برای بسیاری از تاریخنگاران حوادث ماه می 1968 پاریس، نمونهی شاخص انرژیهای رادیکال و سرخوردگی آن دوره زمانی خاص در نقاط مختلف دنیا بود. کیشِ پرستش شخصیت استالین در دهه ۱۹۵۰ بسیاری از دانشجویان را به مخالفت با حزب کمونیست کشانده بود. فرقههای تروتسکیستی و مائویستی با هم مشاجره میکردند و گروههای دیگر مانند موقعیتگرایان (Situationist International)، با ترکیبی از مارکسیسم و سورئالیسم به نقد سرمایهداری میپرداختند. کمبود مسکن، بیکاری، تبانی اتحادیههای کارگری با کارفرمایان برای پایین نگاه داشتن دستمزدها و دانشگاههایی که بیش از ظرفیت خود از دانشجو انباشته بودند، همه موقعیتی نزدیک به انفجار پدید آورده بود. البته این حال و هوایی نبود که فقط در فرانسه حکمفرما باشد. از سال ۱۹۶۶ هرروز تعداد بیشتری از دانشجویان در اقصی نقاط دنیا، قدرت و ارزشهای سنتی آمریکایی را مورد سؤال قرار میدادند و بسیاری از آنها به سمت «چپ نو» کشیده میشدند؛ جنبش ناهمگونی که مبلغ نوعی مارکسیسمِ لیبرالتر در برابر اشكال سنتی مارکسیسمِ شوروی بود. در اندیشههای «چپ نو» مفهوم «طبقهی کارگر» به معنای سنتی آن رنگ باخته و به عنوان نیرویی رهاییبخش منسوخ شده بود. به باور این جریان، سرمایهداری پیشرفته، احزاب کمونیست و سوسیال دموکرات را در خود هضم کرده، خصلت انقلابی آنها را از بین برده و آنها را به بخشی از «وضع موجود» تبدیل کرده است؛ وضع موجودی که نباید آنرا بهمثابه «سرنوشت تاریخی» پذیرفت، بلکه میتوان نظام سرمایهداری را دگرگون کرد و بر «سرنوشت» چیره گشت. در آن سالها هربرت مارکوزه، رژی دبره، چارلز رایت میلز و فرانتس فانون متفکران و نظریهپردازان اصلی «چپ نو» به شمار میرفتند. دانشجویان در آمریکا، بریتانیا، ژاپن، آلمان غربی و حتی اسپانیای ژنرال فرانكو در جنبش «چپ نو» نقش محوری داشتند. البته عنصر دیگری نیز در سیاست جوانان وجود داشت که به عبارت نهچندان دقیق «ضدفرهنگ» خوانده میشد. این پدیده طیفی را دربر میگرفت که شامل شیوههای زیستِ جایگزین، آزادیهای جنسی، استغراق در موسیقی راک، تجربهی زندگی جمعی (کمونی) و مصرف مواد مخدر آن هم تحت عنوان نوعی «آگاهی بسط یافته» میشد. اینگونه خانهبهدوشهای «ضدفرهنگ» خود را سیاسی میدانستند و بسیاری از آنها احساس میکردند با «چپ نو» متحدند.
چند موضوع در کانون سیاست بینالمللی جوانان قرار داشت. یکی نقش آمریکا در جنگ ویتنام بود که بعد از اینکه هواپیماهای آمریکایی در سال ۱۹۶۵ شروع به بمباران ویتنام شمالی کردند، اهمیت بیشتری نیز پیدا کرد. بسیاری از سازمانهای آمریکایی مانند «دانشجویان هوادار جامعه دموکراتیک» به طور فعال به مخالفت با جنگ ویتنام برخاستند که این مخالفت ابتدا در قالب اعتراض آغاز شد اما بهتدریج شکل مقاومت عملی به خود گرفت. جوانان از ورود به خدمت نظام امتناع و فعالان سیاسی، مراکز سربازگیری را مسدود میکردند. در سالهای ۱۹۶۹-1967 این مقاومت به مقابله بدل شد و مخالفانِ فعالِ جنگ ساختمانها را اشغال میکردند و در خیابانها با پلیس میجنگیدند.
