فردریک جیمسن معتقد است که با پستمدرنیته ما شاهد به محاق رفتن تاریخیگری و تاریخی هستیم که آن را به شکل زنده تجربه کردهایم؛ بنابراین از نظر او، میان نوستالژی و زبانِ پستمدرنیستی با تاریخیگری واقعی، تضادی بنیادی وجود دارد. در توضیح این امر جولیانو برونو در مقالهی معروفش به نام «شهر سرگردانی: پستمدرنیسم و بلید رانر» با توصیف دو مفهوم «اسکیزوفرنی» و «پاستیش» از دید جیمسن این تاریخیگری را تبیین میکند و همزمان به تحلیل بلید رانر به عنوان نمادی پستمدرنیستی با این دو المان میپردازد. وی در مقالهاش بر روی مفهوم هویت و رابطهاش با تاریخ و همچنین نقش تصاویر و شبیهسازی در ارتباط با پیدایش تاریخ تمرکز میکند و به ارتباط پستمدرنیسم و معماری و جامعه پساصنعتی میپردازد. برونو در توصیف پاستیش به وضعیت شهر لسآنجلس در فیلم اشاره میکند. البته قابل ذکر است که در رمان فیلیپ کی. دیک به نام «آیا آدممصنوعیها خواب گوسفند برقی میبینند؟» شهری که ماجرا در آن اتفاق میافتد، سانفرانسیسکوست که در فیلمِ اسکات هوشمندانه به لسآنجلس تغییر پیدا کرده است. لسآنجلس ریدلی اسکات، هم به واسطهی اشارهاش به وضعیت شهر در فیلم نوآر و هم به واسطهی وجه زیباییشناسانهای که در فیلم دارد، نمونهای اعلا از شهر پستمدرنیستی است. لسآنجلس بلید رانر بر خلاف لسآنجلس آشنایی که بزرگترین منبع تولید رؤیا را در هالیوودش دارد، ویرانشهر یا دیستوپیایی است سیاه و نمناک و سرد. دیستوپیا نقطه مقابل اتوپیاست، البته منظور از نقطه مقابل نه مخالف بلکه به نوعی نشاندهندهی توهم اتوپیا و ناکارآمدی اندیشهی آرمانگرایانهی آن نیز هست. در دیستوپیا ممکن است تمام امکانات یک اتوپیا وجود داشته باشد یا به قول «براینت» رئیس پلیس فیلم، تمام امکانات آسودگی و راحتی انسان در اختیارش باشد، ولی در واقع ساکنان آن نه آسوده باشند و نه خوشحال.
لسآنجلس سال 2019 در فیلم، جایی است که امکان تحقق هر گونه هویت در آن ناممکن است. همه شبیه به هم هستند و چیزی به نام اصالت وجود ندارد. در معماری شهر، فرمهای هنری متفاوت و گاهی فراموش شده از اهرام مصر گرفته تا ستونهای رومی و یونانی بسیار دیده میشود. اما این تفاوتها ملغمهای است از بازیافت فرمهای قدیمی و کم وبیش فراموش شده و به قول بودریار در حالتی کلی معنایی چون «دوزخ شباهتها» دارد. ریپلیکنتها دائماً تولید میشوند و چهار سال بعد از رده خارج میشوند و به این از رده خارج شدن، بازنشستگی میگویند و نه مردن. مردن زیر ساختمان هرمی شکل تایرل معنایی ندارد و مرگ کیفیتی مومیایی شده مییابد. به تعبیر جیمسن مشخصهی غالب مکانی در وضعیت پستمدرن «پاستیش» است و لسآنجلس بلید رانر به همین اشاره دارد. پاستیش فرمی زیباشناسانه است که اشاره دارد به نوعی تقلید از عناصر، سبکها و فرمهایی که در گذشته وجود داشتهاند و حالا یا از میان رفتهاند یا در محاق فراموشی و گوشه نشینی قرار گرفتهاند. جیمسن بازتولید فرهنگ را در دوره سرمایهداری متأخر، به عنوان یکی از ویژگیهای مهم زمانه میشناسد و پاستیش را برگرفته از نوعی تاریخیگری و کالایی شدن فرهنگ میداند. فرهنگی تقلیدی که هیچ ابایی ندارد که تقلیدی بودن خودش را پنهان کند.
