در قسمت سوم از سری تحلیل های «با ژیژک در سینما» به بررسی فیلم بزرگراه گمشده ساخته ی دیوید لینچ می پردازیم:
در ابتدای فیلم «تویین پیکس: آتش با من گام بردار» صحنه ای هست که خود لینچ هم در آن بازی می کند. او در فرودگاه و هنگام استقبال از کارآگاهان آنها را به دختری معرفی می کند؛ دختری با لباس قرمز یک دست و رز آبی کوچکی بر سینه در حال انجام حرکاتی شبیه رقص. در صحنه بعد کارآگاه همه ی حرکات و نشانه های رفتاری آن دختر را برای دستیارش تحلیل می کند. مثلا دست درون جیب را نشانه ی این می داند که قضیه با مواد مخدر در ارتباط است و به همین منوال همه ی نشانه ها را توضیح می دهد تا وقتی که به قسمت رز آبی رنگ می رسد. کمی فکر می کند و اعتراف می کند که این بخش را نمی توان تحلیل کرد. این سکانس از تویین پیکس نمونه ای است از برخورد مخاطب و منتقدان (به عنوان مخاطبانی که ابزار تحلیل در اختیارشان است مانند کارآگاه و دستیارش) با سینمای لینچ و تلاشی که همواره برای درک رمز و رموز آن انجام می دهند. برخی صحنه ها را مثل آن کارآگاه تویین پیکس، نمی توان تحلیل کرد و صرفا می شود از نحوه اجرای آن لذت برد بدون آنکه معنای آن درک شود. از آنجایی که درهمتنیدگی خیال و واقعیت یکی از درونمایههای مهم آثاراین کارگردان بزرگ بوده، نقد روانکاوانه بر روی سینمای لینچ بیش از همه تحلیل ها کارکرد داشته است. اگرچه خود لینچ این نوع نقد را برنمی تابد چرا که در نظر او روانشناسی رمز و راز را از بین می برد و کیفیت جادویی ذهن را ویران می سازد. در نظر لینچ روانشناسی، ذهن انسان را طبقه بندی می کند و بر اساس تعاریف مشخصی به تحلیل آن می پردازد و به این ترتیب امکان جست وجوی بی پایان در قلمرو ذهن را از بین می برد. اما اسلاوی ژیژک به عنوان چهره شاخص نظریه فیلم و نقد روانکاوانه با قبول سلطه ی روان کاوی و با ابزارِ مفاهیم لاکانی چنان قاطعانه سراغ سینمای لینچ رفته و چنان همه جانبه به آن پرداخته است که گویی فهم این سینما خارج از نظام لاکانی امری ناممکن است. سینمای لینچ، سینمای غیاب است که در آن توهمِ « هیچ چیز خودش نیست» به مخاطب عرضه می شود و وهم چنان در تمام اجزا تسری می یابد که صراحتش واقعی جلوه می کند. در این زمینه دستاورد اصلی ژیژک همین تبین مفهوم امرِ واقعی است که نمود آن در دنیای لینچ بیش از همه کارگردانان معاصر آمریکا بوده است. یعنی نشان دادن دنیایی بدون فرم و ساختار و پر از چرک و کثافت و رمز و راز در کنار دنیای به ظاهر خوش و خرم و متمدن یا لااقل دنیایی که قوانین آن فهم می شود. تحلیل ژیژک از این جنبه، بخش عمده ای از سویه های نامتعارف جهان لینچ را نشان می دهد و به آن عمق می بخشد. مثلا ژیژک ضمن انتقاد از دیدگاه رایجی که بزرگراه گمشده را در «حد فیلمی درباره سینما» فرومی کاهد ، فیلم را در بطن مفهوم پدر سالاری(به تعبیرخودش زنِ محصول پدرسالار) درون تفاسیر روانکاوانه مورد نقد قرار می دهد و در کنار پیچیدگی ذاتی تفسیرش به اجرای عامیانه این پیچیدگی هم می پردازد و این جنبه های عامیانه را نه برای رعایت حال مخاطب و جلوگیری از خستگی خواننده، که برای به بازی گرفتن پیچیدگی به کار می گیرد تا مخاطبی را که جذب اثری پیچیده و لذت بخش شده را به بازی بگیرد و فریب دهد. نقد ژیژک همچون خود بزرگراه گمشده عمل می کند و در نهایت روان کاوی را و شیوه ی تحلیل خود را نیز به بازی گرفته و از این طریق با اعتراف به دامی که گسترده از آن می رهد و مخاطبش را نیز دعوت به بازخوانی مکرر برای اِعمال بازی های دیگر می کند. کاری که لینچ هم در بزرگراه گمشده انجام داده و با به بازی گرفتن جدیتِ پیچیدگی غیرخطی اش، چنان مرزبندی امرِ واقع را در بافت فیلم در هم آمیخته که نمی توان مرز دقیقی برای جدیت و هجو قائل شد. با بارها خواندن نقد اسلاوی ژیژک در قالب کتاب « هنر امر متعالی مبتذل» و بارها دیدن بزرگراه گمشده می توان به این نتیجه رسید که هر دوی اینها با روشهای متفاوت اما نتیجه یکسان ما را در برابر خود همان کارآگاهی می خواهند که راز رز آبی را نفهمید.
ویدیوی تحلیل کوتاه ژیژک بر بزرگراه گمشده با زیر نویس فارسی اختصاصی پتریکور: