چشمانی در دل شب
به روشهای مختلفی میتوان پیرامون فیلم «ویتالینا وارلا» بحث کرد. نخست میتوان کار را با تمرکز بر ساختار کلی روایت آغاز کرد؛ ساختاری کلاسیک و حتی هالیوودی. فیلم با نمایش بازگشت چند مرد از مراسم خاکسپاری آغاز میشود. سپس هواپیمای حامل زنی را میبینیم که عاشقِ متوفی بوده است. در ادامه این زن با شاهدان زندگی مرد مُرده روبرو میشود، خانهاش را جستجو و رازهایش را کشف میکند. به این ترتیب، کمکم پازل زندگی این دو، آنچه آنها را به یکدیگر پیوند داده و از هم جدا ساخته تکمیل میشود. این سفر به زمانِ گذشته با احضارِ تصویر این زوج جوانِ خوشبخت در حال ساختِ خانه پایان مییابد، خانهای که آنها هرگز در آن زندگی نکردند؛ اما تصویر این صحنه، آنها را تا ابد به یکدیگر پیوند خواهد داد. یک داستان عاشقانهی نافرجام و درعینحال فناناپذیر.
این شیوهی داستانگویی دستکم یک مزیت دارد و آن تأکید بر سیر تحولی است که به نظر میرسد منجر به بازگشت سینمای پدرو کوستا به یک ساختار آشکار داستانی شده است. بازگشتی در جهت عکسِ مسیری که فیلمساز در فیلم استخوانها طی کرده بود؛ فیلمی که در آن فرم روایی ناتمام به نظر میرسد. روایتی که گویی در برابر زندگی مهاجران و طردشدگان ساکنِ کوچههای فونتینییاژ[1] ناممکن میشود. فیلم «استخوانها» با بسته شدن دری پایان مییابد، گویی اجازهی ورود به تماشاگر برای مواجهه با مرثیهی دیرین فقرا داده نمیشود. از این رو میتوان کل این چرخه را که با فیلم در اتاق واندا شروع میشود، تلاشی طولانی برای ابداع فرمی تازه در نظر گرفت؛ فرمی با قابلیت به نمایش گذاشتن زندگیهای ازدسترفته در زاغههای حومهی لیسبون یا سایر محلات زاغهنشینِ کلانشهرهای اروپایی. در فیلم «در اتاق واندا» از قالبی شبهمستند استفاده میشود و به نظر میرسد که زمانمندیِ فیلم بر اساس زمانِ منجمد و ایستای بعد از مصرف مواد مخدر مدلسازی شده است، آن هم در تقابل با پیشروی سریع بلدوزرهایی که بیرون از خانه برای ویران کردن محلهی زاغهنشین آمدهاند.
فیلم جوانی باشکوه این فرم کاملاً خطی را در هم میشکند؛ با دربرگرفتن ادامهی داستان واندا و مکالماتی ملالآور در مجموعهای از صحنههای کوتاه که گاه به آموزههای دیالکتیکی برشتی (در صحنهی بازدید از بنیاد (موزه) گلبنکیان[2]) و گاه به تمثیلهای بنیامینی (در صحنهی گفتگوی ونتورا و لنتو در خانهی سوخته) نزدیک میشوند. در اسب پول این گرایش در «جوانی باشکوه» گستردهتر میشود؛ با متراکم ساختنِ چهل سال از زندگیِ مهاجران در پیوستگیِ یک زمان ایستا و وحدتِ جغرافیایی یک بیمارستان –هم واقعی و هم نمادین – که مستقیماً راهی به جهان زیرین (جهانِ مردگان) میگشاید. گرچه فضایی که در آن فیلم «ویتالینا وارلا» شکل میگیرد نیز – دستکم به شکل نمادین- فضایی بین مرگ و زندگی است، اما به نظر میرسد که این فیلم با اتخاذ فرم داستانیِ تحقیق دربارهی فرد متوفی، روزنهای را به روی این زمان ایستا میگشاید. سایر مشخصهها نیز بیانگر این چرخش هستند. دیالوگ ویتالینا با مرد مُرده بیدرنگ به عنوان یک صحنهی داستانی درک میشود و ونتورا نیز که در فیلمهای قبلی فقط نقش خودش را بازی کرده بود، اینجا به بازیگری تمامعیار تبدیل شده و نقشی دوگانه و برگرفته از جهان داستانی را ایفا میکند: کشیشی مطرود که کشیش تیرهبختِ روستاییِ برنانوس[3] و برسون را به یاد میآورد و درعینحال یکی از شاهدان ممتازِ زندگی متوفی هم هست؛ شاهدی که گاهی میشود در ورای ظاهر او، سایهی سرگردان جوزف کاتن در نقش لیلاند را دید، وقتی در خانهی سالمندان از زندگی دوستش کین سخن میگوید، حتی اگر «همشهری کین» جزئی از پانتئونِ (فیلمهای مورد ستایش) پدرو کوستا به حساب نیاید.