در این مقطع موضوع جنگ ویتنام به جزئی از یک حرکت عمومیتر برای تحقق تحولات اجتماعی بدل شده بود. در سراسر «جهان اول»، جنبش دانشجویی به انتقاد جدی از جامعهی سرمایهداریِ بعد از جنگ میپرداخت. جنگ ویتنام، ضعف احزاب چپ سنتی، شبح استعمار نو و اقتصاد مصرفگرای جوامع غربی، دانشجویان را به جایی کشاند که فرهنگ خود را مورد پرسش قرار دهند. بسیاری بر این عقیده بودند که جامعه غربی یک زندگی «بهنجار» مصنوعی درست کرده تا بدینوسیله میل به آزادی و استقلال را مهار کند.
جنبشهای اجتماعی دیگری هم در شکل دادن به سیاستهای رادیکال این دوره نقش داشتند. در ایالاتمتحده در حوالی سال ۱۹۶۵ جنبش قدرت سیاه وارد میدان شد و درحالیکه جنبش حقوق مدنی بر اصلاحات قانونی و مسالمتآمیز تأکید میکرد، «قدرت سیاه» موضعی تهاجمیتر داشت (در اذهان عموم این موضع بیشتر توسط حزب مبارزهطلب «پلنگ سیاه» که در سال ۱۹۶۶ ظهور کرد، نمایندگی میشد). دانشجویان آفریقایی-آمریکایی به جدایی کلاسها معترض و خواهان تشکیل دورههای مطالعاتِ سیاهان در دانشگاهها بودند. در همین دوره در ایالاتمتحده و بریتانیا جنبش آزادی زنان هم سر برآورد، این جنبش از جنبش حقوق مدنی متأثر و واکنشی بود در قبال گرایش به تبعیض جنسیتی در میان رهبران گروههای «چپ نو».
در اواخر سال 1967 همهی این گرایشها دستبهدست هم دادند تا جوامعِ مختلف شاهد دو سال خیزش و شورش سیاسیای باشند که از جنگ جهانی دوم به بعد در غرب نظیر نداشت. حوادث سال ۱۹۶۸ بسیاری را به این باور رساند که جامعهی غرب در آستانه انقلاب اجتماعی است. سالی که دانشجویان در مادرید، دانشگاهها را بستند و در پی آن بیش از هزار تن از دانشجویان به خدمت سربازی فرستاده شدند. سالی که در آلمان گلولهای به سر رودی دوچکه، از رهبران اعتراضات دانشجویی شلیک شد و در قیامی که در پی این سوءقصد رخ داد، پلیس دو معترض را کشت و هزار نفر را دستگیر کرد. در لندن راهپیمایی هواداران صلح به جنگ خیابانی بین پلیس و بیست هزار معترض انجامید. در دانشگاه نیهون ژاپن، دانشجویان کلاسها را تعطیل و کارکنان دانشگاه را در دفترهای کارشان محبوس کردند. در ایتالیا هم کارگران و دانش آموزان با اعتصابشان از تصرف دانشگاهها توسط دانشجویان پشتیبانی کردند.
تکانهای مشابهی نیز دویست دانشگاه ایالاتمتحده و مهمتر از همه دانشگاههای کلمبيا، سانفرانسیسکو، ویسکانسین و میشیگان را لرزاند. در ماه آوریل مارتین لوترکینگ به دست یک سفیدپوست ترور شد و در پی آن شورش گتوهای سیاهپوست نشین را فراگرفت. دو ماه بعد رابرت کندی که عموماً تنها امید آمریکا برای انجام اصلاحات اجتماعی متعادل تلقی میشد با گلولهی یک فلسطینیتبار از پا درآمد. در جریان گردهمایی دموکراتیک شیکاگو، پلیس به هزاران تظاهرکنندهی معترض به ادامه جنگ ویتنام از سوی جانسون حمله کرد و در پایانِ سال ساختمانهای دانشگاه کورنل در اشغال دانشجویان مسلحِ سیاهپوست بود.
