستور پخت به دیواره‌ی داخلی قفسه‌ی ادویه‌جات نصب شده. دو نسخه‌ی دیگر هم هست که یکی را در کشو و دومی را در دفترچه تلفنش نگه می‌دارد. هر بار که مرغ، سس سویا و شراب اسپانیایی (شِری) سفارش می‌دهد، یک شیشه هم دانه‌ی کنجد سفارش می‌دهد. او پانزده شیشه کنجد دارد که حالا شده چهارده شیشه.
در ایستگاه اتوبوس روی جدول نشستم. سه خدمتکار دیگر، سیاه‌پوست با یونیفرم سفید، بالای سرم ایستاده بودند. دوستانی قدیمی که سال‌هاست در بلوار کانتری کلاب[3] کار می‌کنند. اول همه‌ی ما عصبانی بودیم، اتوبوس دو دقیقه زودتر به ایستگاه رسیده بود و ما جا مانده بودیم. لعنتی. راننده می‌داند که خدمتکارها همیشه آنجا منتظر هستند و اتوبوس 42-پیدمانت هم ساعتی یک بار رد می‌شود.
من سیگار می‌کشیدم و آنها غنایمشان را با هم مقایسه می‌کردند؛ چیزهایی که کش رفته بودند مثل لاک ناخن، عطر، دستمال توالت و چیزهایی که به آنها داده شده بود مثل یک لنگه گوشواره، بیست آویزِ جارختی و سوتین‌های پاره.
(توصیه به زنان نظافتچی: هرچه کارفرمایتان به شما می‌دهد را بگیرید و تشکر کنید. بعد می‌توانید در کنار صندلی اتوبوس رهایش کنید).
برای اینکه سرِ بحث را باز کنم، شیشه‌ی کنجد را نشان‌شان دادم. از خنده روده‌بر شدند. «اوه بچه جون! دونه‌ی کنجد؟» از من پرسیدند که چطور این همه مدت برای خانم جسل کار کرده‌ام. بیشتر زنها نمی‌توانند بیشتر از سه بار او را تحمل کنند. پرسیدند که آیا واقعاً او صد و چهل جفت کفش دارد. بله؛ اما بدتر این است که بیشترشان شبیه به هم هستند.
آن یک ساعت خوش گذشت. راجع به کارفرماهای هر کداممان صحبت کردیم. خندیدیم، خنده‌ای که البته تلخی هم کم نداشت. اغلب زنان نظافتچیِ قدیمی مرا به‌راحتی نمی‌پذیرند. از طرفی کارِ نظافت‌ هم سخت پیدا می‌شود، چون من «تحصیل کرده‌ام». قطعاً در حال حاضر نمی‌توانم شغل دیگری پیدا کنم. عادت کرده‌ام که به کارفرماها بگویم که همسرِ دائم‌الخمر من به‌تازگی مُرده و مرا با چهار بچه تنها گذاشته و اینکه پیشتر کار نکرده‌ام و مشغول بچه‌داری بوده‌ام.
43 شاتوک- برکلی. نیمکت‌هایی که رویشان نوشته تبلیغاتِ انبوه، هر روز صبح خیسِ آب‌ می‌شوند. از مردی یک کبریت خواستم و او کل قوطی را به من داد. پیشگیری از خودکشی؛ از آن کبریت‌های احمقانه‌ای که صفحه‌ی سنباده‌ای‌شان پشتِ قوطی است. به هر حال احتیاط شرط عقل است.
آن طرف خیابان، خانمی که در مغازه‌ی خشکشویی SPOTLESS CLEANERS کار می‌کند مشغول جارو کردنِ پیاده‌رو بود. پیاده‌روهای دو طرفِ خشکشویی پر شده بود از آشغال و برگ. در اوکلند پاییز از راه رسیده است.
بعدازظهرِ همان روز که از نظافتِ خانه‌ی هورویتز برمی‌گشتم، پیاده‌روی خشکشویی دوباره پر از برگ و آشغال شده بود. بلیتِ ترنسفرم را انداختم آنجا. من همیشه بلیت ترنسفر می‌گیرم. بعضی وقت‌ها دور می‌اندازم، اما معمولاً نگهشان می‌دارم. تِر[4] همیشه سرِ اینکه همه چیز را نگه می‌دارم با من شوخی می‌کرد:
– «مگی مِی[5]، بگو که جز من چیزی تو این دنیا نیست که بتونی بهش دل ببندی.»
