ادامه از قسمت اول:
40-تلگراف، برکلی. خشکشوییِ میل و آدی. آدی در رختشویخانه تنهاست و شیشهی قدی بزرگ مغازه را پاک میکند. پشت سرش، روی ماشین لباسشویی، کله ماهیِ خیلی بزرگی در یک کیسه پلاستیکی قرار دارد. با آن چشمهای کور و تنبل. دوستشان، آقای واکر برای آنها کله ماهی میآورد تا در سوپ استفاده کنند. آدی با کف، دایرههای بزرگ سفیدی روی شیشه میکشد. آنطرف خیابان، در مهدکودکِ سنت لوک، کودکی فکر میکند که آدی برایش دست تکان میدهد. او هم دست تکان میدهد و همانقدر سریع دایره میکشد. آدی از شستنِ شیشه دست میکشد، لبخند میزند و این بار واقعاً برایش دست تکان میدهد. اتوبوسم میآید. از تلگراف به سمت برکلی. پشت پنجرهی سالن زیبایی چوب جادو، ستارهای ساخته شده با فویل آلومینیومی به یک مگسکش وصل شده است. در کنار آن، یک فروشگاه لوازم ارتوپدی قرار دارد؛ با علامت دو دست در حال دعا و یک پا.
تِر حاضر نبود که سوار اتوبوس شود. از دیدن مردمی که در اتوبوس نشسته بودند، افسرده میشد. اما از ایستگاههای اتوبوسِ گریهوند (Greyhound) خوشش میآمد. قبلاً به ایستگاههای سن فرانسیسکو و اوکلند میرفتیم. بیشتر اوکلند، خیابان سن پابلو. یک بار گفت که دوستم دارد، چون شبیه خیابان سن پابلو هستم.
او شبیه زبالهدانیِ برکلی بود. ای کاش اتوبوسی به سمت زبالهدانی میرفت. وقتی دلتنگِ شهرمان، نیومکزیکو میشدیم، به آنجا میرفتیم. برهوتی بادخیز که بر فرازش مرغان دریایی مثل پرندگانِ شبگرد در بیابان پرواز میکنند. هر طرفش را که میبینی آسمان است. کامیونهای حمل زباله در جادههای خاکگرفته و غبارآلود میغرند. دایناسورهای خاکستری!
تِر، نمیتوانم مُردنت را تحمل کنم. خودت که این را میدانی.
مثل وقتی است که در فرودگاه داشتی سوار پلهبرقی میشدی تا به سمت هواپیمایی بروی که به البوکرکی[1] میرفت.
– «اَه گندش بزنن، نمیتونم برم. تو هیچوقت نمیتونی ماشین رو پیدا کنی».
یا آن دفعه که به لندن میرفتی، بارها و بارها از من پرسیدی که «وقتی نیستم، چه کار میکنی مگی؟»
– «مکرومهبافی[2] میکنم، عوضی»
– «وقتی نیستم، چه کار میکنی مگی؟»
– «واقعاً فکر میکنی این قدر بهت احتیاج دارم؟»
گفتی «بله». سرراست و ساده، به سبک نبراسکایی.
دوستانم میگویند که من در تأسف و افسوس به حالِ خود افراط میکنم. میگویند که دیگر کسی را نمیبینم. وقتی لبخند میزنم، دستم بیاختیار به سمت دهانم میرود.
من قرص خواب جمع میکنم. یک بار با هم عهد بستیم که اگر اوضاع تا سال 1976 روبهراه نشد، میرویم و در انتهای لنگرگاه به هم شلیک میکنیم. تو به من اعتماد نداشتی و میگفتی که من اول به تو شلیک میکنم و فرار میکنم یا چه میدانم، اول به خودم تیر میزنم. من از قول و قرار خسته شدهام تِر.
58 – کالج – آلامدا. خانمهای مسنِ اوکلند، همه برای خرید به فروشگاه هینک[3] در برکلی میروند. خانمهای مسن برکلیِ هم برای خرید به فروشگاه کپول[4] در اوکلند میروند. همه در این اتوبوس، ازجمله رانندهها، یا جوان و سیاهپوستاند یا پیر و سفیدپوست. رانندگان سفیدپوستِ پیر، عصبی و بداخلاقاند، بهخصوص در نزدیکیِ هنرستان فنی و حرفهایِ اوکلند. دائماً پایشان روی ترمز است و بابت سیگار کشیدن و رادیوهای روشنِ مسافران دادوبیداد به راه میاندازند. اتوبوسهایشان مدام تلوتلو میخورند و ناگهان میایستند! همین باعث میشود تا خانمهای سفیدپوستِ پیر به سمت جلو پرت شوند و با میلهها برخورد کنند. بازوی پیرزنها فوراً کبود میشود.
