فرانک رودا نیز به تنهایی صاحب کتابهای «از بین بردن آزادی: بهانه ای برای استفاده از تقدیرگرایی در عصر جدید» و «برای بدیو: ایدهآلیسم بدون ایدهآلیسم» است.
انقلاب بلشویکی سال 1917 روسیه، حالا در آستانه صد و یک سالگی اش یکی از تراژیکترین وقایع تاریخ بشر به شمار میرود. البته این امر هرگز باعث نمی شود تا انقلاب روسیه را انقلابی واقعی ننامیم، چراکه تراژیک بودنِ یک انقلاب لزوماً ما را به انکار درست بودن وقوع و شرایط آن نمی رساند؛ هرچند حالا با توجه به عواقب انقلابها بسیاری بر این عقیدهاند که انقلابها بدون استثنا همیشه به فاجعه میانجامند، و حتی برخی از «فیلسوفان جدید»1 نیز ادعا کردهاند که هر گونه تلاش برای رسیدن به یک آرمان جهانی، همیشه به بدترین نتایج ممکن ختم خواهد شد و بنابراین موضع اخلاقی درست، اجتناب از وقوع آن است.
با این همه تردیدی نیست که انقلاب روسیه یک انقلاب حقیقی بوده است؛ ادعایی که با در نظر گرفتن چندین واقعیت تاریخی میتوان به صحت آن پی برد. انقلابی که تغییرات بنیادینِ ساختار اجتماعی و سیاسی جامعه به همراه عواقب پیشبینی نشدهی حاصل از آن را به دنبال داشت. عواقبی که حتی مفهوم اصل سیاست را در منظر عموم دگرگون ساخت؛ یا به بیانی دیگر، معنای اقدامِ جمعیِ سیاسی را در دیدگاه مردم تغییر داد.
انقلاب 1917، تحولاتی را به وجود آورد که برای مردم کاملا تازگی داشت. نوعی نوآوری در اَعمالِ مشترک اجتماعی، و تجربیاتی که ناشی از فعالیت مشترک و در مسیر جست و جوی آرمانی واحد بودند. اما آن تجربیات عمیقاً سیاسی و اساساً اشتراکی که برای اولین بار امکان مشارکت تعداد زیادی از مردم را فراهم ساختند، در نهایت به همان اندازه که سِرشتی سیاسی داشتند، تراژیک نیز بودند.
اما چرا انقلاب روسیه تراژیک پنداشته میشود؟ در تلاشی دیگر میتوان خیلی راحت و آسوده ادعا کرد که این انقلاب از همان ابتدا محکوم به شکست و تبدیل به یک کابوس اجتماعی-سیاسی بوده است، اما بیگمان این مسیر هم راهی به سوی حقیقت را نشان نمی دهد. اذعان به تراژیک بودنِ انقلاب بلشویکی، نه به این معناست که وقوع این انقلاب درست نبوده، و نه به این معنا که از همان ابتدا مشکلدار بوده است.
برای مشخصشدن طبیعت تراژیک این انقلاب، پیش از هر چیز ضروری است که معنای تراژدی را شرح داد. از نظر هگل، یکی از خصوصیات بنیادین هر تراژدی، رویارویی با یک تعارض است؛ یک رابطهی متعارضانه که نمیتوان از آن پرهیز یا اجتناب کرد. به این ترتیب تراژدی، موجب شکلگیری یک تعارض و کشمکشِ اجتنابناپذیر میشود. این تعریف، تراژدی را از وضعیتهایِ ناراحتکننده و غمانگیز جدا میکند. چیزی که ناراحتکننده یا غمانگیز است، ناشی از کنشهای بیرونی، حوادث تصادفی و شرایط احتمالی و نسبی است2، اتفاقی که میتوانست به گونهای دیگر پایان گیرد. به طور خلاصه، اگر وقایع ناراحتکننده و غمانگیز به وقوع بپیوندند، ناراحتکننده و فلاکتبارند، چون اساسا تصادفی هستند و انتخاب واضحی در وقوع و یا عدم وقوع آنها دخیل نیست. با این توضیح که امور ناراحتکننده تنها زمانی میتوانند تصادفی باشند، که علت ناراحتی به خودی خود ضروری نباشد، یا به تعبیر هگل فقط یک خاصیت باشد.
