مصاحبه با جیم جارموش درباره‌ی «مرده‌ها نمی‌میرند»

مصاحبه با جیم جارموش درباره‌ی «مرده‌ها نمی‌میرند»

در این مصاحبه امی توبین با جیم جارموش درباره‌ی آخرین فیلمش؛ «مرده‌ها نمی‌میرند» گفتگو کرده است. این مصاحبه در شماره‌ی جولای/آگوست 2019 فیلم کامنت منتشر شده است.
ترجمه: پتریکور

امی توبین: ماجرای فیلم مرده‌ها نمی‌میرند جیم جارموش از این قرار است که آزمایشات و انفجار در کوه‌های یخ قطبی به میدان مغناطیسی زمین صدمه زده تا جایی که زمان شب و روز به هم ریخته و اتفاقات عجیب و شومی رخ می‌دهد که بدترینشان این است که مردگان شب‌هنگام از گور برمی‌خیزند. مرکز این اتفاقات، سنترویل، شهر کوچکی در شمال ایالت نیویورک است. به این ترتیب با یک تیم سه نفره‌ی پلیس (بیل موری، آدام درایور و کلویی سونی‌)، چند تن از ساکنانِ عجیب و غریبِ شهر (تام ویتس، دنی گلاور، استیو بوشمی، لری فسندن، رِزا (RZA)، کلب لندری جونز، استر بالینت)، چند گردشگر با بازی سلنا گومز و لوکا سبات و آستین باتلر، یک شمیر‌زن ساموراییِ اسکاتلندی که به عنوان متصدی کفن و دفن شهر کار می‌کند (تیلدا سوینتن) و چند زامبی گرسنه (ایگی پاپ، سارا درایور، کارول کین) ماجرا آغاز می‌شود. یکی از لذت‌های فیلم قطعاً نامِ جارموش و تیمِ قوی بازیگران آن است، اما بیش از همه، چشم‌انداز آخر‌الزمانی جارموش و ارجاعاتِ ناتمام او به سینما و دوران معاصر قابل توجه است؛ آخر‌الزمان و دنیای ویرانی که ما همگی در ساختن آن نقش داشته‌ایم.