اما جنبش معروف می 1968 در فرانسه از دانشگاه تازه تأسیس «نانتر» آغاز شد. دانشجویان، سالن شورای دانشگاه که به جلسات استادان اختصاص داشت را به عنوان یک واقعهی نمادین، در بیست و دوم مارس 1968 اشغال کردند و آن را اقدامی انقلابی از نوع جدید خواندند و در اعلامیهشان ابراز داشتند که این انقلاب به غیر از انقلابهایی است که تاکنون در جهان دیده شده است:
«انقلاب، برای مبارزه با نابرابریهاست. انقلاب، برای نجات مردم بیپناه از انواع اسارتهاست. انقلاب، برای نجات فرد فردِ تودهها از محرومیت و بینوایی است. انقلاب، مبارزه با عامل اصلی بدبختی انسانهای امروزی یعنی امپریالیسم است و این مبارزه با امپریالیسم فقط امپریالیسم آمریکا نیست! بلکه همزمان با قلدر دیگری که به نام دفاع از رنجبرانِ جهان نیرنگ جدیدی را برای تسلط خود بر دنیا وضع کرده، یعنی اتحاد شوروی نیز باید مبارزه کرد. هدف اصلی، مبارزه با نابرابریها و بیعدالتیهاست» دانشجویان نانتری در آن اعلامیه خطاب به استادان خود نوشتند: «استادان عزیز؛ هم خودتان و هم فرهنگتان پیر شده است، منظور ما یک انقلاب فرهنگیِ واقعی است. ما با تمام قوا با هرگونه خشونتی مخالفیم. ما در پی سرنگون کردن هیچ دولت و حکومتی نیستیم. مائو رهبر چین نام انقلابش را انقلاب فرهنگی گذاشت اما عملش منجر به کشتار بیسابقهی میلیونها نفر از مردم بیگناه چین شد. راه ما راه او نیست، هدف ما تحول افکار و ذهن افراد است. ما با هرگونه خشونت و خونریزی مخالفیم. ما با یک روش فلسفی به انسانها نگاه میکنیم. ما میخواهیم با فشارهایی که مزاحم رشد شخصیت اصیل و واقعی انسانهاست مبارزه کنیم. هدف ما فقط جامعهی سرمایهداری نیست. ما کمونیسم را رژیم ظالمی میدانیم که مردم را با زور و جبر تحت نفوذ خود نگه میدارد. ما میخواهیم دانشگاه را که مظهر همکاری با استثمار و وسیله فریب مردم شده است، تبدیل به دستگاه روشنگری و تنویر افکار کنیم.
«جنبش ۲۲ مارس» در این روز تشکیل شد و متشکل از دانشجویانی بود که در گروههای چپ افراطی (Far-left politics) آن دوران، یعنی مائوئیستها، تروتسکیستها و آنارشیستها و گروههای روشنفکری – سیاسیای همچون «موقعیتگرایان» فعال بودند. بیانیهی آن روز دانشجویان پسلرزهای را در جامعهی روشنفکری فرانسه ایجاد کرد و اگر تا پیش از آن دانشجویان چشم بر تحولات روشنفکرانهی فرانسه میدوختند اکنون نوبت جامعهی روشنفکری بود که دانشگاهِ ناآرام بهار 68 را زیر نگاه تیزبین خود بگیرد. اینچنین بود که آلن تورن، استاد برجسته جامعهشناسیِ دانشگاه سوربن همان روزهایی که زمزمهی نارضایتی دانشجویان را در راهروهای دانشکده میشنید، قلم برداشت تا هشدار خود به حکومتگران فرانسوی را اینگونه ثبت کند: «اعتراضات کنونی میتواند مقدمهی جنبش وسیعتری باشد و از چارچوب دانشگاهها فراتر رفته، همهی جامعه را دربرگیرد.»
روز دوم ماه می، حدود ۳۰۰ تن از دانشجویان نانتر به دعوت «جنبش ۲۲ مارس» به رهبری دانیل کوهن بندیت دانشجوی آلمانیتبار و برنارد گراد دانشجوی جامعهشناسی، برای اجرای برنامههای ویژهی «روز مبارزه با امپریالیسم» تقاضای استفاده از آمفیتئاترهای این دانشگاه را داشتند؛ اما علیرغم آنکه یکی از آمفیتئاترها در اختیار دانشجویان قرار گرفت، آنها بر خواسته خود مبنی بر اشغال همه آمفیتئاترها پافشاری کردند و مانع ورود اساتید به این کلاسها شدند. از میان اساتید، رنه رمون به همراه سیصد دانشجوی کلاسش حاضر به تبعیت از دانشجویان معترض نشد و تلاش کرد وارد کلاسش شود. درنهایت ممانعت دانشجویان معترض، به درگیری بین معترضان و دانشجویان علاقهمند به حضور در کلاس انجامید که منجر به زخمی شدن بسیاری از دانشجویان شد. «جنبش ۲۲ مارس» که پس از اتفاقات دوم ماه می تعداد زیادی از اعضایش به کمیته انضباطی دانشگاه فراخوانده شدند، تصمیم گرفتند که در دهم ماه می 1968، این بار در سوربن تظاهرات مشابهی را برگزار کنند؛ اما سازمان دانشجویان سوربن که عضو «اتحادیه ملی دانشجویان فرانسه» بود، پیشدستی کرد و در سوم ماه می دست به تظاهرات زد.
