داستان کوتاه: آوازی غمناک برای يك شب بی مهتاب

داستان کوتاه: آوازی غمناک برای يك شب بی مهتاب

بهرام صادقی (1363-1315) یکی از بزرگ‌ترین داستان‌نویسان صاحب‌سبک و برجسته معاصر ایران است که در دورانی که کمتر کسی در ایران، اطلاعی از رمان نو و جنبش‌های متفاوت این چنینی در داستان‌نویسی داشت، برخی از متفاوت‌ترین و مدرن‌ترین داستان‌های ایرانی را خلق کرد. بهرام صادقی هم عصر با مارگارت دوراس و آلن رب گریه و میشل بارت و ساموئل بکت و بورخس و بارتلمی، جزء اولین کسانی بود که علاوه بر نوشتن رمان نو (مدرن)، اصول پست‌مدرن را هم وارد ادبیات داستانی ایران کرد و توانست در این زمینه، آثار جاودانه‌ای برجای بگذارد. غیرخطی‌بودن، آشنایی‌زدایی، فرجام گریزی و چندصدایی بودنِ راوی از جمله مشخصه‌ها و ویژگی‌های داستان پست‌مدرن است که بهرام صادقی در داستان‌هایش به کاربرده است. صادقی در هر یک از داستان‌های خود که در قالب مجموعه‌ای به نام «سنگر و قمقمه‌های خالی» به چاپ رسیده، به تجربه‌ی معنایی، زبانی و فرمی تازه‌ای دست می‌زند و چنین است که هر داستانش با داستان دیگر تفاوت دارد. داستان‌هایی که به تعبیر غلامحسین ساعدی حادثه‌ای را پی نمی‌گیرند و کشمکش بین آدم‌هایش بی‌معنی است و آنچه اهمیت دارد، ساخت فضایی است که ما باید در آن تنفس کنیم.
تنها رمان بهرام صادقی به نام «ملکوت» که به شیوه داستان مدرن و تلفیق جریان سیال ذهن و راوی سوم‌شخص نوشته شده را می‌توان یکی از بهترین آثار ادبی مدرن ایران دانست. صادقی «ملکوت» را نخستین بار در دی‌ماه 1340 در «کیهان هفته» منتشر کرد.

