روزمرگی های آقای مهرجویی در فرانس(4)

روزمرگی های آقای مهرجویی در فرانس(4)

خاطره-روایت های خود، تمامی نام ها را تغییر داده است. در این نوشتهﯼ خاص دکتر احمد حامدی، همان غلامحسین ساعدی است که پیش از این دیدار، فیلمنامه های موفق گاو و دایره مینا را با هم کار کرده بودند.

تازه داشتم قهوهﯼ صبحانه را می خوردم و لوموند دیروز را ورق می زدم که شکیبا تلفن کرد و اولین چیزی که گفت این بود که حامدی آمده پاریس، همین دیروز، سبیلش را هم زده!
عجیب بود…خوشحال بودم و به شکیبا گفتم «حالا کجاست؟» آدرس و تلفن داد. بلافاصله به حامدی تلفن زدم. صدای سر حالی داشت. گفت دیدی بالاخره آمدم! اولش خنده های نقلی و بعدش هم شلیک خنده و هرهر و کرکر بود بین ما. معلوم بود حسابی شنگول است. قدری جوک گفتیم و جفنگ بافتيم و آخر قرار ملاقاتِ کافه را گذاشتیم در همان محله ای که اتراق کرده بود؛ که خانهﯼ یک استاد دانشگاه معتبر و یکی از فعالان سیاسی به نام بود. سه ساعت بعد من داخلِ آن کافه بودم و منتظر. بالاخره آمد. سبیلش را زده بود و موهایش را روشن کرده بود؛ جوان تر و قبراق تر به نظر می رسید. همدیگر را بغل کردیم و ماچ و بوسهﯼ فراوان رد و بدل شد. طرفی که او را به کافه رسانده بود یکی از هواداران جوانش بود که من را هم می شناخت و با کارهایم آشنا بود. خلاصه دکتر را به دست من سپرد و خودش رفت و آدرس خانهﯼ استاد را داد تا بعداً من حامدی را برسانم. نشستیم و او دُمی (Domi) سفارش داد و تا چند جرعه از دمی که زود رسیده بود خورد، شروع کرد به بد و بیراه گفتن به سرنوشت و اوضاع مملکت و اینکه او نمی خواسته از تهران تکان بخورد، ولی بچه ها مجبورش کردند و یواش یواش شروع کرد به شرح ماجرا. که آره تازه داشت اوضاع جور می شد که این بچه های تخم حرام دوره اش کردند که باید بگذاری بروی، اینجا دیگر جای تو نیست. و خب، حق داشتند چون یک شب ناغافل ریخته بودند آپارتمانی که تازه اجاره کرده بود و در آن تنها زندگی می کرد. با رفقا دور هم تلپ شده بودند و مشغول بحث و فحص و عیش و نوش که تلفنی بهش خبر داده بودند که ماموران دارند می آیند. شانس آورده بود که طبقهﯼ آخر می نشست و تا مأموران سر برسند، بچه ها کمکش کرده بودند که فرار کند و مخفی شود. او هم رفته بود پشت بام و خودش را پشت پوستر های سینمایی ای که روبروی خیابان تخت طاووس پخش و پلا بودند، پنهان کرده بود…مأموران همه جا را گشته بودند، حتی آمده بودند پشت بام، ولی نتوانسته بودند مخفیگاه دکتر را پیدا کنند.
روز بعد از این ماجرا هم شنیده بود که ریخته اند خانه پدرش و پدر و برادر و خواهرش را تحت فشار گذاشته اند تا بگویند که دکتر کجا مخفی شده… و بعد از آن اصرار و ابرام از بچه هایش که دیگر نباید برود خانهﯼ خودش و اینکه باید مخفی شود تا فکری به حالش بکنند. دکتر دو سه روزی این در و آن در می زند و در خانهﯼ یک آشنای ارمنی که زن و بچه دار هم بوده، مخفی می شود ولی نمی تواند تحمل کند چون زنه خیلی ناراحت بوده و شوهره هم بدتر، که نکند بفهمند و بریزند خانه و برایشان دردسر درست شود. دکتر به ناچار به آذر خانم، یکی از هواداران و مخلصینش، تلفن می زند و طلب کمک می کند. یک ساعت بعد آذر خانم با ماشینش سر می رسد و دکتر را می برد در یک کارگاه خیاطی، حوالی لاله زار، اسکان می دهد و می گوید غروب ها کارگاه تعطیل می شود و او می تواند تمام شب را آنجا بماند. صبحِ فردایش قبل از آمدن کارگرها، آذر خانم می رود دنبالش و می بردش یک جای دیگر و دوباره شب که می شود می بردش همان کارگاه و دکتر همانجا روی یکی از میزهای خیاطی، مثل شب قبلش، دراز می کشد. صبحِ سحر، دوباره آذر خانم می آید عقبش و می بردش خانهﯼ یک دوست که آنجا برادر و خواهر آذر خانم هم مهمان هستند. همه تصمیم می گیرند که قیافهﯼ دکتر را عوض کنند. موهایش را کوتاه می کنند و سبیلش را می زنند و ته ماندهﯼ موهایش را هم رنگِ طلایی می زنند، که