سیاره‌ی وحشت

امی توبین: در کودکی زیاد اهل زامبی‌بازی بودی؟
جارموش: نه آنچنان، من طرفدار پر و پاقرصِ زامبی‌ها نیستم. من چیزهای کلاسیک را دوست دارم، اما جورج رومرو برایم نمادِ پست‌مدرنِ زامبی‌هاست. پیش از رومرو، زامبی‌ها خارج از نظم اجتماعی قرار می‌گرفتند مثل بقیه هیولاها که همیشه از جایی بیرون از نظم اجتماعی می‌آمدند؛ فرانکشتاین، دراکولا، گودزیلا… اما وقتی رومرو «شب مردگان زنده» را ساخت، سعی کرد تا زامبی‌ها را از درونِ یک نظم اجتماعیِ خطرناک بیرون آورد. همیشه همه چیز از درون از هم می‌پاشد و او اولین کسی است که این کار را انجام داد. برای همین عاشق شب مردگان زنده و طلوع مردگان و روز مردگان هستم. علاوه بر آن زامبی‌سازی‌هایِ حداکثری و رادیکال را دوست دارم؛ مثل فیلم کُره‌ای قطار بوسان که هزاران زامبی دارد که خیلی هم سریع حرکت می‌کنند. زامبی‌سازیِ بی‌نظیری بود. اما مثلاً مردگان متحرک (Walking Dead) برایم اهمیتی ندارد و جالب نیست. در کل من طرفدار خون‌آشام‌ها هستم، خون‌آشام‌ها را دوست دارم. آنها پیچیده‌اند و تغییر شکل‌دهنده‌ و مصمم به بقا هستند. آنها از دنیای مردگان نیامده‌اند، دوباره به زندگی برنگشته‌اند بلکه فقط به خاطر شرایط‍شان است که فنا‌ناپذیر‌ند.
امی توبین: پس چه چیزی باعث شد «مرده‌ها نمی‌میرند» را بسازی؟
جارموش: نمی‌دانم. دلیل تصمیماتم را نمی‌دانم. گمان می‌کنم فقط به خاطر قابلیتِ استعاری ذاتی زامبی‌ها، به خصوص در دوران ما. مردمی که مثل گوسفند رفتار می‌کنند و مصرف‌گرایی که بر ما تسلط پیدا کرده که پیشتر رومرو هم بر آن به عنوان امری خبیث و خطرناک تمرکز می‌کرد. بنابراین فکر می‌کنم استعاره‌ی خوبی برای دوران ما باشد. زامبی‌ها بخشی از اساطیر مدرن ما هستند.
امی توبین: من درباره‌ی زامبی‌های تو فکر نکرده بودم که از درون می‌آیند یا از بیرون، بلکه احساس می کنم به وجود آمده‌اند چون ما زمین را نابود کرده‌ایم!‌
جارموش: چیزی که درباره‌ی «شب مردگان زنده» هم صدق می‌کند. اما حتی علت بیدار شدن‌شان هم از درون است. مثل بیگانگان فضایی نیستند که به ما حمله می‌کنند. مثل این است که خودمان گند زدیم؛ همانطور که هرمیت باب (تام ویتس) در آخرِ فیلم می‌گوید: « چه دنیای ویرانی». دنیایی که ما ویرانش کردیم.
امی توبین: حالا که صحبت از استعاره شد باید بگویم که در نیمه‌ی اول فیلم من کاملاً بی‌اعتقادی‌ام نسبت به زامبی‌ها را کنار گذاشتم و داستانِ زامبی‌هایی که قرار است این شهر خموده را تصاحب ‌کنند را باور کردم. حضور بازیگران در درون داستان با شخصیت‌های واقعی‌شان بیرون از داستان هم به نظر متوازن می‌آمد. اما بعد از آن که کلیف (بیل موری) از پترسون (آدام درایور) پرسید که چرا مدام تکرار می‌کند «این ماجرا عاقبت خوبی ندارد» و پترسون جواب می‌دهد که فیلمنامه را خوانده است، با خودم فکر کردم وای نه، این خیلی بی‌سلیقگی است، جیم اشتباه کرد. اما بعد دیدم که باید این کار را می‌کردی تا به مرحله‌ی بعد برسی، تا در نهایت بفهمیم نه فقط برای شخصیت‌های داستانی، بلکه برای همه، خود بازیگران و مخاطبان، عاقبت بدی در پیش است.
جارموش: در اوایل فیلم در مورد ارجاع به سینما و فیلم بودنِ «مرده‌ها نمی‌میرند» اشاره‌هایی می‌شود. ما ابتدا موسیقیِ متن «مرده‌ها نمی‌میرند» را در تیتراژ ابتدایی می‌شنویم و بعد همین آهنگ از رادیوی ماشین پلیس پخش می‌شود، جایی که برای اولین بار بیل و آدام را می‌بینیم. شخصیت بیل می‌گوید: «چرا این اینقدر آشناست؟» و شخصیت آدام می‌گوید: «این موسیقی متن است.» اشاره‌های کوچکی می‌شود، اما خوشبختانه متوجه‌‌شان نمی‌شوی تا وقتی که دیگر کل فیلم را دیده‌ای.
امی توبین: اما اگر نمی‌خواهی تماشاگران متوجه خودارجاعی فیلم شوند، در عوض می‌خواهی به چه چیزی توجه کنند؟