در این میان بزرگترین اشتباه را «گرافین» رئیس دانشگاه سوربن مرتکب شد، هنگامی که برای فرونشاندن اعتراض دانشجویان، سراسیمه نیروهای پلیس را به داخل دانشگاه فراخواند. شتابزدگی «گرافین» و درخواست کمک او از پلیس، نطفه سیاسی شدن را در دل جنبش کاشت و بازداشت دانشجویان معترض توسط پلیس در روزهای سوم و ششم ماه می به جنبش رنگ دیگری بخشید. اینچنین شد که سوربن دیگر برای به تصویر کشیدن اعتراضات دانشجویان کوچک بود و دانشجویان به خیابانهای پاریس چشم دوختند. بدین ترتیب اتحادیههای مختلف دانشجویی از همه دانشجویان فرانسه خواستند تا بهقصد حمایت از دانشجویان معترض به تظاهرات در سراسر کشور ادامه دهند تا آنکه شب دهم می 1968 خیابانهای پاریس به سنگر دانشجویان تبدیل شد. در «شب سنگرها» دانشجویان حاکم بلامنازع خیابانهای پاریس بودند. خشونت پلیس علیه دانشجویان، نگاههای جامعه بیتفاوت فرانسه را به خیابانها جلب کرد و آنارشی حاکم بر این جنبش نهتنها نفی نشد بلکه با رضایت از سوی بزرگسالان نیز پذیرفته شد. تا آنکه حمایت اتحادیههای کارگری از جنبش دانشجویان در تظاهرات 13 می، زنگ خطر را برای حکومتگران فرانسوی نواخت. خیابانهای پاریس پذیرای 800 هزار تظاهرکنندهای بود که فریاد «دوگل خائن» را رساتر از دیگر شعارها به گوش الیزهنشینان میرساندند.
بااینحال رییسجمهور فرانسه، ژنرال دوگل هنوز ساکت بود. ژرژ پمپیدو، نخستوزیر مورد اعتماد دوگل نیز چند روز پیشتر، پاریس را به قصد انجام دیداری از تهران ترک کرده بود. بهاینترتیب کشور از وجود فردی کاردان که بتواند سیر حوادث را پیشبینی و از وقوع آن پیشگیری کند محروم بود. دوگل حتی علاقهای نداشت تا این سخنان فرانسوا میتران، رهبر فراکسیون سوسیالیستها در جلسهای اضطراری که با حضور وزیر آموزش عالی تشکیل شده بود را جدی بگیرد: «جوانان همیشه درست نمیگویند، اما این نباید باعث شود جامعهای که جمعیت جوان آن زیاد است فکر کند که جوانان همیشه اشتباه میکنند.»
حمایت روشنفکران چپگرای فرانسوی همچون ژان پل سارتر و سیمون دوبووار و پیوستن جامعه اساتید لیبرال به جنبش دانشجویان فرانسه نیز تغییری در سیاستهای حکومت ایجاد نکرد. وقتی هواپیمای ژرژ پمپیدو 12 می در فرودگاه اورلی پاریس به زمین نشست، دانشجویان شدیدترین صحنههای نبرد خیابانی را تجربه میکردند. پمپیدو اما نبض جنبش را در دست گرفت و روز 13 می دستور بازگشایی سوربن را صادر کرد. درهای سوربن پس از یک هفته به روی دانشجویان گشوده شد و دانشجویان معترض فرانسوی به محض تسخیر سوربن، پرچم سه رنگ جمهوری فرانسه را پایین کشیدند و پرچمهای سرخ و سیاه را به نشانه آرمان آنارشیسم و مارکسیسم انقلاب خود در سوربن به اهتزاز درآورند. اینگونه سوربن به مدت 24 روز تحت فرمان دانشجویان اداره شد و آنارشی دلخواه دانشجویان بر سوربن حاکم شد. از 13 می تا 16 ژوئن این دانشجویان بودند که حکومتداری را در محدودهی خود تجربه میکردند و میکوشیدند نمونهی کوچکی از یک جامعه شاد و غير استعماری خلق کنند.