به نظر دکتر خیلی مسخره می آید. برادرش اصرار دارد که ابروهایش را هم رنگِ زرد کنند، چون اینجوری ممکن است لو برود. خلاصه دكتر را حسابی رنگ و وارنگ می کنند. آذر خانم غروب که پی دکتر می آید، می گوید برویم کارگاه خیاطی و دیگر خیالت راحت چون کارگاه را برای سه ماه تعطیل کردم و همه کارگرهایم را هم مرخص. این آذر خانم این جوری بود. انگار خیلی خاطر دکتر را می خواست و سرا پا از خود گذشتگی و فداکاری بود. کارگاه دو سالن بزرگ داشت که داخلِ یکی از آنها، میزها و چرخهای خیاطی و توی آن دیگری مانکن ها و لباس های جدید قرار داشتند. دکتر را سه ماه در کارگاه محبوس می کنند و می گویند که نباید بیرون بیاید. نباید به کسی تلفن کند که همه چیز تحت کنترل مأموران است. باید خیلی مواظب باشد تا ترتیب فرارش را بدهند. هرشب، آذر خانمِ لاغراندام و خوش سیما، با آن قیافهﯼ مهربان و موهای بلندِ بورش به سراغش می آمده و غذا و نوشیدنی برایش می آورده. البته علاوه بر این معاشرت، آنجا یک رادیوی فکسنی هم بوده که دکتر باید صدایش را خیلی کم می کرد چون طرفِ دیگر کارگاه، کمیتهﯼ محل قرار داشته و پر از مأمور و رفت و آمد بوده و طرف دیگر، روبه روی خیاط خانه هم کنسولگری لیبی بوده، آن طرف خیابان هم مدرسه بازرگانی سابق بوده که حالا شده بود زندان و پر از زندانی.
خلاصه چانهﯼ حامدی گرم شده بود و از سیگار فروشی گفت که هرشبِ جمعه سیگارهاش رو باید می گذاشته توی خیاط خانه.” غروب ها زنگ می زد و من هم به عنوانِ سرایدار، آیفون رو می زدم و اون می اومد تو، بساط سیگارش رو میذاشت تو حیاط و می رفت. یه دفعه هم خواست بیاد جلو و احوال پرسی کنه که من از پشت پنجره ردش کردم رفت. من رو ندید. چون ممکن بود جاسوسی کنه. من شبانه روز تنها و تو تاریکی بودم. نه چراغی روشن می کردم، نه سیفون توالت رو می کشیدم. خونه دو طبقه بود و طبقه بالا پیرزن درب و داغونی، به نام خانم اخوان، زندگی می کرد که با تنها پسرش دائما بگو مگو و دعوا داشتن. خونه دو راه داشت، یکی راهِ توی خونه بود و یکی راه کوچه… راه کوچه برای خانم اخوان بود که با همه در و همسایه رفت و آمد داشت.”
در چنین شرایطی دکتر مجبور بوده ساکت در تاریکی بنشیند تا سر و صدا بخوابد و او بتواند به رادیو گوش کند یا تلفن بزند یا سیفون را بکشد. آذر خانم هم همه اش مشغول بردن عریضه به دادگاه بوده تا برادرش را آزاد کنند، چون برادرش هم گرفتار شده بود. تا اینکه یک روز آذر خانم می آید و می گوید که برایش یک آپارتمان خوب، بغل قبرستان ظهير الدوله پیدا کرده، طبقه چهارم خانهﯼ برادرش که خالی شده و خودش برایش درست کرده است. موکت و مبلمان، همه چیز دارد، محلهﯼ خلوتی هم هست. خلاصه برای اینکه جلب توجه نکنند یک روز برادرها با آذر خانم می روند خیاطی به بهانه بردن جنس، دکتر را هم تو ماشین آذر خانم، صندلی عقب پهلوی برادره جا می دهند و یک دسته گل بزرگ گلایل می دهند دستش تا صورتش را بپوشاند و بدون دردسر از جلوی کمیته و مأموران و زندان رد می شوند و می روند خانهﯼ جدید. دکتر می بیند که بعضی از خرت و پرت های خودش آنجاست. صفحه ها و کتاب هایش… آن هم در یک خانهﯼ مدرن و راحت. برادرها در همان دم، دکتر را به یک پیاله دعوت می کنند و دکتر هم از خدا خواسته دلی از عزا در می آورد. بعد می روند روی پشت بام و راه فرار را به دکتر نشان می دهند که پس از گذر از پله های قدیمی و پریدن از روی پستی بلندی ها و دیوار خرابه، یک راست از قبرستان ظهیرالدوله سر در می آورد که درویشی سرایدارش است و خیلی آدم باحالی است… حالا دکتر برای اولین بار پس از ماه ها می توانست توی تختِ راحت بخوابد و دوش بگیرد و سیفون بکشد بدون آنکه بترسد. ولی هنوز این خوشی از گلویش پایین نرفته بود که شوهر خواهر آذر خانم سرظهر در می زند و به دکتر می گوید که سروته کوچه را بستن و دارن همه جا را می گردن… و یک دفعه می بینند که مأموران وارد ساختمان چند طبقه آنها می شوند و همه آپارتمان ها را می گردند. ماموران تیر هوایی در می کنند. دکتر خودش را به تراس می رساند و از آنجا به راه فرار، که قبلا تمرین کرده بودند. از راه پله ها به پایین و با پریدین از روی این و آن مانع داخل قبرستان می شود. حالا دکتر سرگردان مانده که چه کار کند که با درویش برخورد می کند. می بیند درویش گوشه ای نشسته و دارد حشیش می کشد. دکتر سرش را با قبرها سرگرم و با درویش خوش و بش می کند. درویش می گوید تو دردسر افتادی؟ نترس. بیا بکش… دکتر دست پیش می برد و پکی به حشیش درویش می زند ولی تا می آید حال کند، سر و كلهﯼ ماموران را در تراس خانه می بیند، هول و ولا برش می دارد. درویش می گوید “نترس، بپر تو اون قبره و دراز بکش کسی متوجه نمی شه.” دکتر همین کار را می کند و دراز به دراز در یک قبر کنده شدهﯼ آماده می خوابد. درویش می گوید نترس و پک دیگری می زند. درویش می نشیند سر قبر و شروع می کند به دعا خواندن و از باغ گل سرخی حرف می زند. دکتر می گوید: “من از گل سرخ خوشم نمیاد” درویش این بار از باغ گل زردی حرف می زند. وراجی می کند. شعر می خواند. از معصومیت بچه ها حرف می زند. دندان مصنوعی اش را که لق شده و تلق تولوق می کند، در می آورد و دوباره جا می اندازد. دکتر تا شب همانجا توی قبر می خوابد و وقتی دیگر خبری از مأموران نیست از قبر بیرون می آید و با درویش خداحافظی می کند و از همان راه قبرستان می رود بالا داخل تراس و بعد داخل اتاقش. دیگر خبری از مأموران نیست و رفته اند و چیزی را هم خراب نکرده اند. دکتر به آذر خانم تلفن می کند. آذر خانم می گوید: “دیگه اونجا برای تو امن نیست. میآم می برمت.” آذر نزدیک ظهر می رسد و همهﯼ بساط دکتر را جمع می کند در یک کیسه نایلون و همان دسته بزرگ گل گلایل را، که هنوز تر و تازه است، می دهد دست دکتر که کسی قیافه اش را نبیند و می گوید برویم. آذر خانم او را می برد لاله زار و این بار در یک چاپخانه مخفی اش می کند.
دکتر افتاده بود به وراجی و انگار برای اولین بار بود که این ماجرا را تعریف می کرد. همین طور داشت یک ریز داستان گریز و فرارش را برای من تعریف می کرد و دمی سوم را نرم نرم می نوشید… خودش بود، دکتر احمد حامدی، قصه گوی خوش تخیل و طناز و شوخ و رفیق باز قهار…
چانه اش داشت بیشتر گرم می شد و قضایای چاپخانه و اتفاقات بعدی را تعریف می کرد که دو سه دوست جدید که به خانه معتمد (همان جایی که دکتر فعلا در پاریس اتراق کرده بود و خانه بزرگ نسبتا جاداری بود تو یکی از خیابان های فرعی محلهﯼ مونپارناس) سر زده و آنجا شنیده بودند که دکتر با من تو کافه سر کوچه است، آمده بودند و راحت ما را پیدا کرده بودند که در پیاده روی عریضی دور میز کوچک نشسته بودیم و من غرق شنیدن خاطرات دکتر بودم… انگار نه انگار که ما مشغول صحبت های خصوصی خودمانیم. پریدند دکتر را بغل کردند و هی ماچ و بوسه… از جوان های کشته و مرده حامدی بودند که معلوم نبود به کدام دار و دسته تعلق دارند. دکتر همچنان گرم و مهربان همه را بغل کرد و بوسید و خندید و تعارف کرد که بنشینند و دستور داد گارسون بیاید، انگار که میزبانِ همه بود.
بعد هم رو کرد به جمع هواداران و قسم و آیه خورد که به خدا به پیر به پیغمبر من هیچ وقت دلم نمی خواست ایران را ترک کنم.” آخه من که کاری نکرده بودم و کاره ای نبودم، فقط چند تا قصه و نمایشنامه نوشتم. خب که چی؟ گناهه؟ امثال شما جوون ها هی تو گوشم خوندن که تو خطرم. فوقش می گرفتن یه سین جیم می کردن، ولم می کردن برم پی کارم. دیگه از ساواک و عضدی و اینا که بدتر نبودن. کار من اونجاست. من اینجا با «سیل وو پله» گفتن ها کاری ندارم که… با این دمی خواستن ها…من اینجا چه کار می کنم؟”

از کتاب سفرنامه پاریس نوشته داریوش مهرجویی
پاریس 1985-1981
قسمت قبلی

Latest

Read More

Comments

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

one × one =