جارموش: من عاشق بازی‌ها هستم. برای تیلدا، بیل، آدام، کلویی، استیو بوشمی و خیلی از این آدم‌ها نوشتم و خیلی خوشحالم که توانستم با آن‌ها کار کنم. اما من چه می‌خواهم؟ من حتی نمی‌دانم این فیلم به نظرم چه معنایی دارد! هیچ‌وقت نمی‌دانستم، این واقعاً کار من نیست. می‌خواستم چیز سرگرم‌کننده‌ای بسازم، که یک جورهایی گزندگی داشته باشد و مقداری هم غم. تنها چیزی که می‌دانستم این بود که تنها بازماندگانی که زامبی نمی‌شوند یا قبل از زامبی‌ شدن‌ کشته‌ نمی‌شوند، یکی شخصیت تام ویتس-هرمیت باب- است که دهه‌ها پیش خودش را از هرگونه ساختار اجتماعی جدا کرده و دیگری نوجوانانی هستند که از بازداشتگاه فرار می‌کنند. آن‌ها هم در نظم اجتماعی خوب عمل نمی‌کنند و نوجوانان مشکل‌داری هستند.
امی توبین: چه اتفاقی برایشان می‌افتد؟ چیزی درباره‌ی یک خانه‌ی امن می‌گویند.
جارموش: آخر فیلم آن‌ها را به عنوان زامبی نمی‌بینیم. دلم با آن‌هاست، که یک جورهایی زنده خواهند ماند. من عاشق نوجوان‌ها هستم. اگر به نوجوان‌های مهم در طول تاریخ فکر کنید که به ما چیزهایی داده‌اند، از ماری شلی تا کارول کینگ، که بیشتر آهنگ‌های مهمش را وقتی نوجوان بود نوشت، می‌بینید که آن‌ها زیبایی‌شناسیِ سلیقه و موسیقی و مد ما را شکل داده و می‌دهند. من زمانی فهرستی از نوجوانانِ کاردرستِ تاریخ تهیه کرده بودم؛ از [توماس] چترتون (شاعر) گرفته تا موتسارت، ژاندارک و بابی فیشر که در پانزده سالگی استاد‌ بزرگ شطرنج بود و سوزان الیوز هینتون (نویسنده)، آنه فرانک (نویسنده) و حتی توت‌عنخ‌آمون [می‌خندد]. امیلی دیکنسون هم وقتی نوجوان بود می‌نوشت. در حال حاضر هم ما بیلی آیلیش، این ستاره‌ی بی‌نظیر پاپ را داریم که ترانه‌هایش فوق‌العاده سیاه‌اند. در پانزده سالگی آهنگی به نام «دل درد» نوشت که محشر است.
من عاشق نوجوان‌ها هستم، آن‌ها مشکلاتِ زیادی دارند و همیشه در حال شنیدنِ گزاره‌هایی مشابه‌اند: «خب، تو بزرگ نیستی… مثل بچه‌ها رفتار نکن». آن‌ها دقیقاً بین بزرگسالی و بچگی تحت تأثیر هورمون‌ها گیر افتاده‌اند و همه بهشان می‌گویند «تو باید اینطور رفتار کنی!»
من همچنین عاشق بازیگرانی هستم که در فیلم‌های ما نقش نوجوانان را بازی می‌کنند. مثلِ سلنا گومز که به عنوان بازیگر و ستاره‌ی پاپ کارش را از نوجوانی شروع کرد. او نقش یکی از هیپسترهای بیرون از شهر را در فیلم بازی می‌کند. آن‌ها سوار بر ماشینی قدیمی که دقیقاً همان مدل ماشین «شب مردگان زنده» است، انگار در یک سفر جاده‌ای قرار دارند.
امی توبین: وقتی می‌گویید نقش‌ها را برای این بازیگران خاص نوشتید، آیا در حین نوشتن صدای دیالوگ گفتن‌شان را می‌شنیدید؟ من خودم عاشق دیالوگ‌های این فیلمم. مثل آهنگ‌هایی است که با گروه کُر می‌خوانند، مثلاً وقتی آدام تکرار می‌کند «من فکر می‌کنم به زامبی‌ها، غول‌ها، مردگان متحرک.»
جارموش: من معمولاً در چنان فضایی قرار می‌گیرم که دیگر دیالوگ نمی‌نویسم بلکه نقش‌ها با من حرف می‌زنند و من فقط آنچه را که می‌شنوم نقل می‌کنم. به خصوص شنیدنِ دیالوگ‌های بین آدام و بیل در این فیلم برای من نوعی رویا بود. عاشق نوشتن برای کلویی هستم. روش من اغلب این است که ابتدا برای بازیگران اصلی می‌نویسم و با این کار امیدوارم بتوانم آنها را به بودن در فیلم مجاب کنم. بعد به شخصیت‌های دیگر می‌پردازم و در نهایت می‌توانم یک فیلمِ کامل درباره‌ی هر یک از شخصیت‌ها بسازم. من با داشتن کارول کین و استیو بوشمی گروه بازیگران بسیار خوبی داشتم. استیو یک دوست خیلی قدیمی است. سابقه‌ی آشنایی ما به اواخر دهه‌ی هفتاد برمی‌گردد. او نژاد‌پرست نیست و سخاوتمند‌ترین، دوست‌داشتنی‌ترین و پذیرا‌ترین کسی است که می‌شناسم، بنابراین از همان اول در فکرم بود که «استیو را تبدیل به یک نژاد‌ پرست واقعی کن چون او از پس این کار بر‌می‌آید.» [می‌خندد.] و تام ویتس، خیلی وقت بود که با او کار نکرده بودم و فقط دنبال فرصتی برای وقت گذراندن با او می‌گشتم.
امی توبین: و بعد تقریباً همه‌‌ی آنها می‌میرند. بیشتر‌شان آدم‌های خوبی هستند اما می‌میرند چون ما زمین را خیلی خراب کرده‌ایم.
