بیتا جلیلی
مغزهای کوچک زنگ زده خود سینماست. سینما آنطور که من دوستش دارم. وقتی تمام سکانس ها و پلان ها و قاب ها و بازیگران و لحن و موسیقی دست به دست هم می دهند و آن اتفاق نادر می افتد. سینمای درجه یکی که داستان آدم های درجه صد جامعه را تعریف می کند که در لامکانی زندگی می کنند که مشخصه اش خرابه بودنش است و آدمهای بی کله اش. دقیقا همین بی کله بودن است که جا را برای چوپان باز می کند. و این چوپان بودن یعنی همان پدر خوانده بودن. یعنی صلاح جامعه زیر دست را بهتر از خودش دانستن. و اگر فکر می کنید این داستان را جای دیگری شنیده اید باید بگویم جای خیلی دوری دنبالش نگردید. این داستان روزمره زندگی همه ماست. ما بی کله های چوپان لازم…مختصات جا و زندگی مان شاید به نظر با آدم های توی فیلم خیلی فاصله داشته باشد ولی رویه ی داستان را که کنار بزنید من و تو و همه آن زیریم. با این تفاوت که ما یک چوپان نداریم ما در هر قسمت از زندگی مان خواسته یا ناخواسته چوپانی دلسوز داریم که به ما می گوید “کی برویم، کجا برویم، چه کاری کنیم، کی بشینیم، کی بلند شویم، کی بمیریم”. از شخصیت های توی فیلم اگر متنفر شدید بدانید که از گوشه ای از خودتان متنفرید. شخصیت هایی که برای بقا دستِ معصومیت شان را در خون می شویند. و این استحاله از معصومیت به گرگ شدن، خون می خواهد. خونی که اگر در رگ هایت جریان نداشته باشد، فواره می زند خونت و خونی می شود نونت و کیو کیو بنگ بنگ…
معین رسولی
“عیسی مسیح شبان من است، چون ابراهیم، چون یعقوب و موسی، مسیح، “یهوه” است. خدای کوچ کردگان، چون گوسفندان. محدود به زمان نیست و در ابدیت ساکن است و چون چوپانی، گوسفندان خود را هدایت می کند.”
مغزهای کوچک زنگ زده، داستان انسان های شکست خورده در لایه های پنهان جامعه است. جامعه جهان سومی که کلیدواژه ای جز فقر ندارد. فقر فرهنگی، فقر ناشی از تحقیر، بزهکاری، بیماری و کمبودهای انسانی و اجتماعی.
چگونه یک طبقه فقیر در حلبی آبادهای پایین شهر زندگی می کند. مواد مخدر تولید می کند، گوش بچه ها را می برد، از روی تعصبات متحجرانه خواهر خود را می کشد و نسل پس از خود را نیز این گونه تربیت می کند. خانواده ای که جز زندگی از راه خلاف، چاره ای ندارد. انتخاب دیگری ندارد. پدر، راهنمای فرزندانش است. چون چوپانی که گوسفند را هدایت می کند. بزهکاری راه حل آنها است. راه حل گوسفندان بی خانواده، بی پدر و بی مغز که اگر پدر یا چوپان نداشته باشند، متلاشی می شوند.
نسلی که تحقیر شده است و تحقیر می کند. این انسان ها زیر بار فشار، ابایی از قانون ندارند، ترسی از مرگ ندارند چرا که شکست را خیلی قبل تر از این پذیرفته اند. درواقع سرنوشتی جز شکست در انتظارشان نیست. زندگی زشت و وحشتناکی دارند. در تاریکی راه می روند و دشمن آنها جامعه ی نمادین است. اگر نباشند بهتر است، از این رو قانون در پی از بین بردن آنها برمی آید. آنها با تلنگری کوچک همه چیزشان فرو می پاشد. یا گوسفند باقی می مانند و یا از بین می روند. بی کس و کار، بی پشتیبان، بدون خانواده و بدون زندگی اجتماعی. طبقه ای که همیشه چون عروسک خیمه شب بازی در دستان چوپانی بزرگ قرار دارد. طبقه ای با مغزهای کوچک زنگ زده…
پی نوشت: پتریکور
«شهر خدا»ی هومن سیدی بی تردید بهترین فیلم جشنواره و بهترین فیلم هومن سیدی تا به امروز است. «ابد و یک روز» ی دیوانه وارتر، سینمایی تر، با شخصیت تر و با عمق بسیار بیشتر. فیلم به لحاظ فرم شبیه هر فیلم دیگری هم که باشد آنقدر توانسته دنیای خودش را درست بسازد که هویتی مجزا پیدا کند. قبل از دیدن فیلم نوشته بودم که هومن سیدی آنقدر ذهن دیوانه ای دارد که هنوز نتوانسته اجزای مختلفش را جوری هماهنگ کند تا همساز با هم بنوازند و انسجام یکدستی را نشانمان دهند اما امیدوار بودم به این آخرین فیلمش و الحق که هومن سیدی با ضد قهرمان های غریبش چه خوب توانست جهانش را – این بار جهان منسجم ترش را – معنادار کند و بیافریند. این که می گویم منسجم تر یعنی هنوز در نظرم می تواند یکپارچگی بیشتری هم داشته باشد. سیدی در این فیلم هم گاهی آنقدر جذب تصویر نابی شده بود که خارج از فیلمنامه در ذهنش جا خوش کرده بود که انگار آن تصویر ناب به داستان سنجاق شده و منطق روایی اش درک نمی شد. مشکل دیگر در عدم انسجام کامل، جهان فیلم بود که هر چه از ابتدا به سمت پایان می رفتیم کمتر با ذهن دیوانه ی کارگردان و بیشتر با عناصر رئال گره خورده بود و خطر این بود که فیلم دوپاره به نظر برسد که البته با شخصیت پردازی قوی و پیچ های داستانی به جا، توانسته بود این ایرادات را بپوشاند.
سیدی بدون آنکه در دامِ فیلم اجتماعی ساختنِ مد شده در این سال ها بیفتد، شخصیت هایش را -همین شخصیت های رعب آورِ چرک- را چنان دوست دارد و برای آنها مایه می گذارد که نتیجه اش روی پرده می شود سینما. چیزی که در این جشنواره کمیاب بود. این فیلم، سکانس هایی دارد که به تمام جشنواره می ارزند. سکانس زندان با بازی محشر فرهاد اصلانی و نوید محمدزاده، حالا یکی از نمونه ایی ترین صحنه های سینمای ایران است.