اما این شباهت فرمال همینجا پایان مییابد. هیچ فلشبکی وجود ندارد. هیچ کودک احساساتی و هیچ بزرگسالِ بلندپروازی برای تجسم دوبارهی متوفی در کار نیست؛ و هیچ عمارت باشکوهی که بتوان یک رویای کودکانهی ساده را در آنجا پنهان ساخت. رویای مهاجران مدتهاست که ناپدید و در یکی از آن محلات زاغهنشین دفن شده است؛ محلاتی ساختهشده از مصالحِ بازیافتی و نخالههای ساختمانی به دستِ کارگرانی که در انتظار آیندهای نشستهاند که هرگز نخواهد آمد. گویی اهدای جانِ دوباره به پیکرههای ازهمگسستهی این داستان در قالب فلشبکها و زدن رنگ زندگی به آنها ممکن نیست. آنها به سایههایی تبدیل شدهاند که همگی به سیاهیِ شب خزیدهاند؛ و در همین تاریکی است که تحقیق پیرامونِ زندگی متوفی شکل میگیرد. در نمای اول، در نور کمِ صحنه تنها میتوان نقش چند صلیب را بر فراز دیوارهای بلند تشخیص داد، دیوارهایی که صفی از سایهنماها[4] از کنارشان میگذرند و فقط صدای برخورد عصا با سنگفرش خیابان است که طنینانداز میشود. کمی بعد، وقتی تصویر دو تن از این سایهها هنگام نظافت خانهی متوفی اندکی واضحتر میشود، متوجه میشویم که آنها دوستان مرد مُرده بودند که از مراسم خاکسپاری بازمیگشتند؛ و هنوز شبهنگام است که سایهنمای ویتالینا را میبینیم که در چارچوب درِ هواپیما ظاهر میشود، پیش از آنکه با پای برهنه از پلکانِ هواپیما پایین بیاید و با گروهی دیگر از سایهها در باند فرودگاه روبرو شود؛ سایههایی در لباسِ خدمهی نظافتچی که به استقبال ویتالینا آمدهاند و با صدایی آرام به او میگویند که شوهرش به خاک سپرده شده و او در آنجا کاری برای انجام دادن ندارد… در مأوای سایهها، او کاری برای انجام دادن ندارد. فقط در پایان فیلم است که میبینیم نور خورشید نمایان میشود تا گورستان محل دفنِ متوفی را روشن کند. تمام فرایند تحقیق دربارهی متوفی در شب صورت میگیرد و یا به بیانی دیگر در جهانی که در آن روز و شب، درون و بیرون غیرقابل تشخیص است، جایی که افراد در فضایی نیمهروشن از کنار هم عبور میکنند، جایی که مادری با غذایی در دست بیهوده پسرش را صدا میزند، جایی که مردان بیکار ورق بازی میکنند و میهمانان مدام بر در میکوبند، بدون اینکه هیچ یک از این کارگران هرگز سر کاری رفته یا از آن بازگشته باشند.