در روز شانزدهم ماه می دانشجویان از دانشگاه سوربن به طرف کارخانه رنو راه افتادند و در حرکتی نمادین به قول خودشان پرچم سرخ انقلاب را به دستان پرتوان طبقه کارگر تحویل دادند. با این تحول گویی دانشجویان به هدف اصلی خود رسیده بودند؛ انقلاب پرولتری سرانجام فرا رسیده و طبقه کارگر با تمام قدرت خود به جنبش پیوسته بود. اما این موفقیت همچون شمشیر دو لبهای بود که ضمن آن دانشجویان نقش خود را به عنوان «نیروی پیشآهنگ» از دست میدادند و از آن پس سرنوشت جنبش نه در دانشگاه، بلکه در کارخانهها رقم خورد.
به دنبال اشغال و تعطیلی کارخانهها، در طول تنها چند روز تمام بخشهای دولتی و خدمات عمومی به اعتصاب پیوستند. گفته میشد که تا ۱۰ میلیون نفر از کارکنان و کارگران در سراسر فرانسه در اعتصاب هستند که در تاریخ کشور بیسابقه بود. خواستههای اصلی کارگران عبارت بود از: افزایش دستمزد و حداقل حقوق، چهل ساعت کار در هفته و بهبود شرایط کار. ۱۷ می کارکنان رادیوتلویزیون دولتی فرانسه که تعدادشان به ۱۲ هزار نفر میرسید وارد اعتصاب شدند و دو روز بعد ساختمان رادیو تلویزیون را تصرف کردند.
روز ۱۸ می در جریان فستیوال سینمایی کن، سینماگران نامی فرانسه همبستگی خود را با دانشجویان و کارگران اعلام کردند و فستیوال با بیانیهای رسمی برنامههای خود را تعطیل کرد. بازیکنان فوتبال، فدراسیون فوتبال کشور را اشغال کردند. حتی کشیشان سر به طغیان برداشتند و علیه سلسلهمراتب کلیسایی زبان به انتقاد گشودند. بسیاری از مدیران، توسط کارگران، زندانی شده بودند و برخی از سرمایهداران بزرگ از پاریس گریخته بودند. در شهر نانت اداره امور شهر به دست شورشیان افتاد و کمیته مرکزی اعتصاب به جای مقامات محلی نشست. دولت بیمناک و درمانده برای پایان دادن به ناآرامیها به هر ترفندی دست میزد؛ از کانالهای گوناگون با نیروهای سیاسی تماس میگرفت و به ویژه تلاش میکرد میان دانشجویان افراطی و سایر نیروهای معترض جدایی بیندازد.
روز ۲۴ ماه می بالاخره ژنرال دوگل، سه هفته پس از آغاز شورشها برای اولین بار با مردم سخن گفت. او وعده داد که به تمام خواستهها رسیدگی کند، اما پیش از هر چیز شورشیان باید خیابانها را ترک کنند. او با اعلام برگزاری رفراندوم در روز شانزدهم ژوئن، راهحلی را در چارچوب نهادهای انتخابی جمهوری فرانسه پيشنهاد داد. با پایان نطق رئیسجمهور جوانان خشمگین بار دیگر به خیابانها ریختند و در این میان چند جوان چپگرا ساختمان بورس پاریس را که نماد سرمایهداری میدانستند، به آتش کشیدند.
در آخرین هفته ماه می بنبست سیاسی کامل بود و همه بلاتکلیف بودند. حکومت نه میخواست شورشیان را به طور جدی درهم بکوبد و نه میتوانست با آنها آشتی برقرار کند. تمام تلاشهای دولت برای برگرداندن کشور به زندگی عادی شکست خورده بود، اما از طرف دیگر، شورشیان هم درمانده بودند که چه کنند. دانشجویان شعار میدادند که باید به مبارزه انقلابی ادامه داد. اما روشن نبود تا کجا و با چه برنامه و هدفی. از آنسو سندیکاهای کارگری به پیروی از نیروهای سیاسی چپ، فرصت را برای گرفتن امتیاز از دولت و کارفرمایان مناسب دیده بودند و در «وزارت کار و امور اجتماعی» سرگرم مذاکره بودند.