درهای اتاق بسته بود و بخاری در گوشه‌ای می‌سوخت. مردی در تختخواب خود، پس از چهل سال زندگی، آخرین لحظات عمرش را می‌گذراند. او را وقتی کوچک بود پدر و مادرش «سلمان» صدا می‌زدند، اما در این هنگام کسی نمی‌دانست به او چه بگوید و او را چه بنامد، و یا بهتر بگوئیم کسی احساس نمی‌کرد که نیازی هم به چنین کاری باشد. دور تا دور اتاق خویشاوندانش ایستاده بودند، پدر پیرش کنار تختخواب زانو زده بود و تنها موهای انبوه سپیدش به تمامی دیده می‌شد و چشم‌هایش در زیر ابروهای پرپشت و آویخته‌اش خفته بود. مادر در گوشه دیگری چادرش را به خود پیچیده بود و سرش را در سینه پنهان می‌داشت. آرام بود، اما از حرکت نومیدانه شانه‌هایش معلوم می‌شد که گریه می‌کند. دیگران ایستاده بودند، هر کدام به نحوی، ولی نگاه‌شان بر سلمان دوخته بود.
دکتر که پشت به جمع داشت برگشت و آهسته به سخن آمد و گفت که به هر حال هنوز معلوم نیست چه بشود و امید هست که او چند روز دیگر هم زنده باشد. و آنگاه آهسته‌تر به سخنانش افزود که در این لحظه برای بیمارش موهبتی بهتر از مرگ نیست چون او را از تحمل دردهائی شدید و طاقت فرسا آسوده خواهد کرد. و بعد، برای اینکه دلداری بدهد، داستان بیماران دیگری را که به انواع گوناگون سرطان دچار شده بودند بیان کرد. صدای دکتر آرام و سنگین بود و طنین وهم انگیزی داشت.
سلمان مثل شبحی در بستر خود آرمیده بود. از ناله‌های وحشت زده و صداهای نامفهومی که تا صبح امروز از گلویش بیرون می‌آمد دیگر اثری نبود. تنها گاهی به فواصل دور صدائی آهسته ولی دلخراش، که از دهان نیمه بسته‌اش خارج می‌شد، نخست مثل اینکه بر لب‌هایش می‌نشست و پس از آن به آرامی در هوای گرم و سنگین اتاق پراکنده می‌شد.
دکتر حرف خود را تمام کرد و باز نبض او را در دست گرفت. ناگهان لب‌های سلمان تکان خورد و چند کلمه نامفهوم به گوش رسید. هرکس یک قدم جلو‌تر آمد. دکتر گوشش را بر دهان او گذاشت و آهسته زمزمه کرد:
– بگو، سلمان، من هستم، بگو!
پدر پیر سرش را بلند کرد و اشک‌هایش، مثل جویی در مزرعه‌ای ماتم زده، در ریش سفید انبوهش فرو رفت. از دکتر پرسید:
– چه می‌گوید؟
و پس از آن دست‌های چروک خورده‌اش را بر لبه تختخواب گذاشت و در دل بار دیگر‌ همان آرزوئی را که بار‌ها از خدا خواسته بود بر زبان آورد: «خدایا، پس چه وقت من خواهم مرد؟ آیا هنوز هم باید بمانم و بچه‌ها و نوه هایم را ببینم که یکی بعد از دیگری جلو چشمم پرپر می‌زنند؟ چرا… چرا این طور خواسته‌ای؟»دکتر همچنان که سر بر سینه سلمان داشت بریده بریده سخنان او را برای حاضران بازگو می‌کرد:
– گوش کنید، می‌گوید: من می‌خواهم … حرفی بزنم… که تا به حال به هیچ کس… نگفته ام… آخرین آرزوی من… همین است، ولی… نمی‌خواهم به هیچکدام از شما‌ها بگویم… به یک کس دیگر… به… به…
دکتر قد راست کرد وگفت:
– اما درست معلوم نمی‌شود که کس دیگر کیست. نمی‌تواند بگوید، صدایش نمی‌رسد.
همه یک قدم دیگر جلو آمدند و سر‌هایشان را پائین آوردند (مثل گل بزرگ و سیاه و شومی که در هم فرو می‌رود). صدای گریه مادر سلمان برخاست.

هذیان؟
در هوا کلاغ‌ها به سوی مقصدهای نامعلوم خود می‌رفتند.

قهوه خانه کنار خیابان از یکی دو تن مشتریان باقی مانده‌اش پذیرائی می‌کرد. آن‌ها چرت می‌زدند و سرفه می‌کردند و دور از هم نشسته بودند. دود… دود سیگار و چپق. شاگرد قهوه چی به گوشه‌ای رفته بود تا بازی همیشگی‌اش را از سر بگیرد: کاغذ رنگارنگی را به نخی می‌بست و آن را با سنجاق به پشت کت پیرمرد قوزی لالی که در حوالی قهوه خانه با سهره‌هایش فال می‌گرفت و شغلش همین بود می‌زد. این کار هر روز بار‌ها تکرار می‌شد و دیگر حتی خود پیرمرد قوزی هم خنده‌اش می‌گرفت، چون همه‌شان می‌دانستند که در این شهر کوچک و در این خیابان دورافتاده اگر مساله ی مضحکی وجود داشته باشد همین است. پیرمرد لال که سرما سیاه و خشکیده‌اش کرده بود به سهره‌های لاغر و بی‌حالش آب داد، چند قدم میان قهوه خانه راه رفت، دست‌هایش را با آتش گرم کرد و بی‌آنکه به روی خود بیاورد به خیابان رفت و باز به قهوه خانه برگشت تا همه ببینند که کاغذ رنگارنگ به دنبالش تکان می‌خورد، و آن وقت با خونسردی آن را کند و به حاضران نشان داد و همراه با لگدی که اشاراتی از دشنام‌های سخت به همراه داشت به سوی شاگرد قهوه چی پرتابش کرد.