اتفاقاتی خاص که باعث می شوند مطالبات خاصِ هر فرد برای داشتن آزادی عمل، در هم شکسته شود، ناراحت کننده به شمار میروند (برای مثال فردی میخواهد یک فضانورد شود، اما به دلیل شرایط تصادفی نمیتواند)، اما این وقایع به هیچ وجه تراژیک نیستند. تعارضاتی که تراژیک به شمار میروند، تنها زمانی به وجود میآیند که دو طرف-که هر دو دارای مطالباتی یکسان برای آزادی عملِ مشروع هستند- با یکدیگر وارد تعارضی اجتنابناپذیر شوند. به عبارت دیگر، برای هگل تنها تعارضاتِ اجتنابناپذیرِ ناشی از مطالباتِ ضروری، تراژیک به شمار میآیند و تراژدی نبرد میان دو موقعیت حقیقی است که هر یک موجه و تا حدی تجسم خیر و نیکی هستند، و در عین حال خطا بودن هریک آنگاه آشکار می شود که شکست هر کدام منجر به شناخت اعتبار موقعیت دیگری و عینیت یافتن آن حقیقتِ دیگر می گردد، نبردی که تنها میتواند با هبوط و سقوط قهرمان خاتمه یابد.
در توضیح، می توان به آنتیگونهﯼ سوفوکل به عنوان نمونه اﯼ درخشان از برخورد تراژیک اشاره کرد. برخوردی که در آن هر دو طرف نشانی از خیر و نیکی دارند. روایت آنتیگونه یک روایتِ اساساً تراژیک و شخصیتش، فیگوری تراژیک به شمار میرود. چرا که او نمونهﯼ مجسمِ فردی طالبآزادیِ عمل است. اما دو گزینهای که پیش پای اوست (قانون خانوادگی که وی را مجاب به دفن برادر خود میکند، و قانون دولت که مانع از این کار است و انجام این عمل را با اعدام پاسخ میدهد) با یکدیگر در تعارضی اجتنابناپذیر قرار دارند. انتخاب آنتیگونه یک انتخاب حقیقی اما عمیقاً تراژیک است، چرا که ستیز میان این دو سیستم اجتنابناپذیر است. او مجبور است از یکی از این قوانین پیروی کند، اما نمیتواند یکی از آنها را انتخاب کند، چراکه با انتخاب یک گزینه مرگ در انتظارش خواهد بود و با انتخاب دیگری از قدر و ارزش برادرش کاسته خواهد شد. در نهایت عمل او، عملی واقعی است، چون گزینهای را انتخاب میکند که اگرچه سختترین عواقب را برای او دارد(مثل اینکه خود را با دست خویش نابود سازد) اما نشاندهنده این حقیقت است که او آزادی خود را برگزیده است.3
حالا با توجه به این روایتِ تقلیلگرایانه، چرا باید به این نتیجه برسیم که انقلاب 1917 روسیه یک واقعه تراژیک به شمار میآید؟ برای پاسخ می توان به متن کمتر خواندهشدهای از لنین که در اواخر دسامبر 1917 نوشته شده، رجوع کرد. (متنی که بعداً در ژانویه 1929 در روزنامه پراودا به چاپ رسید) هرچند این پاسخ نیز اساساً تقلیلگرایانه خواهد بود. بیگمان محتوای این متن با عنوانِ «چگونه مبارزات را سازماندهی کنیم؟» دست کم، برای آن دسته افرادی که درکی عامیانه از پروژه لنینیسم دارند، در وهلهﯼ اول خارقالعاده به نظر خواهد رسید. در ابتدای این متن آمده است: «هرچند رایج است که مدافعان نظام سرمایهداری، کمونیستها و سوسیالیستها را بخاطر عدم توجه به نیروی محرکهﯼ خلاقیتِ نظام سرمایهداری -یعنی همان رقابتی که موجب خلاقیت و نوآوری هرچه بیشتر مردم میشود- و حتی تعطیلکردن آن سرزنش میکنند، اما در نهایت می بینیم که در سرمایهداری هیچ نوع رقابت واقعی وجود ندارد و تنها سوسیالیسم است که از چنین خصوصیتی برخوردار است. چرا که در سرمایهداری، کلاهبرداری، رابطهسالاری، و نوکرمآبی در بالاترین سطوح اجتماع، در نهایت جایگزین رقابت خواهند شد.»4 در سرمایهداری هرگز رقابت آنطور که باید و شاید مطرح نبوده است. به این ترتیب، ادعای اینکه سوسیالیسم با طبیعت بشر در تضاد است -چرا که انسان یک حیوان