یک شب در خیابان تلگراف از خواب بیدار شدم و دیدم یکی دارد درِ آسان بازشوی قوطی آبجو را کف دستم می‌گذارد و به من لبخند می‌زند. تِری گاوچران جوانی از نبراسکا بود. فیلم‌های خارجی نمی‌دید. بعدها دلیلش را فهمیدم؛ چون نمی‌توانست به اندازه کافی زیرنویس‌ها را سریع بخواند. هر وقت که تری کتاب می‌خواند (به ندرت)، صفحاتی که می‌خواند را پاره می‌کرد و دور می‌انداخت. وقتی به خانه برمی‌گشتم، از آنجایی که همیشه پنجره‌ها باز یا شیشه‌ها شکسته بود، کاغذها را می‌دیدم که مثل کبوترهای سرگردانِ محوطه پارکینگِ فروشگاه‌های زنجیره‌ای Safeway، در سرتاسر اتاق می‌چرخیدند.
33 برکلی اکسپرس. اتوبوس خط 33 گم شده بود! راننده خروجی بزرگراه در سیرز را رد کرد. مسافران زنگ‌ها را به صدا درآورده بودند و او که از خجالت سرخ شده بود، در خیابان بیست و هفتم به چپ پیچید. به بن‌بست خوردیم. مسافرها کنار پنجره اوضاع را می‌پائیدند. چهار مرد پیاده شدند تا به راننده کمک کنند که از بین ماشین‌های پارک شده در آن خیابانِ باریک دنده‌‌عقب بگیرد. وقتی وارد بزرگراه شدیم، تقریباً با سرعت 80 مایل بر ساعت می‌رفت. ترسناک بود. همه با شوق و ذوق از اتفاقی که افتاده بود با همدیگر صحبت می‌کردیم.
امروز در خانه‌ی لیندا
(زنان نظافتچی: یادتان باشد که هرگز برای دوستانِ خود کار نکنید. دیر یا زود از شما متنفر می‌شوند، چون خیلی چیزها درباره آنها می‌دانید. یا شاید به دلیل مشابه دیگر شما از آنها خوشتان نیاید).
اما لیندا و باب دوستان قدیمی و خوبی هستند. حتی در نبودشان هم گرمایشان را حس می‌کنم. آثار آب منی و مربای بلوبری روی ملافه‌ی تخت است و فرم‌های مسابقه اسب‌سواری و ته سیگار در دستشویی و یک یادداشت از طرف باب برای لیندا: «چند بسته سیگار بخر و ماشین را بردار…دیریم ریم، دیریم ریم». نقاشی آندریا که با عشق به مادرش تقدیم شده و ته‌مانده‌های پیتزا. آینه‌‌ی کوکائین‌شان‌ را با شیشه‌شوی ویندکس تمیز می‌کنم.
این تنها جایی است که در آن کار می‌کنم و از همان اول تمیز نیست. در واقع غرق کثافت است. هر هفته چهارشنبه مثل سیزیف از پله‌ها بالا می‌روم و وارد اتاق پذیرایی می‌شوم. جایی که همیشه شبیه به حالتی است که انگار در حال اسباب‌کشی‌ هستند.
خیلی از آنجا پول در‌نمی‌آورم، چون ساعتی حساب نمی‌کنم و کرایه ماشین هم نمی‌گیرم. طبعاً برای ناهار هم پولی نمی‌گیرم. آنجا سخت کار می‌کنم اما اوقات بیکاری هم زیاد است و تا دیروقت بیدار می‌مانم. سیگار می‌کشم و روزنامه نیویورک تایمز، کتابِ بزرگسالان یا‌ کتاب آموزش ساختِ سقف پاسیو می‌خوانم. بیشتر وقت‌ها، فقط از پنجره به خانه‌ی همسایه نگاه می‌کنم؛ جایی که قبلاً خانه‌ی ما بود. خیابان راسل شماره 2/1 2129. به درختی نگاه می‌کنم که بارش گلابی‌های سفت و چوبی بود و تِر به عنوان هدف به آنها شلیک می‌کرد. به نرده‌ی چوبی نگاه می‌کنم که گلوله‌های فلزیِ تفنگ بادی در آن جا خوش کرده و برق می‌زند یا به تابلوی BEKINS که شب‌ها اتاق‌خوابمان را روشن می‌کرد. دلم برای تِر تنگ شده و سیگار می‌کشم. اینجا روزها صدای قطار نمی‌آید.
