در من چیزی مرده است انگار… در ما چیزی مرده است انگار… میان من و تو چیزی هست که دیگر نه نفس می کشد و نه جان دارد و ما بی خیال از خلا رونده ی همه ی این چیزها که نفس می برند و جان می دهند و می میرند تنها به گرفتن دماغهایمان بسنده کرده ایم تا نیاید بوی جنازه هایی که ما حتی برایشان یک گلایل سفید هم نخریدیم…سنگ قبر و شعر و یاد بود و خرما و حلوا که بماند. .. شب هفت و چهل و سال برای جنازه ای است که دلت برای دیدنش تنگ می شود…وگرنه که ما این همه جنازه را خودمان زنده زنده خاک کردیم تا نبینیمشان. .. غافل از اینکه دست هایمان چنان بویشان را گرفته که سالها زندان هم گناه نمی شوید از آلودگیشان…که لزج از انزجار است زمانه ی جاری و عثمان خافی هم گیتار فِندر خرید و آن طرف رودخانه همه سودای تصاحب فسیل دارند. .. خسته ام و بی رمق، ای لاله ی صحرایی، نشکفته چرایی؟
نویسنده: بیتا جلیلی