جارموش: مشکل این است که دنیا پر از آدم‌های خوبی است که این نظام اجرایی معیوب را نمی‌خواهند، اما در عین حال از یک طرف فراموشکارند و از طرف دیگر چنان کنترل می‌شوند که انگار تبدیل به زامبی شده‌اند. آن‌ها فقط مثل گله‌ی گوسفندان، دنباله‌رو‌ هستند. البته بیشتر آدم‌ها ذاتاً بد نیستند و وقتی پای قدرت به میان می‌آید بد می‌شوند. این چیز جدیدی نیست و تاریخ بشر است. همچنین مسأله‌ی از دست دادن روح هم هست. زامبی‌ها روح ندارند؛ هویت ندارند. از هویت به سمت بی‌هویتی می‌روند. زامبی‌ها استعاره‌ای هستند از آدم‌هایی که به از دست دادن آگاهی‌شان، آگاه نیستند. ما اشاره‌ی کوچکی به «زامبی‌های تلفنی» داریم. این لقبی است که من به آدم‌هایی می‌دهم که موقع راه رفتن در خیابان به تلفن‌هایشان نگاه می‌کنند. آن‌ها حتی اینجا نیستند. به نظرم خیلی ناراحت کننده است…شگفت انگیز است، اگر سال 1989 به من می‌گفتی که سال 2019 چیزی خواهی داشت که فیلم‌ و موسیقی و دوربین و تلفن را یک‌جا دارد و می‌توانی هر چیزی را در کتابخانه‌اش جستجو کنی و به رادیوی سراسر دنیا گوش بدهی باور نمی‌کردم. اما این‌که آدم‌ها تا این حد درگیرش شده‌اند ملال آور است. بنابراین من دقیقاً نمی‌دانم چه باید کرد! همیشه سعی می‌کنم این گفته‌ی جان کیج (آهنگساز، فیلسوف، شاعر، نظریه‌پرداز موسیقی) که یک بودایی بود، را به یاد داشته باشم: سعی نکن چیزها را تغییر بدهی، با این کار فقط بدترشان می‌کنی. [می‌خندد.] نمی‌خواهم درباره‌ی سیاست حرف بزنم. ما وسط ششمین انقراض بزرگ (انقراض هولوسن) هستیم و همه باید فوراً برای برقراری «توافقنامه‌ی جدید سبز» (Green New Deal) تلاش کنیم، اما در عوض بحث فقط بر سر توییتِ امروز ترامپ است. نمایشی بی‌ارزش که فقط برای منحرف کردنِ اذهان مردم برپا شده، اما موفق است. من اما بیشتر به «جنبش طلوع آفتاب» علاقه دارم؛ جنبش جوانان ساحل غربی یا «شورش انقراض» در لندن، جایی که جوانان برای تاکید بر بحران اقلیمی، نافرمانی مدنی می‌کنند.
امی توبین: و تو این فیلم آخر‌ زمانی را درباره‌ی مرگِ زمین ساختی. اما یکی از عجیب‌ترین چیزها در کل فیلم، نور است. چطور و چرا این کار را انجام دادی؟
جارموش: اگر به «شب مردگان زنده» برگردیم، کاری که رومرو انجام داد این بود که اجازه داد محدودیت‌های بودجه، یک شکلِ عجیب و غریبِ عامدانه ایجاد کند که بعدها به ناچار بخشی از پیام فیلم شد. او واقعاً با بازیگریِ خام و افکت‌های ارزان کارهای جالبی انجام داد. ما هم بودجه‌ و زمان کمی داشتیم، هفت هفته و آدام فقط سه هفته با ما بود. در تابستان که شب‌ها خیلی کوتاه‌اند فیلم‌برداری می‌کردیم، پس از ابتدا می‌دانستیم که باید با روش «روز به جای شب» فیلم‌برداری کنیم. بنابراین برای این کار برنامه‌ریزی کردیم. ترفند عملی دیگر این بود که تمام نماهای داخلیِ ماشین در یک انباری در کینگستون نیویورک، فیلم‌بردای شود. به این ترتیب که بازیگران صرفاٌ در انبار در ماشینِ خود بنشینند و در مقابل یک فضای خالی بازی کنند و ما بعداً قاب‌ها را در جای درست بگذاریم. اسم این کار شیوه‌ی آدم فقیر است. به همین دلیل در این صحنه‌ها همه چیز خیلی مصنوعی به نظر می‌رسید و ظاهرِ فیلم را تحت تأثیر قرار می‌داد. اما «فِرِد المز» [فیلمبردار] با استفاده از این ترفند کاری کرد تا اینها ترفند به نظر نرسند، بلکه کلِ ظاهر فیلم این گونه باشد. بخش زیادی از سر و شکلِ ظاهری فیلم نتیجه‌ی همکاری با آدم‌هایی است که قبلاً با آن‌ها کار کرده‌ام. علاوه بر این، من در «مرده‌ها نمی‌میرند»، برای اولین بار است که با مقدارِ قابل توجهی جلوه‌های ویژه سر و کار دارم. افراد بی‌نظیر شرکت «چیمنی» را در کنارمان داشتیم که در نیویورک و سوئد [و جاهای دیگر] کار می‌کنند و فیلم‌های جالبی ساخته‌اند. یکی از فیلم‌های مورد علاقه‌ی من بلوند اتمی، فیلم اکشنِ شارلیز ترون است. می‌دانید که شارلیز ترون قهرمانِ اکشن فمینیستِ من است. «زن شگفت‌انگیز» را نتوانستم تحمل کنم، اما «بلوند اتمی» فوق‌العاده است.

Latest

Read More

Comments

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

11 + seventeen =