اتوبوسی با مسافران کز کرده‌اش که خود را لای پتو‌ها و چادر‌ها و پوستین‌ها و پالتو‌ها پیچیده و پنهان ساخته بودند، گردآلود و با سرو صدای زیاد، از یک شهر به شهر دیگر، از شهری بزرگ به شهری بزرگ‌تر و اکنون از خیابان خلوت و دورافتاده و خاک آلود این شهر کوچک…

پدر گفت:
– آقای دکتر، برای رضای خدا بپرسید با چه کسی می‌خواهد حرف بزند.
در میان آن‌ها که دور تختخواب حلقه زده بودند زمزمه‌ای به آرامی برخاست و به زودی فرونشست:
– معلوم است، او که زن و بچه ندارد، چهل سال تنها زندگی کرده … وقتی آدمی مثل او باشد لابد می‌خواهد با پدر یا مادرش حرف بزند.
دکتر با حوصله و دقت حرف پیرمرد را برای سلمان تکرار کرد. یک لحظه همه چیز ساکت بود. سلمان با چهره مصیبت دیده و موهای جوگندمی و نگاه نامفهومش که اکنون به یک گوشه نامرئی اتاق خیره شده بود، همچنان مثل روز‌ها و ماه‌های پیش در بستر خود خفته بود. اما ناگهان لب‌هایش جنبید و صدایش شنیده شد:
– دلم می‌خواهد حرف بزنم، اما…
دکتر با تمام حواسش گوش خود را به لب‌های او نزدیک کرد و همانطور که خم شده بود دست‌هایش را از دو طرف مثل بال پرنده‌ای که می‌خواهد به زمین بنشیند در هوا تکان داد: همه را به سکوت فرا خواند و سرهای دیگران به جای آنکه پائین‌تر بیاید به بالا رفت و از هم فاصله گرفت (مثل گل بزرگ و سیاه و شومی که بشکفد). این بار هم دکتر نومیدانه قد راست کرد و دست‌هایش آهسته و لخت و سنگین به پهلو‌هایش چسبید. پس از سکوت، زمزمه چون پرنده‌ای نیمه جان در فضای اتاق پر می‌زد…
بار دیگر صدای گریه مادر سلمان برخاست.

در خیابان، مادری به موقع دست کودک بازیگوشش را گرفت و او را از جلو اتوبوس به طرف پیاده رو کشید. نگاه خسته و خواب آلود مسافران که اینک دور می‌شد آن دو را تعقیب کرد. چشم‌های بی‌حالتی بود مثل چشم‌های گوسفند و فروغی نداشت و می‌توان گفت که اصلا نگاهی از آن‌ها نمی‌تراوید.

برای دکتر چای آوردند. او به آرامی چای را خورد و مدتی به بیمار و اطرافیانش خیره شد، مثل اینکه آن‌ها را تازه دیده است. اما وقتی رسید که به شتاب سکوت را در هم شکست:
– من باید بروم، خیلی عجله دارم… چند جای دیگر هم باید سر بزنم.
و در‌ همان حال که به دنبال کلاهش می‌گشت گفت:
– لابد درشکه چی هم گذاشته و رفته است. اگر این طور باشد باید پای پیاده راه بیفتم.

نه، درشکه چی نرفته بود. چه فایده داشت که بگذارد و برود؟ او به کارش علاقه داشت و از آن مهم‌تر می‌دانست که بی‌پول هیچکس حاضر نخواهد شد که سر چپقی تعارفش کند و یا یک پیاله آب گرم به کامش بریزد… او هنوز در قهوه خانه بود و حتی به عنوان دفاع از فالگیر گوژپشت می‌کوشید که خنده و مسخره را دامن بزند.