رانندگانِ سیاهپوست جوان تند میروند و با سرعت از چراغهای زردِ جادهی پلزنت ولی[5] رد میشوند. اتوبوسهایشان پر از سروصدا و دود است، اما تلوتلو نمیخورند.
امروز خانهی خانم بورک[6] بودم. باید از آنجا هم استعفا بدهم. آنجا هیچچیز هیچوقت تغییر نمیکند. هیچچیز هیچوقت کثیف نیست. نمیدانم چرا اصلاً آنجا کار میکنم. امروز احساس بهتری داشتم. حداقل یک چیزهایی دربارهی آن سی بطری شرابِ صورتیِ لنسرز فهمیدم. قبلاً سیویک بطری بود. ظاهراً دیروز سالگرد ازدوجشان بود. دو ته سیگار در جاسیگاریِ آقای بورک بود (یکی از تهسیگارها برای او نبود)، یک لیوان مشروب (خانم بورک شراب نمینوشد) به همراه یک بطری شرابِ صورتی که حالا متعلق به من است. جای جامهای قهرمانی بولینگ کمی تغییر کرده بود؛ و زندگی ما با هم.
خانم بورک خیلی چیزها از خانهداری به من یاد داد. رول دستمال توالت را طوری در جایش بگذار که سرش از پایین بیرون بیاید. درپوشِ پودر تمیزکنندهی کومت[7] را تا نیمه بازکن. اسراف نکن تا محتاج نشوی. یک بار، در اقدامی عصیانگرانه، درپوش را کامل از جایش درآوردم و تمام پودر روی اجاق ریخت. یک گندکاری به تمام معنا.
(زنان نظافتچی: به آنها نشان دهید که کارتان را تمام و کمال انجام میدهید. روز اولِ کار تمام اسباب و وسیلهها را در جای اشتباه قرار دهید، پنج تا ده اینچ آنطرفتر یا در جهتِ اشتباه بگذارید. هنگام گردگیری، گربههای سیامی[8] را پشت و رو کنید، ظرف خامه را سمتِ چپ شکر بگذارید. تمام مسواکها را جابهجا کنید).
شاهکار من در این زمینه وقتی بود که بالای یخچالِ خانم بورک را تمیز میکردم. او همهچیز را میبیند، اما اگر چراغقوه را روشن نمیگذاشتم، متوجه نمیشد که دستگاه وافلساز را پاک کردم و دوباره روغنکاریاش کردهام، مجسمهی دختر گیشا را تعمیر و چراغقوه را هم شستهام.
اشتباه انجام دادنِ کارها، نهتنها به آنها اطمینان میدهد که کارتان را تمام و کمال انجام میدهید، بلکه به آنها فرصتی برای ابراز وجود و رئیسبازی میدهد. بیشتر زنانِ آمریکایی اصلاً به داشتن خدمتکار علاقهای ندارند. نمیدانند در حضور شما چه کار باید بکنند. خانم بورک کارهایی مثل بررسی لیست کارتهای کریسمس و اتوی کاغذ کادوهای پارسال را انجام میدهد، آن هم در ماه آگوست.
سعی کنید برای یهودیها یا سیاهپوستها کار کنید. ناهار گیرتان میآید. اما بیشتر به این خاطر که اغلبِ زنان یهودی و سیاهپوست به کارتان احترام میگذارند و هرگز از این خجالت نمیکشند که کل روز را بیکار باشند. پس برای چه به شما دستمزد میدهند؟
مسیحیانِ ستارهی شرقی[9] اما داستان دیگری دارند. برای اینکه احساس عذاب وجدان نکنند، همیشه به دنبال کاری باشید که آنها هیچوقت انجام نمیدهند. مثلاً روی اجاق بایستید تا لکههای ناشی از کوکاکولای پاشیده شده به سقف را پاک کنید. یا خودتان را در حمام شیشهای حبس کنید. تمام وسایل، ازجمله پیانو را به سمت در بکشید. جدا از اینکه آنها هرگز چنین کاری نمیکنند، خوبیاش این است که نمیتوانند داخل شوند.
خدا را شکر که همیشه حداقل یک برنامهی تلویزیونی هست که آنها معتادش باشند. نیم ساعتی جاروبرقی را روشن نگه میدارم (یک صدای آرامشبخش)، زیر پیانو دراز میکشم و محض احتیاط یک دستمالِ گردگیریِ انداست[10] هم در دست میگیرم. صرفاً آنجا دراز میکشم و زمزمه میکنم و به فکر فرو میروم. من حاضر به شناسایی جسدت نشدم تِر؛ تصمیمی که دردسر زیادی برایم درست کرد. میترسیدم به خاطر کاری که کرده بودی بزنمت. به خاطر اینکه مُرده بودی.
آخرین چیزی که پیش از رفتن تمیز میکنم، پیانوی بورک است. بدیاش این است که تنها نتِ روی آن نت موسیقی «سرود تفنگدارانِ دریایی[11]» است و باعث میشود همیشه با ضرباهنگ «از سرسراهای مونته-زو-وو-ما[12]» تا ایستگاه اتوبوس رژه بروم.
58- کالج – برکلی. یک رانندهی سفیدپوستِ پیر و بداخلاق. باران میآید، دیروقت است، شلوغ و سرد. کریسمس زمانِ بدی برای اتوبوسهاست. یک دختر هیپیِ نشئه از میان جمعیت عربده زد: «بذار از این اتوبوسِ سگ مصب پیاده شم». راننده هم داد زد: «صبر کن برسیم ایستگاه». در صندلی جلو یک زنِ چاق، یک زنِ نظافتچی، روی چکمههای مردم و چکمهی من بالا آورد. بوی بدی میداد و چند نفر با خودش در ایستگاه بعدی پیاده شدند. راننده در ایستگاه آرکو در آلکاتراز ایستاد، شلنگی برداشت تا تمیزش کند، اما فقط آن را به عقب هل داد و همه جا را خیستر کرد. صورتش از عصبانیت سرخ شده بود، چراغ بعدی را رد کرد و مردی که کنارم نشسته بود گفت که جان همهی ما را به خطر انداخته است.
روبروی هنرستان فنی و حرفهای اوکلند، حدود بیست دانشآموز با رادیوهایشان پشت سرِ مرد معلولی ایستاده بودند. بهزیستی کنار هنرستان است. وقتی آن مرد با کلی زحمت سوار شد، راننده گفت «یا خدا». پیرمرد به نظر غافلگیر شده بود.
دوباره خانهی بورک. بدون هیچ تغییری. آنها ده ساعت دیجیتالی دارند و همهی آنها ساعتِ درست را نشان میدهند. روزی که استعفا بدهم، حتماً تمام دوشاخهها را از برق میکشم.
بالاخره از پیش خانم جسل استعفا دادم. همیشه برای پرداخت دستمزدم به من چک میداد و یک شب چهار بار به من زنگ زد. به همسرش زنگ زدم و گفتم که مونونوکلئوز[13] گرفتهام. خانم جسل یادش رفته بود که استعفا دادهام، دیشب به من زنگ زد تا بپرسد که در نظر من رنگپریدهتر از همیشه شده یا نه. دلم برایش تنگ میشود.
امروز خانم (کارفرمای) جدیدی داشتم. یک خانمِ واقعی.
(هیچوقت خودم را یک زنِ نظافتچی نمیدانم، هرچند که ما را به این نام صدا میزنند؛ خانم یا دختری که برای آنها کار میکند.)
خانم یوهانسن[14] سوئدی است و مثل فیلیپینیها انگلیسی را با کلی واژهی عامیانه صحبت میکند.
وقتی در را باز کرد، اولین چیزی که به من گفت این بود: «جل الخالق!»
– «وای. خیلی زود رسیدم؟»
– «نه اصلاً عزیزم».
بعد صحنه را در دست گرفت. مثل یک گلندا جکسونِ هشتاد ساله. فکم افتاده بود. (ببین، چه زود حرف زدنم مثل او شد). در راهروی ورودیِ خانه ایستاده بودم و فکم افتاده بود.
داخل راهرو، قبل از اینکه حتی کتم (کت تِر) را در بیاورم، داستان زندگیاش را برایم تعریف کرد.
همسرش، جان شش ماه پیش مُرده بود و بعد از آن بیشتر از هر چیزی، خوابیدن برایش سخت شده بود. شروع کرده بود به چیدن پازلهای تصویری. (به سمت میز بازی در اتاق پذیرایی اشاره کرد، جایی که پازل عمارت مانتیچلوی[15] جفرسون تقریباً تمام شده بود و فقط یک جای خالی بزرگ بالای پازل سمت راست باقی مانده بود).
گفت که یک شب آنقدر درگیر پازلش شده که اصلاً نخوابیده. در واقع یادش رفته که بخوابد! یا حتی غذا بخورد. هشت صبح شام خورده، کمی چرت زده، ساعت دو بعدازظهر بیدار شده و صبحانه خورده و بیرون رفته تا پازل دیگری بخرد.
وقتی جان زنده بود، صبحانه ساعت 6، ناهار 12 و شام ساعت 6 صرف میشد. من به دنیای دیوانه خواهم گفت که اوضاع عوض شده است.
گفت «نه عزیزم، اصلاً زود نرسیدی. من هر لحظه ممکنه که برم بیفتم تو تخت».
هنوز آنجا ایستاده بودم، گرمم بود و به چشمان خوابآلود و درخشان خانمِ جدیدم خیره شده بودم و منتظر بودم از کارهایی که باید انجام بدهم حرف بزند.