رقابتگر است-در نهایت ادعایی است بر ضدِ خود سرمایهداری، و نه در حمایت از آن. طبق ادعای لنین: «سوسیالیسم بجای از بین بردن رقابت، برای اولین بار امکان اِعمال آن در سطحی وسیع و عظیم را فراهم میکند. چون آوردن اکثریت نیروی کار به میدانی برای کار و فعالیت، میدانی که مردم بتوانند در آن تواناییهایشان را به نمایش بگذارند، موجب پرورش ظرفیتها و نمایش استعدادهایی میشود، که در بین هزاران و میلیونها مردمِ خُردشده، استثمارشده و خفهشده زیر فشار سرمایهداری، به وفور قابل یافت است.»5
دقیقا همین شیوهﯼ نوین سازماندهی جامعه (یعنی روشی که دیکتاتوری پرولتاریا پیشنهاد میدهد) است که میتواند برای نخستین بار در تاریخ بشر، رقابتی صحیح را که اصل و اساس پیشرفت جامعه به شمار میرود به وجود آورد. این شیوهﯼ رقابتی، نه فقط به لحاظ کمیتی، که همه مردم به طور گسترده در ساختار آن می توانند بگنجند؛ بلکه به دلیل نوع سازماندهی اقتصاد و بازتولید است (که بر اساس طرحی از پیش تعیینشده و دستوری نیست) که نوآورانه در تاریخ خوانده می شود. از طرفی هم باید توجه داشت این سیستمِ از پیش تعیین نشده را باید به طور اساسی سازماندهی کرد، چرا که خطر بازگشت به ساختار سرمایهداری که بر انباشتن سرمایه و ایده متکیست (یعنی ایده به مثابه سرمایه)، به طور ذاتی با سرشتِ این نوع رقابت در هم تنیده شده است.
«پس باید آن را به گونهای سازماندهی کرد تا همه- «چه کارگران، چه دهقانان»- در عمل تبدیل شوند به «مؤسسان» این نوع رقابت و اینگونه مردم همگی مجبور به مشارکت در چگونگی سازماندهی این رقابت خواهند شد (یعنی سازماندهی اقتصادی کل جامعه.)»6
به طور خلاصه می توان گفت که آنچه که لنین در نظر دارد، رقابت بین ایدههاست (ایدههایی درباره چگونگی سازماندهی کنترل و محاسبهﯼ اقتصادی). «رقابت، در صورت پرهیز از انباشت داراییها به آرمان خود دست پیدا خواهد کرد. و مردم نیز در بین خود برای چگونگی سازماندهی اقتصاد جامعه با یکدیگر به رقابت میپردازند.»7 این رقابت، رقابتی آزادیبخش است. از این رو همانطور که لنین نیز به آن اشاره میکند، «مردم باید عادات قدیمی را فراموش کنند»8 (عاداتی که فقط انسان را به رقابت بر سر اهداف فردی و فوائد شخصی سوق میدهند؛ همانی که کانت در مقالهﯼ معروفش- روشنگری چیست- آن را «به کارگیری عمومی از خرد» نامیده است.)
چنین رقابت راستینی که برای اولین بار مطرح میشود، نمونهای است از عملکرد انقلاب در بدنهﯼ اقتصاد جامعه. چون متکی بر این فرض است که نه تنها میتوان آن را سازماندهی کرد، بلکه اساسا باید چنین عملی را انجام داد؛ و تنها رقابت مناسب، رقابتیست که به خوبی سازماندهی شده باشد (منظور لنین از کنترل و محاسبه همین است. این بحث، نشان دهنده تقدم سیاست بر اقتصاد است. تقدم یک نگرش سیاسیِ مساواتگرایانه که باید در اقتصاد به آن توجه شود).
در نهایت این نوع رقابت مسئله جدایی کار فیزیکی از کار ذهنی را برای لنین حل میکند (چرا که چگونگی سازماندهی تولیدات تنها متکی به دانش است، و در نتیجه به مشارکت عملی در تولید محصول ختم خواهد شد.) به همین دلیل است که او می نویسد: «در چنین رقابت جهانی باید با هر نوع ساختار کلیشهای و قدیمی، و هر نوع تلاش برای ایجاد یکپارچگی و وحدت از بالا، آن طور که روشنفکران خواهان آن هستند، مقابله شود.»9 چرا که همین دلایل پیشینی هستند که رقابت را تعیین میکنند و آن را یکپارچه میسازند و در نهایت موجب از کار افتادگی و از بین رفتنش میشوند.