از این رو، میتوان گفت که ساختار داستانیِ تحقیق دربارهی متوفی فقط ظاهری است که زمان منجمدِ جاری در قلمروی سایهها را پنهان میکند: زمانی که صرف مراسم خاکسپاری طولانیای میشود که ویتالینا برنامهریزی کرده تا جایگزین مراسمی شود که او از حضور در آن محروم مانده بود. ویتالینا هنگام تماشای خود در آینه، به آرامی روسری سیاهش را از سر برمیدارد و به جای آن روسری سفیدرنگی به سر میبندد. همان روسری سفیدی که کمی بعد از سر باز میکند تا با آن تندیس مسیح مصلوبِ روی میزِ ترحیم را بپوشاند؛ میزی با دو شمع در دو لیوان که در برابر عکسهای متوفی میسوزند. مردها – یا همان سایههای مبهم- از کنار ویتالینا میگذرند و با ادای احترام به جایگاه ترحیم، واژههایی از سر همدردی زمزمه میکنند. ویتالینا به آنها غذا میدهد. این فرصتی است برای آنکه سایهها قابلتشخیص شوند تا لحظاتی را که با متوفی گذرانده بودند یادآوری کنند و دربارهی آخرین روزهای زندگی او سخن بگویند. کمی بعد ویتالینا برای یادبود متوفی مراسم عشاء ربانی هم در کلیسا برگزار میکند، مراسمی که خودش تنها شرکتکنندهی آن است. در پایان فیلم، ویتالینا را میبینیم که در روشنایی کامل روز در گورستان، با آرامش کسی را دوباره به خاک میسپارد که بدون آنکه منتظر او بماند، از دنیا رفته بود. از اینرو، فیلم را باید به عنوان مرثیهای بلند دانست که نه فقط در سوگ مرگ ژواکیم که در سوگ زندگی او سروده شده است؛ یک زندگیِ مدفون در این جهانِ زیرزمینی.

اینگونه است که فیلم صرفاً برگزاری مراسمی ساده برای متوفی را نشان نمیدهد، بلکه از فرآیند بیوقفهی یک زندگیِ شبیه به مرگ پرده برمیدارد. فیلمساز از دریچهی نگاه کسی این فرآیند را آشکار میکند که تنها شخصیتی است که تسلیم نشده و به کار روی زمین کشاورزی و ساخت خانه و خانواده و آیندهاش ادامه داده، در حالی که ترسوها خود را با سیاهمستی، پذیرفتنِ مشاغل پست و معاشرتهای بیارزش در سردابها مدفون کردهاند. همین نقش اصلی در قامت یک زنِ شاکی است که فیلم «ویتالینا وارلا» را متمایز میکند. میتوان با اطمینان گفت که در تمام فیلمهایی که پدرو کوستا دربارهی فونتینییاژ ساخته، همواره اتهامی نابخشودنی علیه نظام سرمایهداری و استعمارِ نو مطرح بوده، نظامی که باعث شده تا روستاییان کیپ وردی از زمینها، خانوادهها و عزیزانشان جدا شوند و زندگیشان را برای ساختن مناطق مختلف لیسبون به مخاطره بیندازند و در نهایت با اقامت در محلات زاغهنشینِ اطراف این شهر، تباه و فرسوده شوند. اما با این حال ونتورا (در اسب پول) داستان کار و رنج خودش را با شأنی همانند یک پادشاه تبعیدی تعریف میکند. لنتو نیز در پایان «جوانی باشکوه»، در موضع برتر یک قاضی قرار میگیرد که از جهان زیرین (دنیای مردگان) بازگشته تا زندگان را محکوم کند. در صحنهی آسانسورِ «اسب پول» که تندیس سرباز در قامت سمبلی از انقلاب میخک[5]، باید به این پرسش پاسخ دهد که انقلاب برای