بریده ای از دو گفت و گو با آنا کارینا در مورد زندگی اش با ژان لوک گدار
– داستان شما با گدار چطور شروع شد؟
آنا کارینا: عکسهایم در تـبلیغات مختلف چاپ شده بود و ژانلوک چندتایی را دیده بود و از من خواست تا در برای بازی در فیلمش بـه دیدنش بروم. آن زمـان خـود را آماده ی ساختن «از نفس افتاده» میکرد.گفت:«نقش کوچکیه » اما از آنجا که در آن صحنه باید برهنه میشدم، گفتم: «نه، به این نقشها نیازی ندارم». ژان گفت: «اما تو تبلیغ اون صابون که خوب برهنه بودی!» من هم گفتم:« این تصور شما بوده که من رو برهنه می دیده» و اینکه «فقط قسمتی از شانه ی من لخت بوده». خداحافظی کردیم و جدا شدیم. سه یا چهار ماه بعد تـلگرافی برایم فرستاد و گفت شاید در فیلم دیگری نقشی برایم داشته باشد. تلگراف را نشان دوستانم دادم و به آنها گفتم: «این بابا دنبالم افتاده و به هر بهانهای میخواد من رو ببینه». دوستانم تعجب کرده بودند:«دیوونه شـدی. اون از نـفس افتاده رو ساخته که همه می گن محشره.»
چند روز بعد به دفتر محل کار ژانلوک رفتم و او فقط مرا برانداز کرد و گفت: «تو نقش رو گرفتی. فردا بیا قراردادت رو امضا کن». گفتم:«فکر نکنم بتونم» پرسید« باز چی شده؟» پرسـیدم: «فـیلم در مورد چیه؟» جواب داد «یه فیلم سیاسی». گفتم: «نمیتونم تو همچین فیلمهایی بازی کنم. زبان فرانسهام خوب نیست و در مورد سیاست هم چیزی نمیدونم.» ژانلوک جواب داد:«مهم نیست». گفتم:«من لخت نمی شم»،گفت:«فیلم اساسا چنین صحنههایی نداره». بعد از همه ی اینها گفتم: «نمیتونم قرارداد امضا کنم، هـنوز بـیست و یک سالم نشده».گفت:«به پدر یا مـادرت بـگو بـیان اینجا. ما ترتیب سفر اونارو از کپنهاگ میدیم». شش ماهی میشد که با مادرم حرف نزده بودم. تلفن زدم و گفتم:«مامان! دارم تـو یه فـیلم فـرانسوی بازی میکنم و خیلی مهمه که تو بیای ایـنجا».مادرم جـواب داد: «تو یه فیلم سینمایی؟»گفتم: «آره،یه فیلم سیاسی». مادرم گفت:«باید دیوونه شده باشی.باید بیام بـبرمت تـیمارستان». فردای آن روز مادرم با هواپیما که هیچوقت سوار نشده بود و از آن می ترسید به پاریس آمد و ما قرارداد بازی در فیلم «سرباز کوچولو» را امضا کردیم.
– خب ، رابطه ی شما و گدار چطور به ازدواج منتهی شد؟
آنا کارینا: ما در طول فـیلمبرداری در ژنو بیشتر با هم آشنا شدیم و کم کم کششی بین ما به وجود آمد. مثل یک آهنربا…جذب هم می شدیم. از همان اولش هم قـصه ی عـاشقانه ی عـجیبی بود. میدانستم ژانلوک همیشه به من نگاه میکند. من هم همیشه بـه او نـگاه میکردم. تا اینکه یک شب در لوزان وقتی با حضور تمام عواملِ پشت صحنه مهمانی شام برگزار می شد، ژان لوک از زیر میز تکه کاغذی بـه مـن داد که در آن نوشته بود: «دوسـتت دارم. امشب تو کافه دولا پرز منتظرتم». مثل این بود که هیپنوتیزم شده باشم. انگار در دنیای دیگری سیر می کردم. من البته دوست نقاشی داشتم که امـیدوار بـود بـا من ازدواج کند. او هم آنجا بود، اما واقعا کاری از دست من ساخته نبود. باید می رفتم. اتفاقی در زندگی ام افتاده بود، چیزی کـه هرگز رخ نداده بود و بعدها هم رخ نـداد.
– بنابراین سر قرار حاضر شدید؟
آنا کارینا: بله، به کافه دولا پرز رفتم. ژانلوک پشت میزی نشسته بـود و روزنـامه میخواند. البته فکر نمیکنم روزنـامه مـیخواند بلکه ادای روزنـامه خـواندن را درمـیآورد. چند ثانیهای برابرش ایستادم. بـه نـظرم یک ساعت آمد. ناگهان خواندنش را قطع کرد و گفت: «بالاخره اومدی». صبح روز بـعد لباسی را که باید در فیلم به تن مـیکردم با خود آورد. لباسی سـپید بـا یک دستهگل. لباسی که کـاملا انـدازهام بود، لباسی که برای من بود…
منبع: فصلنامه پروجکشن سال 2004 و مجله وگ سال 2016