مردی که کت و شلوار مندرس و قهوه‌ای پوشیده بود و کیف کهنه‌ای زیر بغل داشت و سیگار اشنو در دستش دود می‌کرد از کنار خیابان می‌گذشت و می‌کوشید هرچه بیشتر خود را در آفتاب بکشاند. گاه می‌ایستاد و عطسه می‌کرد. سال‌های درازی است که من او را می‌شناسم باید مامور مالیات بر درآمد یا کارمند ثبت اسناد باشد…
در انتهای خیابان، کارگری با لباس کار از تیر چراغ برق بالا می‌رفت.

لابد برقی که تازه در یک شهر کوچک و دور افتاده به کار بیفتد زود به زود خراب می‌شود و اگر مامور اداره برق سیم‌ها را وصل نکند و اتصالی را برطرف نسازد شب خیابان تاریک خواهد ماند ؛ آن هم چه شبی! مثل امشب، که مهتاب نیست، شب آخر ماه…

در کوچه، آفتاب زمستان بر همه چیز می‌تابید. در خیابان، آفتاب زمستان بر همه چیز می‌تابید. درشکه چی پیر، که از بینی‌اش آب سرازیر بود و دم به دم آن را بالا می‌کشید، با‌ همان قیافه همیشگی – صورت دراز و استخوانی و سبیل جوگندمی سوسکی و‌ همان پالتو زرد مندرس (یادگار باوفای دوران سربازی) و کلاه وصله دار، از قهوه خانه بیرون آمد و به سوی درشکه‌اش رفت. درشکه کهنه و یک اسبه‌اش کنار خیابان بود. اسب لاغر و تنها سر به زیر انداخته بود و با سُمش آهسته به کف خیابان می‌کوبید. برنگشت صاحبش را نگاه کند و این عادت اخیر او بود. از روزی بی‌اعتنا شده بود که صاحبش به جای خوراک بیشتر دشنامش می‌داد و سخت‌تر شلاقش می‌زد. اسب کمی تکان خورد و دمش را هم چند بار تکان داد: درشکه چند قدم به جلو رفت. درشکه چی ناگهان به یادش آمد که چپق و کیسه توتون خود را در قهوه خانه جا گذاشته است. درشکه چی نومیدانه با خود گفت:
“عجب زمستان سردی است. چقدر زغال مصرف خواهیم کرد. از کجا باید درآورد؟ دیگر حتی خوراک این زبان بسته هم لنگ می‌ماند. آخ… آخ از این روزها…”
و بعد به راه افتاد که برود و چپقش را بیاورد. “تازه اول زمستان است.” باد سردی از لابه لای شاخه‌های عور گذشت و در تن او افتاد و پشتش را لرزاند. چه روز بدی است، بی‌پیر! سرما تا مغز استخوان را می‌سوزاند… ” اما چه خوب شد زود یادم آمد. اگر راه افتاده بودیم و همین طور رفته بودیم و من یکهو سر می‌افتادم؟ آن وقت؟ آن وقت چه مصیبتی بود. بی‌دود! فکرش را هم نمی‌شود کرد. بی‌دود… چقدر اذیت می‌شدم. بی‌دود چطور می‌توانم درشکه برانم؟” دست‌های لاغر سرمازده‌اش را به هم مالید که گرم بشود. فقط چند دندان زرد کرم خورده در دهان داشت. “راست می‌گفت، پدرم خدا بیامرز – چقدر با تجربه بود – که بی‌دود نفس هم نمی‌شود کشید.” اسب برگشت و به آن طرف خیابان نگاه کرد: درشکه چی ناپدید شده بود.
این بار اسب به کف خیابان خیره شد. بچه‌ای به سرعت دوید و ناشیانه سنگ درشتی به سوی او‌ رها کرد. گونه‌های بچه سرخ و سرماخورده بود. فربه بود و کرک لطیفی داشت. اسب روی دوپا بلند شد و سنگ از زیر شکمش گذشت و به درون جوی آب افتاد. اسب سرش را تکان داد و دلش مالش رفت. بچه‌ای که به او سنگ زده بود اکنون با گونه هائی سرخ‌تر و دست هائی سرماخورده‌تر و با چشم هائی درخشان‌تر از چشم گربه، این بار از جای مناسب تری، از گوشه‌ای که دیده نمی‌شد و با سنگی درشت و تیز و چند پهلو در کمین او بود. بچه نفس نفس می‌زد.