40تلگراف. آسایشگاه میل هیون. چهار پیرزن روی ویلچر نشسته‌اند و نگاه مبهم‌شان را به خیابان دوخته‌اند. پشت سرشان در اتاق پرستارها، دختر سیاه‌پوست زیبایی با آهنگ «من به کلانتر شلیک کردم» می‌رقصد. صدای موزیک بلند است، حتی برای من، اما پیرزن‌ها اصلاً نمی‌توانند صدایش را بشنوند. پایین در پیاده‌رو تابلوی زمخت «انستیتو تومور 1:30» دیده می‌شود.
اتوبوس دیر کرده. ماشین‌ها رد می‌شوند. پولدارها هنگام رانندگی هیچوقت به مردمِ خیابان نگاه نمی‌کنند. برعکسِ فقیر بیچاره‌ها که همیشه این کار را می‌کنند. در واقع، انگار فقط با ماشین دور می‌زنند تا مردمِ خیابان را دید بزنند. من هم همین کار را کرده‌ام. آدم‌های بی‌پول خیلی منتظر می‌مانند؛ در ادارات تامین اجتماعی، در صف بیکاران، رختشوی‌خانه‌ها، کیوسک تلفن، اتاق اورژانس، زندان‌ها و ….
در صف رسیدن اتوبوس خط 40، ما منتظران از پشت شیشه به مغازه‌ی خشک‌شویی میل و آدی نگاه می‌کردیم. میل در آسیابی در جورجیا به دنیا آمده بود. روی پنج ماشین لباسشویی دراز کشیده بود و داشت تلویزیون بزرگی را بالای آنها نصب می‌کرد. آدی با ادا و اطوارهای مضحکش انگار می‌خواست به ما بگوید که حتماً تلویزیون از آنجا می‌افتد. رهگذران هم می‌ایستادند و مثل ما میل را تماشا می‌کردند. مثل برنامه‌ی «مردی در خیابان»، تصویر همه‌ی ما روی صفحه‌ی تلویزیون افتاده بود.
انتهای خیابان، مجلس ترحیم بزرگی در موسسه‌ی کفن و دفنِ فوشه[6] در جریان بود. قبلاً فکر می‌کردم که روی تابلوی نئونی‌اش نوشته «توشه[7]» و همیشه تصور می‌کردم که مرگ با نقابی بر صورت قلبم را نشانه رفته است.
حالا در نتیجه‌ی کار برای جسل، برنز، مکین‌تایر، هورویتز و بلام سی مدل قرص دارم. تمام کسانی که برایشان کار می‌کنم آن‌قدر داروی محرک یا آرامبخش دارند که آدم را بیست سالی از چنگ مرگ فراری می‌دهد.
81-پارک-مونت کلیر. مرکز شهر اوکلند؛ با همان سرخپوستِ مستی که دیگر مرا می‌شناسد و همیشه می‌گوید «زندگی همینه عزیزم، کاری نمیشه کرد.»
در بلوار پارک، اتوبوس آبی‌رنگِ کلانتریِ ناحیه با پنجره‌های حفاظ‌دار ایستاده. داخل اتوبوس حدود بیست زندانی در راه دادگاه‌اند. با زنجیر به هم بسته شده و با آن لباس‌های نارنجی شبیه به اعضای یک تیم روئینگ (قایقرانی) شده‌اند؛ با همان حس همبستگی و رفاقت. داخل اتوبوس تاریک است. تصویر چراغ راهنما روی شیشه افتاده؛ زرد احتیاط احتیاط، قرمز ایست ایست.
یک ساعتِ خواب‌آلود و رخوتناک تا رسیدن به تپه‌های مه‌آلود منطقه‎ی اعیان‌نشین مونت کلیر در پیش است. فقط خدمتکارها در اتوبوس هستند. پایینِ کلیسای لوترانِ زیون تابلوی سیاه‌و‌سفید بزرگی است که رویش نوشته: خطر ریزش سنگ. هر بار که این تابلو را می‌بینم بلند می‌خندم. خدمتکارهای دیگر و راننده برمی‌گردند و به من زل می‌زنند. حالا دیگر به یک آیین تبدیل شده. قبلاً وقتی از جلوی کلیسای کاتولیک رد می‌شدم، بی‌اختیار صلیب می‌کشیدم. دیگر این کار را نمی‌کنم شاید به این خاطر که همه در اتوبوس برمی‌گشتند و به من زل می‌‌زدند. هنوز هم با شنیدنِ صدای آژیر بی‌اختیار در دلم به مریم مقدس درود می‌فرستم؛ که البته مایه‌ی دردسر است، چون من در منطقه‌ی پیل هیلِ اوکلند در نزدیکی سه بیمارستان زندگی می‌کنم.
