روزمرگی های آقای مهرجویی در فرانس(3)

روزمرگی های آقای مهرجویی در فرانس(3)

ادامه از قسمت قبل
به ساعتم نگاه می کنم، هنوز یک ساعت وقت دارم. خدایا. عين هالوهای ده بالا یک ساعت زودتر آمده ام. ما قرارمان ساعت 10 روز شنبه بود. می گفت از رُم می آید و یکی دو روزی هست و بعد می رود آلمان. در مکالمهﯼ تلفنیِ یک هفته پیش معلوم شد طرف سناریو را خوانده، اما دیگر صحبتی از محتوای سناریو و این چیزها نشد. قضایا خیلی تلگرافی و فشرده برگزار و همه چیز به ملاقات موکول شده بود…
حالا ایستاده بودم جلوی در ساختمان و نمی دانستم چه کار باید بکنم… به این فکر بودم که لابد گوستاو روز شنبه را به این دلیل انتخاب کرده که یکی دو ساعتی با هم حرف بزنیم و کمی بنوشیم و شاید ناهاری بخوریم. هنوز چهل دقیقه وقت داشتم و درست نبود که زنگ بزنم، تازه نمی دانستم کدام زنگ و چه طبقه ای. فکر کردم بهتر است بروم داخل و ببینم کدام طبقه است. رفتم داخل. ولی از اسامی و طبقات خبری نبود. رفتم طرف صندوق های پستی هر واحد. آنجا هم هر چه گشتم گوستاو مولری ندیدم. مانده بودم حیران. دوباره به آدرسی که روی کاغذ نوشته بودم، رجوع کردم. همان بود. سراغ اتاق سرایدار را گرفتم و زنگ زدم. پس از چند ثانیه جوانی در را باز کرد و من عرض احوال کردم و گمشدهﯼ خودم را معرفی کردم: گوستاو مولر. جوان قدری فکر کرد و گفت ما مولر نداریم. گفتم چه طور ندارید. آدرسش را خودش داده همین جاست؛ یک آلمانیه. رئیس تشکیلات فیلم و… طرف گفت آلمانیه؟ رفت تو اتاقش و دفترش را باز کرد و مشغول بررسی شد و گفت بله، به نام زنشه. طبقه پنج، اتاق دو. و تازه داشت می نوشت پنج و دو که آسانسور باز شد و آقای گوستاو مولر آمد بیرون، بی اختیار سرم را انداختم پایین و مشغول نوشتن شدم، پشتم به آسانسور و آقای گوستاو بود که نرم نرم جلو آمد و با پالتوی خاکستری و چکمه های کلفت تلق تلق از کنارم گذشت و به در شیشه ای رسید و خارج شد و من هنوز مشغول نوشتن بودم…الکی!
جوان سرایدار گفت «این آقای مولر بود دیگه، مگه شما باهاش کار نداشتی برگشتم و گفتم کی؟ مولر؟ و آرام و کنجکاو خزیدم طرف در. و پس از دید زدن دزدکی از پشت در و دور شدن آقای مولر در را باز کردم و زدم بیرون.
کجا دارد می رود این بابا؟ مگر نیم ساعت دیگر با من قرار ندارد…و بی اختیار به دنبالش راه افتادم. حالا گوستاو داشت با قدم های محکم و مطمئن به طرف ایستگاه مترو می رفت. فکر کردم نکند کار مهمی برایش پیش آمده و مجبور شده جایی برود. چه طور است بدوم و یک جوری ویراژ بدهم و جلویش سبز بشوم. در این فکر بودم که دیدم به جای اینکه وارد پله های مترو بشود از آن گذشت و رفت سر چهار راه سراغ دکه روزنامه فروشی و روزنامه ای برداشت، احتمالا لوموند، پولش را داد و راه افتاد. من هم به دنبالش. ولی به جای اینکه برگردد خانه اش برعکس پیاده رو را گرفت و در حالی که به تیترهای درشت روزنامه نگاه می کرد از روی خط عابر پیاده رد شد و رفت آن طرف چهارراه شلوغِ پررفت و آمد و تا آمدم بجنبم، دیدم که گوستاو در بین مردم گم شده. “ای بابا…کجا رفت؟ این بابا تا یک ربع دیگر با من وعده دارد.”