افرادی مثل ونتورا چه کاری انجام داده، صدایی از جایی دیگر از ونتورا میپرسد که او برای زندگی خودش چه کرده است. اما در «ویتالینا وارلا»، صدایی کاملاً واضح و شناختهشده اتهامات را وارد میکند و از تمام این مردان گناهکار پرسش بیرحمانهای را میپرسد که هیچ فیلمسازِ دست چپیِ بانزاکتی جرات پرسیدن آن را از کارگرانِ مهاجر ندارد، چراکه همگی به خوبی پاسخ این پرسش را میدانند: آنها مقصر نیستند، سیستم مقصر است. این سیستم است که باید قضاوت شود. اما ویتالینا «سیستم» را نمیشناسد. او فقط مردانی را میشناسد که عهدی بسته و آن را شکستهاند؛ مردانی که تنها به دلیل مرد بودنشان به او خیانت کردهاند. کسانی که همیشه میتوانند بروند و خانه، زمین، همسر و خانوادهشان را رها کنند، چراکه آنها از امتیازِ سفر کردن برخوردارند؛ مزیتی که همواره برای کسانی که مسئولیت ساختنِ آینده را دارند محفوظ است. کسانی که حتی در دوردستها هم میتوانند از تنهایی در غربت، کار طاقتفرسا، استثمار و رنجهایی که برای ساختن آن آیندهی معهود متقبل شدهاند در قالب دستاویزی برای توجیه زندگی پست و فقیرانه و فراموشکارانهشان استفاده کنند، زندگیای که تمام این مردان با هم برای خودشان درست کردهاند. این نگاه خیره و کلماتِ ویتالیناست که شکل تازهای به بازی میدهد؛ اینجا کارگرانِ مرد و نظام سرمایهداری که آنها را استثمار میکند موضوع پرسش نیست. در اینجا، فقط یک دنیا وجود دارد؛ دنیایی مردانه. دنیای مردانی که استثمار سرمایهداری را میپذیرند به شرط آنکه به آنها اجازه دهد تا زندگی راحتطلبانهای را در عین تنگدستی در میان خودشان داشته باشند و همچنین برتری آنها بر زنانی که ترک کردهاند را تائید کند، زنانی که جایی در دوردستها، در یک جهان زیرینِ بومی رها شدهاند تا از زمین، خانه و فرزندانشان مراقبت کنند. هر آنچه ویتالینا در اندک جملههایش میگوید شاهدی است بر رد خطابهای که ونتورا، کشیش مراسم خاکسپاری و نمادی از دنیای مردانه، در یادبود ژواکیم ادا میکند: «کارگری که در پسِ زندگی پررنج و محنتش، سرانجام به آرامش رسید». خطابهای که بهزعم ویتالینا از سوی مردی (فرزند قابیل) ادا شده که همواره طرفدار مردهاست. کشیش میگوید: «چشمان پر از محنت او را بستم»؛ و همین جاست که ویتالینا، با گفتن جملهای سوزناک قاعدهی دیرین بدرقهی مرد سختکوش به آرامگاه ابدیاش را در هم میشکند: «با دیدن صورت زنی در تابوت، هرگز نمیتوان به رنج او پی برد.»

مصاحبه با پدرو کوستا پیرامون فیلم «ویتالینا وارلا»
[1]. Fontainhas
[2]. Gulbenkian Foundation
[3]. ژرژ برنانوس؛ نویسنده فرانسوی قرن 19 میلادی و خالق رمان «خاطرات کشیش روستا».
[4]. Silhouette: سایهنما یا سیلوئت
[5]. Carnation Revolution انقلاب سال ۱۹۷۴ که توسط افسران شورشی جوان در شهر لیسبون پرتغال صورت گرفت که برخلاف مشی مسلحانه رایج در آن زمان، بدون شلیک حتی یک گلوله، به سرنگونی دیکتاتوری سالازار ختم شد.