پشت سرِ پزشک مسن و کله تاس، که قدی کوتاه و شکمی برآمده و چشم هائی بی‌فروغ داشت، درِ خانه سلمان با صدائی خشک و کوتاه بسته شد.

کلاغ‌ها!

مامور اداره برق از تیر پائین می‌آمد. جوانی به سرعت باد با دوچرخه از پهلوی او گذشت. کارگر برق در گوش خود طنین تند جا به جا شدن هوا را احساس کرد. در هوا گرد و خاک برخاست. در میان غبار، گدائی لنگ لنگان از کوچه‌ای بیرون آمد و برای چند لحظه آواز محزون ناموزونش به گوش رسید. پس از آن در خم کوچه دیگری ناپدید شد.

– “ببخشید، آقا! همین الان ماشین ما تصادف کرد. ما از خیلی دور می‌آئیم و الان از همین خیابان گذشتیم.‌ همان اتوبوسی بود که چند دقیقه پیش وارد این شهر شد. سر آن پیچ به یک درخت خورد. خدا رحم کرد و هیچکس طوری نشد. فقط ترسیدم… بله ترس. شاید هم تقصیر راننده نبود، چه می‌دانم، آخر دو شب است که نخوابیده و شاگردش متصل برایش آواز می‌خواند که خوابش نبرد… سرتان را درد آوردم؟ ببخشید، ببینید، تنها زن من کمی زخمی شده. من می‌خواهم ببینم پنبه و مرکورکرم و باند کجا پیدا می‌شود… دواخانه‌ای، دکتری، جائی که بشود پانسمان کرد… فقط کمی زخمی شده، همین، و آنهای دیگر؟ چطور بگویم، فقط خیلی ترسیده اند…”
– “معذرت می‌خواهم، آقا! من خیلی عجله دارم. گفتید آنجا تصادف کرد؟ الان آمدید؟ کمی زخمی شده؟ خدا بیامرزدش! وای که چه عمری کرد! معذرت می‌خواهم… چه روزگاری است. دکتر پیش پای شما در خانه ما بود. بله، البته معلوم بود که تمام می‌کند، همه تمام می‌کنند، آنجا توی آن درشکه. اما نگفت با چه کس می‌خواهد حرف بزند. تازه اگر هم می‌گفت چه فایده‌ای داشت، از کجا می‌توانستیم پیدایش کنیم، در حالی که خودش در این چهل سال نتوانسته بود پیدا کند؟ ولی شما… به هر حال او زن شماست… حق دارید، اگر بدوید شاید برسید. اما من وقت ندارم، باید دنبال تابوت بگردم و به سراغ مرده شور بروم. ببینید، راستی، یک قاری خوب نمی‌شناسید؟ باید به متوفیات هم خبر بدهم. آنهای دیگر ترسیده‌اند، همه‌شان، همین. ولی شما فقط به من کمک کنید که تابوت… قاری… فردا ختم بگیریم؟‌ ها؟ عقیده‌تان چیست؟”

مسافر غریب و حیران.

پایان


نویسنده: بهرام صادقی
از کتاب سنگر و قمقمه های خالی
انتشارات کتاب زمان

Latest

Read More

Comments

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

3 × four =