بیست و چهار دقیقه مانده به شروع اجرا، کارگردان نمایش رو به سن در سالن خالی چهارسو نشسته است.
کارگردان نمایش: ما یاد گرفتهایم آرمانها را بهیاد آوریم نه آدمها را. آدمها از بین میروند، دستگیر و کشته میشوند اما آرمانهایشان سالها بعد دنیا را عوض میکنند. آرمانها زخمی نمیشوند،اشک نمیریزند، آرمانها درد نمیکشند اما آدمها،چرا…
صدای مرد جوان: من دبیر کمیتهی حزب در آخرین شهر مرزیام. قلب من برای انقلاب میتپد. دیدن ظلم مرا به صف مبارزان میکشاند، انسان باید یار انسان باشد من طرفدار آزادیام و به انسانیت ایمان دارم. من طرفدار سیاست حزب هستم که با بهرهکشی و جهل و بهخاطر جامعهای بدون طبقات مبارزه میکند.
دو گروه پنج نفره مسئول نظافت سالن وارد سالن خالی چهارسو می شوند و با سرعت میان ردیف صندلی ها پخش می شوند.
مبلغان: ما آمدهایم به نادانان دانش بدهیم تا وضع خود را بفهمند. برای رنجبران آگاهی طبقاتی بههمراه داریم و به آگاهان تجربهی مبارزهی انقلابی را میآموزیم.
صدای مرد جوان: پس من با شما میآیم. به پیش در راه تبلیغ مکتب اندیشمندان و پیشبرد انقلاب جهانی…
کارگردان نمایش: اگر یکی از شما زخمی شد، نباید بهدست دشمن بیفتد.
مبلغان: کسی زخمی ما را نخواهدیافت.
رئیس حزب: پس حاضرید کشته شوید و کشته را پنهان کنید؟
مبلغان: حاضریم کشته شویم و کشته را پنهان کنیم.
جوان: کشته می شوم و کشته را پنهان می کنم.
رئیس حزب: شما دیگر از اینپس از آنِ خودتان نیستید. شما دیگر نه نامی دارید و نه مادری. لوحهای سفیدی هستید که دستورهای انقلاب را بر آن مینویسند.
مبلغان: چه بسیار لوح های سفید…زنده باد آرمان مقدس آزادی
کارگردان نمایش: آرمانها را آدمها میآفرینند. آدمها فراموش میشوند و آرمانها نه…خیانت و توطئه… خوب میدانیم که گلوله و باروت چرا خیانت میکنند و این چیزی است که باید فراموش شود. برای همیشه. آرمانها ماندنی هستند و آدمها فانی. آدمها درد میکشند و آرمانهایشان دست برمیافرازند و سر بلند میکنند، آدمها جان میدهند و آرمانهایشان استوارتر میشود…
نویسنده این را می نویسد و دفترش را می بندد و از پنجره اتاقش به خیابان خیره می شود.
براساس نمایش «تدبیر» برتولت برشت