تا چراغ سبز شد، دویدم آن سمت خیابان و دنبال رد گوستاو در نقطه ای که گم شده بود. هیچ نشان و اثری از او دیده نمی شد.گفتم شاید رفته باشد داخل كافهﯼ آن طرف پیاده رو، رفتم و داخل شدم. شلوغ بود و پر از جماعت عرق خورهای صبح که پای بار ایستاده بودند و سیگار دود می کردند و ور می زدند. نه خبری نبود. گفتم شاید رفته پایین دستشویی یا آن که تلفن کند. قدری این پا، آن پا کردم و بالاخره زدم بیرون. رفتم طرف خانه گوستاو و چون هنوز ده دقیقه وقت داشتم در کافهﯼ سر نبش سفارش یک قهوه دادم و دم بار ایستادم، چشم به بیرون. از این حال خود کفری شدم، اصلا چرا این قدر زود آمده بودم و این کارهای احمقانه چه بود؟ افتادن دنبال گوستاو. لابد اگر هم رفته پیغامی گذاشته است. این ها که مثل تو دهاتی و احمق نیستند. در همین فکر و خیالات بودم و اسپرسو را ذره ذره می نوشیدم که چشمم افتاد آن طرف خیابان و جناب گوستاو را دیدم که نان باگت دراز و پاکتی، لابد حاوی کرواسان، و یک شیشه شیر تازه به دست گرفته و دارد می رود سمت خانه اش. بیچاره رفته بود صبحانه و روزنامه صبح بگیرد و برگردد؛ من الاغ را بگو که فکر می کردم همه آرزوهایم پر کشیده و رفته است.
از همان ورود به آپارتمان که گوستاو با همان پالتو و چکمه در را باز کرد و و هِلوی (Hello) قوی و غلیظی گفت و لیوان قهوه اش را سر کشید و گفت بیا تو فهمیدم که قضایا رنگ و بوی دیگری دارد. دهان گوستاو می جنبید و تا خواستم کلاه ام را بردارم و پالتویم را بکنم منصرف شدم، چون زنِ گوستاو در پالتوی پوست کلفتی در حالی که چمدان بزرگی را خروخر به داخل هال می کشید سر رسید. او هم یک کرواسان به نیش کشیده بود و هِلویی گفت و برگشت به اتاق. گوستاو من را به اتاق بزرگ نشیمن برد و برایم قهوه ریخت و قدری شیر داد دستم. پرسیدم خب، اوضاع چه طوره و بلافاصله پشیمان شدم. چون گوستاو شروع کرد به توضیح مفصل وضع کاری و اوضاع بد اقتصادی و این حرفها. تند تند قهوه را سر کشیدم و سر جنباندم و گوستاو به ساعتش نگاه کرد و گفت متأسفانه تا ده دقیقه دیگر تاکسی می آید تا ما را ببرد فرودگاه اورلی. کار مهمی پیش آمده باید برویم فرانکفورت. عذرخواهی کرد و به چمدانها پرداخت و آنها را خروخر کشید طرف در که تلفن خانه زنگ زد، برداشت و قدری آلمانی ور زد و من هی حرص و جوش خوردم؛ می دیدم که چه طور فرصت ها دارد از دست می رود. بالاخره تلفن بابا تمام شد و در حالی که به ساعتش نگاه می کرد به زنش چیزی گفت و بعد پرسید خب چه می کنی؟ تو ایران کار می شه؟ گفتم آره، یک فیلم برای کودکان ساخته ام و دست کردم عکس های فیلمم را در آوردم و نشانش دادم. یکی یکی با دقت آنها را نگاه کرد و گفت من این فیلم را می خواهم، با کی باید تماس بگیرم؟ گفتم با کانون پرورش فکری، اسم و تلفن و آدرس دادم و طرف باز رفت طرف چمدان ها و چک کردن حمام که چیزی جا نگذاشته باشد و هنوز چیزی درباره سناریویی که به او داده بودم نمی گفت و جانم را به لب آورده بود. بالاخره نتوانستم بیشتر صبر کنم و گفتم «خب، سناریو رو خوندین؟» گفت آره و دو تا نامه هم برایت نوشتم که جوابی نیامد. حیرت کردم، چون هیچ نامه ای به دستم نرسیده بود و همین را گفتم و اوضاع مغشوش مراودات و مراسلات پس از انقلاب و بازبینی ها و غیره…
دوباره سکوت بین ما برقرار شد و او همچنان داشت به چمدانها وَر می رفت. بالاخره پرسیدم خب، چه طور بود؟