پای تپه‌های مونت کلیر، زن‌ها در تویوتاهایشان منتظر نشسته‌اند تا خدمتکارانشان از اتوبوس پیاده شوند. من همیشه همراهِ میمی[8] و کارفرمایش از Snake Road بالا می‌روم. کارفرمای میمی می‌گوید «وای میمی، تو با این کلاه‌گیس هایلایتی که سرت کردی و من با این لباس‌های رنگی ضایعی که پوشیدم، چقدر خوشگل شدیم». من و میمی سیگار می‌کشیم.
صدای زن‌ها همیشه هنگام صحبت با زنان نظافتچی‌ یا گربه‌ها دو اکتاو بالا می‌رود.
(زنان نظافتچی: در رابطه با گربه‌ها هم باید بگویم که هرگز با گربه‌ها دوست نشوید و اجازه ندهید که با کهنه‌ها و تی بازی کنند. در این صورت خانم‌ها (کارفرما) حسودی می‌کنند. با این حال هرگز گربه‌ها را از روی صندلی پایین نیندازید. از طرف دیگر، همیشه با سگ‌ها دوست شوید، به محض اینکه سر کار رسیدید، پنج یا ده دقیقه چروکی یا اسمایلی را بخارانید. یادتان باشد که درِ توالت فرنگی بسته باشد. پشمالوها آب از لب و لوچه‌شان سرازیر می‌شود!).
خانه‌ی بلام‌ها عجیب‌ترین و تنها خانه‌ی زیبایی است که در آن کار می‌کنم. آقا و خانم بلام هر دو روان‌پزشک هستند و مشاوره‌ی ازدواج می‌دهند. دو فرزندخوانده‌ی «پیش‌دبستانی» (سه تا پنج ساله) دارند.
(هرگز در خانه‌ای با بچه‌های «پیش‌دبستانی» کار نکنید. نوزادها حرف ندارند. می‌توانید ساعت‌ها وقت صرف نگاه کردن به آنها و در آغوش گرفتنشان کنید. ولی با بچه‌های بزرگ‌تر جز جیغ‌وداد، کورن فلکس‌های خشک‌شده، حوادثی که روز به روز شدید‌تر می‌شوند و ردپای پیژامه‌های پادارِ طرح اسنوپی چیز دیگری نصیبتان نمی‌شود.)
(هرگز برای یک روانپزشک هم کار نکنید. دیوانه می‌شوید. من خیلی چیزها می‌توانم به آنها یاد بدهم…کفشِ افزایش‌دهنده‌ی قد؟)
آقای بلام دوباره مریض شده و در خانه مانده است. از بخت بد، او آسم دارد. عادت دارد بدون آنکه کاری انجام دهد، رب دشامبر به تن بایستد و پای پرموی سفیدش را با دمپایی‌ بخاراند.
اوه هو هو هو خانم رابینسون[9]. او صاحب یک سیستم صوتی با باندهای استریو به ارزش بالای دو هزار دلار و پنج صفحه‌ی گرامافون است: یکی از سایمون و گارفانکل، یکی از جونی میچل و سه صفحه هم از بیتلز.
آقای بلام حالا جلوی در آشپزخانه ایستاده و پای دیگرش را می‌خاراند. من به سرعت با تی پیچ و تاب می‌خورم و از او دور می‌شوم و به سمت میز صبحانه حرکت می‌کنم که از من می‌پرسد چرا چنین کاری را انتخاب کرده‌ام؟
با لحن کشداری می‌گویم: «فکر کنم یا به خاطر احساس گناه بوده یا خشم».
– «وقتی زمین خشک شد، می‌تونم یه فنجون چای برای خودم درست کنم؟»
– «ببین، شما فقط برو بشین. من براتون میارم. با شکر باشه یا عسل؟»
– «عسل. اگه زحمتی نیست؛ و لیمو اگه …»
– «شما برو بشین».
برایش چای می‌برم.
یک بار برای ناتاشای چهارساله یک بلوز سیاه پولکی بردم که مثلاً تیپ رسمی بزند. خانم بلام خشمگین شد و فریاد زد که این تبعیض جنسیتی است. یک‌ آن فکر کردم که دارد من را متهم می‌کند که قصدم فریب ناتاشا بوده. بلوز را انداخت در سطل آشغال. بعداً آن را برداشتم و حالا گاهی آن را می‌پوشم تا تیپ رسمی بزنم.
