روز چهارم/ بیست و یکم دی سال 1385
باید از این شهر بروم . روزهای آخر هنوز مرا رها نکرده اند. قاعدتاً آدم باید احساس آمیخته با اندوهی از تمام شدن این روزهای جذاب داشته باشد. ولی با این که این روزها برای من هم بی اندازه جذاب و هیجان انگیز بوده اند از تمام شدنشان و از به جهنم رفتنشان خوشحالم. عجیب است و در عین حال قابل توجیه و قابل فهم.
روزهای این شهر هنوز تمام نشده اند که من تمامشان کرده ام. در ذهن و روح و ناخودآگاهم تمامشان کرده ام. هر چند هرگز آن ها را سرزنش نخواهم کرد. روزهای جادویی من در این شهر و در این دانشگاه تا ابد با من می مانند؛ اما باید از این شهر بروم!
روز پنجم/ بیست و سوم دی سال 1385
نوشته هایم به درد هیچ چیز نمی خورند. همه سیاه و تاریک اند و خبر از نیستی قریب الوقوعی دارند. در میان شان یک تباهی آگاهانه را می توان یافت. فراموشی و قدم زدن در خلسه ای ماورای این خاک… سرم از حس وحال خالی شده. چیز درستی نمیخوانم، کاری نمیکنم، خُلق خوشی ندارم و شادی را فراموش کردهام؛ شادی کلمهی درستی نیست؛ دلخوشیست که از یادم رفته است.
وجود آدمی که در انحصار اندیشه های تیره باشد ، مفاهیم دنیای دیگران برایش بی معنی خواهد بود و تنها به معلوم و مجهول های نامفهومی در دور دست ها می اندیشد. کاش می توانستم لذت های معمول زندگی را لذت به حساب بیاورم. قبلاً می توانستم اما حالا…نه، هیچ پاره ای از دنیای واقعی را سرزنش نمی کنم که چرا این قدر تاریک به نظر می رسد . تاریکی در درون من خانه کرده است. این گناه دیگران نیست. دیگر هیچ چیز نمی نویسم. باید از این شهر بروم…
روز ششم/ ده سال بعد/ ششم دی ماه سال 1395
جوانی ام پشت در ایستاده است و گاهی از روی کنجکاوی نگاهم می کند و بعد انگار که نشناخته باشد رو می گرداند و دوباره منتظر، این طرف و آن طرف را می پاید. به روی خودم نمی آورم. بعد می بینمش که راه افتاده و سر به زیر و فکری می رود تا صد تومانی اش را به روزنامه فروش سیاه سوخته ی سر خیابان بدهد و پنج نخ مونتانا بگیرد و چهارتایش را توی جیب پیراهن سفید راه راهش بگذارد و آن یکی را هی ببوید و لمس کند و میان انگشتانش بچرخاند تا کمی جلوتر، لحظه ای پا شل کند و آتش بزند.
می بینمش که غوطه ور در وهمی فراگیر با نگاه دوخته به کف پیاده رو راه می رود و دود سیگارش را یکی در میان فرو می دهد و به آخر خیابان که می رسد باز بر می گردد و به همان طریق راه پیمایی آیینی اش را ادامه می دهد. وقتی بر می گردد، دوباره پشت در می ایستد و گلویش خِس و خِس می کند از آن پنج مونتانایی که خاکستر شدند. می روم دستش را می گیرم و قد و بالایش را ورانداز می کنم و می گویم: بیا پسر! آدم های نسل ما به درون تابلوهای نقاشی شان رفته اند…
ادامه دارد…
خیلی خوبه اینا