گوستاو به جای جواب پرسید: “فکر می کنید این پروژه چه قدر خرج برمی دارد؟” سوال مشکلی بود، به این مسئله فکر نکرده بودم، اصلا نمی دانستم کجا می خواهد فیلمبرداری بشود، آلمان؟ انگلیس؟ به هر حال، باید به زبان انگلیسی باشد؛ هزینه را برآورد نکرده بودم، فکر می کردم بودجه معمولی می خواهد، چون همهﯼ فیلم در یک مکان است. گوستاو باز پرسید چه قدر؟ بی اختیار پراندم پنج میلیون. گوستاو پرسید چی؟ دلار یا فرانک؟ مانده بودم چه بگویم، گفتم فرانک. گوستاو سرش را از یک سو به سوی دیگر برد و گفت گران است. مشکل بشود برای همچین فیلمی این قدر سرمایه جمع کرد. زنگ تلفن به صدا در آمد. تاکسی بود. زن گوستاو آماده دم در اتاق ایستاده بود. برخاستند. در آسانسور باز شد و گوستاو و زنش همراه چمدان ها و من وارد شدیم. آسانسور راه افتاد. گوستاو بازهم سری تکان داد و گفت: “این رقم با اینکه فکر می کنم منطقیه، با توجه به تاریخی بودن فیلم و بازیگر انگلیسی زبون و…، رقم قابل توجهیه، راستی کی می خواد نقش ناپلئون و گوته جوان رو بازی کنه؟ ناپلئون کم کسی نیست” گفتم: “مسئله اون نیست، مثل فیلم انجیل به روایت سن متیوی پازولینی، کی نقش مسیح رو بازی کرد؟ یک ناشناس، یک آماتور و خیلی هم طبیعی و خوب بود. این هم همون طور.” داشتم در ذهنم قصابِ محله خودمان را تصور می کردم که خیلی به ناپلئون شبیه است. همان صورت و پیشانی بلند و شکم بر آمده و قد کوتاه.
پرسیدم: “شما چدر می تونین تقبل کنین؟” آسانسور ایستاده بود و گوستاو چمدانها را هل می داد طرف در خروجی، لحظه ای ایستاد و فکر کرد و گفت نمی تواند بگوید… بستگی دارد. گفتم ولی پارسال شما هیچ صحبتی از بودجه فيلم نکردید، در حالی که می دانستید همین قدرها می شود. گوستاو لبخند سردی تحویل داد و گفت حق با شماست، ولی پارسال وضع ما با امسال فرق می کرد…بعد گفت: “اسکولیموفسکی، فیلمساز معروف لهستانی، الان سه ساله سر جمع و جور کردن بودجهﯼ یک فیلم تاریخی، مثل مال شما، در مانده و هنوز به جایی نرسیده، پروژه شما گران است. باید به فکر پروژه های سادهﯼ امروزی ارزان باشید. به هر حال من هنوز هستم، اگر سر این کار شریکی پیدا کردید من را خبر کنید” و سوار شدند و رفتند. زنش حتی خداحافظی هم نکرد. ایستادم و به تاکسی سفید رنگ نگاه می کردم که چگونه دور می شد و همه امیدها و آرزوهای مرا با خود می برد. من الاغ را بگو که فکر می کردم آرزوهایم بعد از خواندن روزنامهﯼ لوموند و خوردن کروسان برگشته است. هیچ وقت به فکرم نمی رسید که گوستاو این طور در این موقعیت بخواهد سرنوشتم را این گونه عوض کند و این جور بی رحمانه دست به سرم کند. چه سرنوشت احمقانه ای. چه رویاهایی…
راه افتادم زیر باران ریزی که می آمد. احتیاج داشتم تا از این احوال گُه آلود بیرون بیایم. گوستاو نامردی کرده بود. بدون هیج جیره و مواجبی مرا واداشته بود روی متنی کار کنم که آخرش هم به همین هیچ ختم شد. اصلا باید از اول می رفتم سراغ یک سوژهﯼ ساده معاصر. مثل بچه های نوول وگ (Nouvelle Vague)؛ تروفو و گدار و شابرول و اینها. دوربین روی دست و مستند و ارزان…نه یک داستان غم انگیز تاریخی با آن لباس ها و کلاه گیس ها و دامن بلند و آن همه دک و پز. حال خوبی نداشتم. «رنج های ورتر جوان» را با تمام وجود حس می کردم و می دانستم که دیگر نمی توانم آن را بسازم. دوره دورهﯼ ریگان و هفت تیرکشی و آن هم بُکش بُکش و اکشن بود. خیلی ها دیگر مثل آنتونیونی و فلینی و ویسکونتی هم نمی توانستند به راحتی فیلم های خودشان را بسازند، البته جز برگمان و گدار که حالا یک یاغی تمام عیار بود و اصلا مرگ سینما را اعلام کرده بود…ملول بودم و خسته، چه کار باید می کردم. فقط چپیدم در اولین کافه ای که سرِ راه دیدم و رفتم یک جای دنج ته کافه نشستم و سفارش کنیاک دادم و گفتم دوبل…

پاریس 1981
از کتاب خاطرات پاریس نوشته داریوش مهرجویی با اندکی تصرف و تلخیص

Latest

Read More

Comments

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

ten + sixteen =