روز بیست و نهم ماه می ژنرال دوگل برای 24 ساعت ناپدید شد و بعدها معلوم شد که به دیدار سران ارتش فرانسه در شهر بادن بادن آلمان رفته تا از حمایت احتمالی آنها برای ورود به معرکهای که به نظر میرسد جمعکردنش دیگر در توان پلیس و نیروهای ضدشورش نیست اطمینان حاصل کند. در بازگشت از این سفر بود که دوگل اعلام کرد که از برگزاری رفراندوم منصرف شده و راهحل را در رجوع به انتخابات جدیدی برای قوه مقننه میبیند. نطق دوگل که به عمد، با همان ادبیات و لحنی تهیه شده بود که نطق معروف او در ۱۸ ژوئن 1940؛ زمانی که از لندن خود را رئیس ارتش فرانسه خواند و مردم فرانسه را به مقاومت در برابر اشغالِ آلمانها دعوت کرد، حکایت از آخرین صحنه بازیای داشت که قرار بود سرنوشت فرانسه را برای سالها و دهههای بعدی روشن کند:
از آنجا که من دارای مشروعیت ملی و جمهوریخواهانه هستم، در بیستوچهار ساعت گذشته مصمم شدم تمامی امکانات را بدون هیچ استثنایی برای نگهداري آن مدنظر قرار دهم. تصمیمم را گرفتم. در شرایط فعلی کنار نخواهم رفت. نخستوزیرم را که مورد احترام همگان است، تغییر نخواهم داد. امروز مجلس ملی را منحل اعلام میکنم. از تمامی فرمانداران میخواهم که در همه جا و در تمامی لحظات در مقابل شورشها بایستند. انتخابات در زمان و فرصت تعیین شده توسط قانون اساسی برگزار خواهد شد. مگر آنکه بشنوم که میخواهند دهان تمام ملت فرانسه را ببندند؛ بخواهند مانع از ابراز نظر آنان شوند و همینطور مانع از زندگی کردنشان.
بدین ترتیب او پارلمان را منحل کرد و خبر داد که یک ماه بعد انتخابات زودهنگام برگزار خواهد شد. پس از سخنرانی ژنرال دوگل، راهپیمایی بزرگی به هواداری از او به راه افتاد. همه نیروهای محافظهکار و راستگرا دستبهدست هم دادند و قدرت «اکثریت خاموش» را به نمایش گذاشتند تا نشان دهند که فرانسه تنها به «شورشیان ماجراجو» تعلق ندارد. مذاکرات بیسروصدای نمایندگان طبقه کارگر از یکسو و قدرتنمایی راستگرایان از سوی دیگر به زودی به دانشجویان شورشی فهماند که ورق برگشته و دفتر انقلاب بسته شده است.
دانشجویان خسته و افسرده خیابانها را ترک کردند. اعتصابات کارگری همچنان چندهفتهای ادامه داشت، اما کارگران این بار تنها به دنبال حقوق و مزایا بودند و از آن شور و شوق «انقلابی» خبری بود. روز ۱۲ ژوئن با اعلامیه حکومت، تظاهرات سیاسی ممنوع شد و یازده سازمان دانشجویی چپگرا از جمله «جنبش ۲۲ مارس» غیرقانونی اعلام شدند. در نهایت دوگل در روز شانزدهم ژوئن فرمان بازپسگیری دانشگاه از انقلابیون را صادر کرد و بهاینترتیب پرچم سرخ و سیاه از سوربن پایین کشیده شد و پرچم سه رنگ جمهوری بالا رفت تا افول جنبش نهایی گردد و به این صورت واقعه ای که به گفتهی دوگل، «فرانسه را به دیکتاتوری» تهدید می کرد و هدفش آن بود که از «ناامیدی ملی استفاده کرده و این کشور را به دست نیرویی بسپارد که همان کمونیسم تمامیتخواه است»، در کمتر از ۴۵ روز پایان یافت.
سرانجام روزهای ۲۳ و ۳۰ ژوئن انتخابات مجلس در دو دور برگزار شد و هواداران دوگل با یک پیروزی غیرمنتظره اکثریت مطلق آرا را به دست آوردند. اینگونه ژنرال دوگل نزدیک یک سال دیگر هم بر سر کار ماند تا آنکه در روز 28 آوریل 1969، مردم فرانسه در یک همهپرسی سرانجام به رئیسجمهور مقتدر خود «نه» گفتند.
بیشتر بخوانید: قاب یازدهم: شب های پاریس