تا دو ساعت دیگر با گوستاو قرار مهمی دارم. به خودم می گویم مثل یک فروشندهی قوی باید فیلمنامهام را بفروشم و تن به هیچ تحمیلی ندهم.
گوستاو مولر رییس یکی از کمپانیهای معروف تولید و توزیع فیلم بود که فیلمهای بزرگانی چون ویسکونتی و پازولینی و فلینی و برگمان را توزیع کرده بود. سال گدشته که در فستیوال برلین مرا دیده بود به من پیشنهاد داد فیلمی اروپایی در اروپا بسازم، ترجیحاً آلمانی یا انگلیسی که بتواند پخش گستردهتری داشته باشد. با موضوع دلخواه. در جا به یاد کتابهای محبوبم افتادم و گفتم: گوته! رنجهای ورتر جوان. داستان عاشقانهای بسیار معصومانه در آلمانِ قرن هجده که لحظههای ظریف شاعرانهای داشت…خوبیاش این بود که ربطی به تاریخ و سیاست نداشت و مقابل گند و گُه دگرگونیهای تاریخی، سیاسی، اجتماعی از عشق سخن میگفت. داستان پسر جوانی که به دام عشقی ناممکن گرفتار می شود و عاقبت مغز خود را متلاشی می سازد. آخ که چه اندیشه والا و تصاویر نفسگیری میتوانستم بسازم. گوتهی بیست و پنج ساله، گویی میخواست چکیدهی عاطفه و ادراک و فهم بشری را در این کار، که از کارهای اولیه اش بود، بگنجاند.
نمیدانستم که واقعاً در این دورهی سیاست زدگی و بحرانی و فراز و نشیبهای اقتصادی، نوشتن یک فیلمنامهی لطیفِ رمانتیک درباره عشق چه جذابیتی میتوانست داشته باشد. به هر حال شیرجه رفتم طرف موضوع، بیشتر برای نجات خودم از سیاستزدگی و بیکاری و بطالت. سخت روی رنجهای ورتر جوان متمرکز شدم. رنج او شد رنج من…از شما چه پنهان شبیه تجربهی ورتر را من خودم تا حدی داشتم. تازه تجربهی من معصومانه تر بود. ورتر عاشق زنِ دوستش میشود که تازه عروسی کرده بوده و از این بابت رنج میبرد چون نمیتواند عشق خودش را به هیچ کسی، نه به زن و نه به دوستش یا شوهرِ معشوقهاش، اقرار کند. آن قدر در خودش میپیچد که آخر سر تقریباً دق میکند. یعنی چارهای ندارد جز آنکه خودش را سر به نیست کند. من در بچگی همچین اتفاقی را عملاً دیدم. همسایهی دیوار به دیوارمان جوان هفده هجدهسالهای بود به نام مهدی که خیلی مرتب و درسخوان بود. یک روز شنیدیم که این بابا رفته راه آهن و خودش را انداخته زیر ترن… ملت شیون و ضجه کردند و بلوایی برپا شد. همه میپرسیدند جوانی به این قبراقی و با معلوماتی چرا از زندگی دل کند؟ معلوم شد به خاطر عشق و عاشقی بوده ، منتها این بار معشوق بی وفایی میکند و بدون آنکه خبر بدهد میرود زن کس دیگر میشود.
خودم هم همین طور، یک روز چشم هایم را باز کردم دیدم عاشق دخترخاله ام هستم که سه سال از من بزرگتر بود. دلم میخواست دائم بیاید پیش ما و هر وقت که میآمد من همیشه تنگِ دل خواهرهایم با او خوش و بش و بازی میکردم. هیکل متناسب و موهای خوش فرمی داشت و دل مرا برده بود. اما با این اوصاف کاری نمیشد کرد. همهاش را میریختم توی دلم. حتی یک بار هم با هم تنها مانده بودیم اما نتوانستم راز دلم را بگویم که خاطرش را میخواهم. در حالی که موقعیت کاملاً مهیا بود. یعنی آمده بود خانهمان به دیدن خواهرها که هنوز از خرید برنگشته بودند. مادر هم بیرون بود و دخترخالهی ترگل و ورگل و به قول قدیمیها مثل پنجه آفتاب، وارد خانه شد. از اینکه خواهرها نبودند هیچ ناراحت نشد. یک ضرب رفت توی اتاق پذیرایی سر ضبط و گفت یک صفحهی جدید از مودی بلوز خریده. آهنگ لطیفِ حالداری بود. من همیشه از کارهای مودی بلوز خوشم میآمد. آهنگ را گذاشت و بنا کرد به تکان خوردن و دستهایش را رو به من جلو گرفت که یعنی تو هم بیا بجنبان. من هم ترسان و لرزان با صورت عین لبو، یواش یواش رفتم جلو و دستانش را بالا گرفتم. البته با فاصله؛ آن طوری که در فیلمها دیده بودم. او هم شروع کرد به کشاندن من به این طرف و آن طرف. هی میگفت یک دو میرفت این ور و بعد یک دو میرفت آن ور. دو سه بار پاهایش را لگد کردم که غر زد مواظب باشم. جایی که آهنگ تند شد شروع کرد به ورجه و وورجه که من عقب افتادم و نتوانستم سرپا بایستم و افتادم توی بغلش که ریسه رفت و افتاد عقب روی کاناپه…و همان جور ماند. من هم همان جور ماندم. صحنهی عجیبی بود. او هم مثل من خجالتی بود و سرخ شد و زد به لودگی و هلام داد عقب و گفت پاشو خرس گنده و من هم خندیدم و خودم را ول دادم پایین. اما خب ته دلم از آن تماس جادویی مست و شنگول شده بودم و حاضر بودم تا ابد همان طور میماندم، ولی زیاد طولی نکشید که سرِ خرها- یعنی خواهران عزیزم- سر رسیدند و قضایا عادی شد…حیف!
در خلسهی همین عشقهای ناز و معصوم جوانی بودم و اینکه چطور سعی کرده بودم آنها را در فیلمنامهی عاشقانهام پیاده کنم. امیدوار بودم که گوستاوِ عزیزم خوشش بیاید، چون من و خانواده برای استقرار در پاریس روی این پروژه خیلی حساب کرده بودیم. اگر درست میشد دست کم تا دو سال خیالمان راحت بود. سه چهار ماهی را صرف نوشتن کرده بودم و یکی دو ماه هم صرف تایپ و ادیت شده بود. یاد آن روز برفی افتادم که در تهران با زن و بچهام پیاده در حالی که روی برف ها سُر میخوردیم و میخندیدیم دو سه جلد سناریوی ورتر جوان را بردیم پستخانه و با هزار آرزو و دعا و فوت و ورد به آلمان و فرانسه و اتریش فرستادیم. کاش گوستاو خوشش بیاید. کاش دخترخالهام…
پاریس 1981
از کتاب خاطرات پاریس نوشته داریوش مهرجویی با اندکی تصرف و تلخیص