تمام کاری که باید میکردم شستن شیشهها و جارو کردنِ فرش بود. اما پیش از جاروی فرش، باید تکهی گمشدهی پازل را پیدا میکردم. تصویر آسمان با گوشهای از درخت افرا. میدانم که گم شده است.
شستن شیشهها در بالکن حس خوبی داشت. سرد بود، اما آفتاب به پشتم میتابید. خانم، داخل خانه مشغول تکمیل پازلش بود. با این که غرق در کارش بود، اما طوری نشسته بود که انگار ژست گرفته باشد. حتماً زن بسیار زیبایی بوده است.
بعد از شیشهها، نوبت پیدا کردنِ تکهی گمشدهی پازل بود. وجب به وجب فرش شگی (پرز بلند) سبزرنگ را، میان خردههای بیسکوئیت و کشهای لاستیکی گشتم. خیلی خوشحال بودم، این بهترین کاری بود که تا به حال داشتم. عین خیالش نبود که من سیگار میکشم یا نه؛ روی زمین چهاردستوپا میرفتم و سیگار میکشیدم و زیرسیگاری را هم با خودم روی زمین به این طرف و آن طرف میکشیدم.
تکه پازل را خیلی آنطرفتر از میز بازی که پازل رویش بود پیدا کردم. تصویر آسمان با گوشهای از درخت افرا.
فریاد زد: «پیداش کردم! میدونستم گم شده!»
فریاد زدم: «پیداش کردم!»
بعد از آن میتوانستم جارو بزنم. جارو زدم و او در این فاصله پازل را تکمیل کرد و آهی کشید. وقتی داشتم میرفتم، پرسیدم که فکر میکند کی ممکن است دوباره به من احتیاج پیدا کند؟
گفت: «کی میدونه».
من گفتم: «خب پس…هر چی شد، شد!». هر دو خندیدیم.
تِر، راستش من اصلاً نمیخواهم بمیرم.
40 – تلگراف. ایستگاه اتوبوسِ مقابل خشکشویی. خشکشویی میل و آدی پر از مردمانی است که در انتظار رسیدن نوبتشان برای استفاده از ماشین لباسشویی ایستادهاند، طوری خوشحال به نظر میرسند که انگار منتظر یک میز خالی هستند. کنار پنجره با هم گپ میزنند و از قوطیهای اسپرایت سبز مینوشند. میل و آدی مثل میزبانهای خوشمشرب با دیگران قاطی میشوند و پول مشتریان را خُرد میکنند. در تلویزیون، گروه مارش ایالت اوهایو سرود ملی مینوازند. در میشیگان برف به شدت میبارد.
یکی از روزهای سرد و صافِ ماه ژانویه است. چهار دوچرخهسواری که همهشان خطریش دارند از گوشهی خیابان بیستونهم یکی بعد از دیگری مثل دنبالهی یک بادبادک ظاهر میشوند. یک موتور هارلی آهسته از ایستگاه اتوبوس میگذرد و چند بچه از پشت یک وانتِ داجِ دهه پنجاهی برای موتورسوارِ بدریخت دست تکان میدهند. بالاخره اشکم سرازیر میشود.
[1] شهری در ایالت نیومکزیکو
[2] Macramé: گرهبافی یا مَکرَمه که در فارسی به مکرومه مشهور است، نوعی بافتنی است که در آن از فن گره زدن (به جای بافتن یا میلهبافی) استفاده میشود.
[3] Hink
[4] Capwell
[5] Pleasant Valley
[6] Mrs. Burke
[7] Comet: برند محصولات شوینده
[8] گربه سیامی یکی از نژادهای شناخته شدهی گربهی آسیایی
[9] فرقهای فرماسونری که در دهه ۱۸۵۰ میلادی به دست یک فراماسونِ بالارتبه آمریکایی به نام باب موریس طراحی شد. این انجمن در سال ۱۹۷۳ بعنوان یکی از زیرگروهها و لُژهای فراماسونری، از سوی انجمن فراماسونری به رسمیت شناخته شد.
[10] Endust: نام یک برند محصولات نظافت آمریکایی
[11] سرود رسمی نیروی دریایی آمریکا
[12] اشاره به ابتدای سرود تفنگداران دریایی و جنگ چاپولتپک بین ایالات متحده آمریکا و مکزیک دارد که طی آن نیروی دریایی آمریکا به قصر چاپولتپک حمله کرد.
[13] Mononucleosis
[14] Mrs. Johansen
[15] Monticello: مانتیسلو یا مانتیچلو، خانه شخصی و آرامگاه توماس جفرسون، نویسنده اعلامیه استقلال آمریکا و از بنیانگذاران کشور ایالات متحده است.