بی گمان لنین به اندازهای واقعگرا بود که بداند رهایی از یک ساختار خاص اقتصادی (از نوع سرمایهداری) هرگز به معنای محو و نابودی کامل آن نیست (به این ترتیب انتخاب او «سیاست یا اقتصاد» نیست.) او در این متن با دیدگاه سیاسی خود، از سازماندهی مدل جدیدی از رقابت دفاع میکند. رقابتی که در میان مردم، و بر سر چگونگی سازماندهی آن شکل میگیرد. اینجاست که می توان ابعاد تراژدی هگلی را مشاهده کرد. یعنی جایی که سازماندهیِ سیاسیِ رقابت بر سر سازماندهیِ اقتصاد -امری که در ذات خود همهگیر و ضروری است- دقیقا بحث چگونگی میانجیگری میان چندگانگی (پاسخهای مختلف به چگونگی سازماندهی اقتصاد) و یکپارچگی را مطرح میسازد.
به بیانی دیگر می توان گفت که لنین کاملا متوجه بود که باید از سیاست (تشکیلات) به سوی اقتصاد (رقابت بر سر شیوههای کنترل و محاسبهی روابط اقتصادی) حرکت کرد. و اینکه باید رقابتی سازماندهیشده بین تمامی ایدهها بر سر چگونگی سازماندهی اقتصاد وجود داشته باشد. از طرفی این را هم متوجه بود که چندگانگی ایدههای اجرایی بالقوه، که بواسطهی رقابت میسر شده است، نباید در قالبی واحد محدود شود. در غیر این صورت رقابت دیگر رقابت نخواهد بود، و به تدریج شاهد تبدیل دوباره آن به سرمایهداری خواهیم بود (باید رقابتی عملی وجود داشته باشد، نه یک رقابت اقتصادی.) اما با همهی این احوال می دید که این نوع رقابت باید تحت کنترل یک قاعدهی معین سیاسی باشد (یعنی چندگانگی باید تحت کنترل یک سازمان واحد سیاسی، یعنی دولت قرار بگیرد). چرا که در غیر این صورت احتمال این هست که رقابت دوباره خود را از درون، اقتصادی کند.
و تراژدی اینجا اتفاق میافتد که برای سازماندهی یک ساختار اقتصادی متفاوت، ناچار به پذیرش چهارچوبی رسمی باشیم که دقیقا قصد اجتناب و رهایی از آن را داریم اما با هر قدمی که بر میداریم، می بینیم که هر چه بیشتر به آن نزدیکتر میشویم.
انقلاب بلشویکی -که این متن نوشته شده در سال 1917، میتواند تنها یک نمونه از چگونگی و بروز آن باشد- بارها و بارها با چنین موارد مشابه پارادوکسیکالی روبهرو بوده است که در ذات خود به تراژدی هگلی و تعارض نزدیک بودهاند. این امر به هیچوجه نشاندهندهﯼ یک شکستِ محتوم که از ابتدا مشخص بوده، نیست. اگرچه در نهایت انقلاب بلشویکی کاملا در رسیدن به اهداف خود ناکام ماند، اما این امر میتواند ابعاد عمیقاً تراژیک و در عین حال منحصر به فرد به لحاظ تاریخی و این شکستِ پیوستهﯼ انقلاب (بعد از هر بار تلاش بیشتر برای رسیدن به دستآوردی حداقلی) را به خوبی نشان دهد.
البته این بحث راه حلی برای مشکلات امروز پیش پایمان نمیگذارد. با اینکه نوشتههای لنین، گنجینههایی هستند مملو از ایدههایی که باید با آنچه در جامعه امروز در جریان است به رقابت گذاشته شوند (میتوان از متنی که ارائه کردیم، کاملا این موضوع را درک کرد) اما در عین حال باید توجه کرد که این ایدهها، به جای پاسخ، سوالات خوبی پیش پایمان میگذارند که باید مطرح شوند. و این نسبت به تمامی جوابهای در ظاهر ساده، بیشتر به درد انسان امروز می خورد؛ به ویژه هنگامی که بحث به درک صحیحِ انقلاب روسیه، و قضاوت اصولی و نقد دقیق آن کشیده میشود.
نوشتهی اگون حمزه و فرانک رودا
منبع: Crisis and Critique
ترجمه: پتریکور
1- nouveaux philosophes: نسلی از فیلسوفانِ سابقاً چپ گرای فرانسوی که در دهه 70 به نقد کمونیسم و ایدئولوژیهای سیستمی و تعصبآمیز، روی آوردند. از آن جمله می توان به برنارد آنری لوی، آندره گلوکسمان، ژان پل دوله، ژان ماری بنواز، گی لردرو و کریستین ژامبه اشاره کرد.
2- هگل 1986
3-ژیژک 2016
9-4-لنین 1917