قاب هشتم: آقای بازیگر

قاب هشتم: آقای بازیگر

عشق فيلم بود. خودش را آرتیست می‌دید. آن وقت‌ها همه‌ی آرتیست‌ها سيگار به لب بودند. اینجا هنوز ساختمان‌سازی نشده بود و گندم زار بود. دیروز بود یا روز قبلش که دوربين لوپيترش را برداشت و برد میان این گندمزار و گذاشت روی سه‌ پایه اش. موهای روی پیشانی اش را کنار زد، سیگار را گوشه‌ی لبش گذاشت، کتش را انداخت روی شانه هایش و به افق نگاه کرد و کلیک. همه چیز همانطور که باید می بود باقی ماند. سالها بعد کسی در دفترش نوشت که اگر آن مرد آرتیست می‌شد، حتماً آرتیست خوبی می‌شد.

نویسنده: نگار کمالی

Latest

Read More

Comments

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

six − two =