(توصیه به زنان نظافتچی: شما با زنانِ آزاد زیادی روبه‌رو می‌شوید. مرحله‌ی اول مواجهه با یک گروه‌ آگاهی‌افزایی[10] است؛ مرحله‌ی دوم یک زن نظافتچی و مرحله‌ی سوم طلاق است).
خانواده بلام قرص‌های زیادی دارند؛ بیش از حد زیاد. خانم داروهای محرک و آقا داروهای آرامبخش مصرف می‌کند. آقای دکتر بلام قرص‌هایی دارد که نامشان بلادوناست. نمی‌دانم چه خاصیتی دارند، ولی ای کاش اسم من بلادونا بود.
یک روز صبح شنیدم که آقای بلام سر میز صبحانه به خانمش می‌گوید: «بیا امروز یه کار غیرمنتظره انجام بدیم و بچه‌ها رو ببریم بادبادک هوا کنن!»
دلم برایش سوخت. بخشی از وجودم می‌خواست مثل خدمتکارِ کارتون‌های پشت جلد مجله‌ی Saturday Evening Post یک‌مرتبه در صحنه ظاهر شود. من بادبادک‌های خیلی خوبی درست می‌کنم و می‌دانم در تیلدن کجاها باد خوبی برای هوا کردن بادباک می‌آید. در مونت کلیر اصلاً باد نمی‌آید. اما بخش دیگر وجودم جاروبرقی را روشن کرد تا جواب خانم را نشنود. بیرون بی‌وقفه باران می‌بارید.
اتاقِ بازی آشفته‌بازار بود. از ناتاشا پرسیدم که او و برادرش تاد واقعاً با این همه اسباب‌بازی بازی می‌کنند؟ گفت که دوشنبه‌ها او و تاد از خواب که بیدار می‌شوند اسباب‌بازی‌ها را پخش می‌کنند، چون می‌دانند که من می‌آیم. گفتم «برو برادرت رو بیار».
مجبورشان کردم تا اسباب‌بازی‌ها را جمع کنند که خانم دکتر بلام سر رسید. کلی درباره عدم دخالت و تحمیل احساس گناه یا تکلیف در بچه‌هایش برایم سخنرانی کرد. با ترشرویی گوش کردم. در ادامه از من خواست که برفک‌های یخچال را پاک کنم و آن را با آمونیاک و وانیل بشورم.
آمونیاک و وانیل؟ این باعث شد تا دیگر از او متنفر نباشم. کار ساده‌ای بود. می‌دانستم که او واقعاً می‌خواهد خانه گرمی داشته باشد و نمی‌خواهد فرزندانش احساس گناه داشته باشند یا تکلیفی بر آنها تحمیل شود. چند ساعت بعد، یک لیوان شیر خوردم که مزه‌ی‌ آمونیاک و وانیل می‌داد.

ادامه در قسمت دوم


[1] 42-Piedmont
[2] Jessel
[3] Country Club Road
[4] Ter (Terry)
[5] Maggie May
[6] Fouche
[7] Touché: از اصطلاحات شمشیربازی که به معنای اعلام برخورد است.
[8] Mamie
[9] Mrs.Robinson: نام آهنگی از سیمون و گارفانکل
[10] Consciousness raising group : گروه‌های آگاهی‌افزایی یکی از کلیدی‌ترین اشکال کنشگری در موج دوم فمینیسم بود. فلسفه این جلسات برگرفته از ایده «حرف زدن از رنج برای به یاد آوردن رنج» بود. این جلسات نه مبتنی بر متن‌خوانی یا اصول تئوریک فمینیسم که بر اساس تجربیات دسته اول زنان شکل گرفت. قاعده گروه‌های آگاهی‌افزایی زنان بر این است که اعضای گروه در بازه زمانی مشخصی در تعداد محدودی جلسه گرد هم می‌آیند و درباره زندگی شخصی خود و فرایندی که در آن زن شده‌اند گفتگو می‌کنند. این جلسات خود را از هر گونه گروه‌درمانی مجزا می‌کند با این استدلال که تمرکز این جلسات بر فرد و روان فردی نیست بلکه محور اصلی جلسات نظام سیاسی است که شیوه‌های خاصی از زیستن را بر زنان متحمل کرده است.

Latest

Read More

Comments

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

10 − 3 =