متن و صدا: بیتا جلیلی
امروز آخرین روز دسامبر است. استراسبورگ…شهر بازاهای کریسمس و شراب های داغ و بابانول های بی پروا که کاج های تزیین شده و نورهای رنگارنگ سال نو به زیبایی اش افزوده است. شهری به غایت دوست داشتنی که رقص برف در این موقع سال حالش را بهتر کرده.
دستم را گرفته و ول نمی کند. داغی انگشتان ظریفش در سرما مثل لمس کلاویه هاست وقتی می دانی چطور عاشقانه ترین نت های جهان را بنوازی. سرخوش ات می کند و اعتماد به نفست را بالا می برد. کاری می کند که همه برایت کف بزنند.
استرس دارم. همهمه مردم شاد از همه ی جهان بی خبر گوشهایم را پر کرده. بازیگوشانه دستم را به این سو و آن سو می کشد و مدام به خوراکی ها و عروسک ها و زرق برق ها نزدیک می شود و باز درخشش چیز دیگری در سوی دیگر بازار چشمش را می گیرد و پاهایش او را و دستان او مرا با خود می برند.
با این لباس ها و این بار که مسئولیت حملش شانه هایم را خم کرده پا به پای او دویدن سخت است. اما اگر این آخرین شادی روی زمین باشد من بی شک مرد خوشبختی هستم.
برف تند تر می بارد و انگار این لعنتی ها هم تند تر شادی می کنند و می خندند. دستهایم می لرزد و پاهایم سست شده اند. ساعتم را نگاه می کنم. هفت دقیقه مانده. هفت دقیقه لعنتی. هفت دقیقه برای اینکه دیوانه وار شادی کنم. خم می شوم و در چشمهای تیله ای اش نگاه می کنم و با لبخند می گویم می دانی که دوستت دارم؟ سرش را بی فکر تکان می دهد و می خندد. از جیب لباس گشادم آب نباتی بیرون میآورم و از توی دستانم طوری جلوی چشمانش ظاهر می کنم که انگار جادو کرده ام. می خندد و می گیرد و من به این فکر می کنم که اسمش چه می تواند باشد.
حالا به من گوش کن فسقلی. بیا قایم باشک بازی کنیم. من چشم هایم را می بندم و تو هفت دقیقه وقت داری در دورترین جای ممکن پنهان شوی. هر چه دورتر باشی دیرتر پیدایت می کنم و وقتی پیدایت نکنم کلاهم برای تو می شود. قبول؟
درست نفهمیدم قبل از آنکه بدود سرش را به نشانه قبول تکان داد یا نه. ولی دور شد. دور شد… چشمهایم که دو دو می زدند دیگر ندیدندش. دستهایم عرق کرده. ساعتم را نگاه می کنم. تنها یک دقیقه از شادی جهان مانده. لباس و کلاه قرمز و ریش سفیدی که به صورتم چسبانده ام نزدیک شدن به مردم را برایم راحت تر کرده. دست هایم را باز می کنم و صدایم را بم می کنم و با خنده فریاد می زنم. آهای. مری کریسمس. مری مری کریسمس. می خندم و دیوانه وار از درون کیسه ام عروسک ها را به سمت جمعیتی که دورم جمع شده اند پرتاب میکنم. به تعدادشان تند تند افزوده می شود و من تند تند می گویم مری کریسمس.
درست در لحظه صفر اتفاق می افتد. همه چیز روشن می شود و نور چشمهایم را می زند. آخرین کادو داخل کیسه ام بمبی بود که هدیه ی سال نوی خودم بود. نام من نیکلایویچ میشکین است و من یک تروریستم و گمان می کنم زمانی، کودکی را نجات دادهام.