پاستیش به عنوان یکی از مولفههای زیباییشناسانه پستمدرن در پی این است که نشان دهد که در عصر سرمایهداری متأخر چیزی از بین نمیرود و چیزی که رو به اضمحلال است اتفاقاً همین عنصر تفاوت است. در دنیای امروز به واسطهی قدرت زیاد تکثیر و توزیع نهتنها از مرگ شیء جلوگیری میشود که در لایهای بالاتر همه چیز بیشتر از گذشته به هم شباهت پیدا میکنند. در این وضعیت همهی عناصر و ویژگیها از طریق تشابه به هم متصل میشوند و دیگر امکان خلق فرم تازهای متفاوت با فرمها و سبکهای موجود میسر نیست. مثال این امر صنعت مُد است. در صنعت مُد هیچ چیزی از بین نمیرود و به اصطلاح مرگ ندارد. هر آن چیز که امسال مُد است ممکن است ده سال پیش مُد بوده باشد و یا ده سال بعد دوباره احیا شود. کاری که تارانتینو در حد اعلا انجام میدهد و به بازیافت فرمهای فراموش شده در آثار پستمدرنیستیاش میپردازد. در نتیجهی این بازیافت ما دیگر با گذشته سر و کار نداریم و تنها زمانی که برایمان میماند زمان حال است. چراکه هر آنچه در گذشته بوده به نوعی در حال تجربه میکنیم و بخشی از زمان حال میشوند. نوستالژی و زنده کردن تجربهها از طریق فرایند خاطره کیفیتی است که دیگر کاربرد ندارد. این وضعیتی است که جیمسن از آن به عنوان «نوستالژی زمان حال» نام میبرد. وضعیتی که نه گذشته در آن موجود است و نه آینده.
از طرفی دیگر مشخصهی غالب زمانی در وضعیت پستمدرن «اسکیزوفرنی» است که در نظر برونو بلید رانر این دو ویژگیِ وضعیت پستمدرن یعنی پاستیش و اسکیزوفرنی را همزمان با هم دارد. جیمسن برای توضیح این مفهوم از لاکان بهره میگیرد و عرصه نمادین.
به تعبیر لاکان همه ما هنگامی میتوانیم زمان را به عنوان یک امر پیوسته و خطی تجربه کنیم که به عرصهی نمادین یا عرصهی زبان قدم بگذاریم. ما به محض اینکه پا به عرصه نمادین میگذاریم، میتوانیم پدیدههای پیرامون خود را نامگذاری کنیم و به آنها نظم ببخشیم و به تعبیری از طریق زبان به زمان مسلط شویم و تجربههایی از حال داشته باشیم و گذشته را در مقام امری متمایز از حال درک کنیم و با مفهوم آینده کنار بیاییم. حالا اسکیزوفرنی زمانی رخ میدهد که در ورود به عرصه زبان و عرصه نمادین با مشکل مواجه شویم. جایی که زبان فرومیپاشد نظم نمادین از بین میرود و فرد قادر نیست خود را در مقام یک «من» شناسایی کند و هویتش را به عنوان فردی متمایز و امری ثابت از دست میدهد. در این حالت تعریف زمان هم به عنوان گذشته، حال و آینده از هم میپاشد. در این جا خصلت اسکیزوفرنیک بر چارچوب پاستیش منطبق میشود و تجربه، فقط متعلق به زمان حال میگردد.
در بلید رانر ما با ریپلیکنتهایی طرف هستیم که خصلت اسکیزوفرنیک پیدا کردهاند و فقط زمان حال را میتوانند تجربه کنند. تنها ریپلیکنتی (راشل) هم که میتوانند قدم در عرصه نمادین بگذارد از منطق فرویدی – لاکانی پیروی میکند. یعنی در رابطه با دکارد (هریسون فورد) ابتدا دارای هویت جنسی میشود و بعد با پذیرفتن سلطهی پدرانهی شخصیتِ دکارد امکان ورود به نظم نمادین را مییابد. در نتیجه هم هویت پیدا میکند و هم به عنوان یک انسان اصیل شناخته میشود که صاحب گذشته است. او به واسطهی عکسی از مادرش از گذشته برخوردار میشود. در طرف مقابل راشل، رهبر ریپلیکنتها قرار میگیرد که برای نپذیرفتن نظم نمادین (سلطهی پدرانه) کنشی ادیپی دارد و با کشتن پدر (تایرل) برای همیشه خصلتی اسکیزوفرنیک پیدا میکند. تاریخ امری هیستریک است و وقتی شکل میگیرد که ما به آن توجه کنیم. برای نگاه کردن به تاریخ لازم است که از بیرون به آن بنگریم و برای کسی که اصطلاح پیوستگی زمان را درک نمیکند، این نگاه از بیرون ممکن نیست.
بلید رانر 2049:چگونه انسان تنهاتر شد!
منابع:
بلید رانر: شهر پست مدرن،سینمای پست مدرن/ کتاب صحنه هایی از یک ازدواج/ مازیار اسلامی
مقاله ی شهر سرگردانی: بلید رانر و پست مدرنیسم/ جولیانو برونو
پست مدرنیسم: منطق فرهنگی سرمایه داری متاخر/ فردریک جیمسن