ادامه از قسمت قبل: چرا فکر میکردم باید به او سر بزنم، تا از جلز و ولز وجدانم کاسته شود؟ گمان نمیکنم. فقط برای آنکه خرِ خرافاتم از عَر عَر دست بردارد؛ فقط چون به دلم اینطور افتاده بود. با خودم فکر کردم عروس و داماد که ظاهر شدند، سلام و علیک میکنم و در میروم. شاید آخر شب موقع شام وقت خوراک دوباره برگردم. اما نه! گمان نمیکنم. حوصله ندارم. رضا میخواهد بدش بیاید هم بیاید، به جهنم. بعداً یادش میرود. بعدها که دلش گرفت و خواست برایم درد دل کند، مثل همیشه. مثل همه که موقع درد دل سراغ من میآیند و هرچه در دل دارند یک راست میریزند توی من. به خودم میگویم خلای دوستان. کمک چندانی هم به آنها نمیکنم. بیشتر به خاطر آن به سراغم میآیند که کم حرف میزنم و فکر میکنند به حرف شان گوش میدهم و آخر سر با گفتن عبارت معجزهآسای «بیخیال» تسکینشان میدهم. این «بیخیال» مثل کشیدن سیفون است. بیچاره رضا، رضای همیشه مردد نمیدانست چه باید بکند. ازدواج کند یا نه. دخترک را دوست بدارد یا نه. دخترک او را دوست دارد یا نه. میگفت: «اینطور که این دور من میگرده لابد دوستم داره دیگه.»
گفتم: «هیچ معلوم نیست. بعضیها دوست دارند دور یه چیزی بگردند. اخلاقشون اینطوریه. اونم شاید عادت داره اینطور باشه. ولی به هر حال سر و ته قضیه خیلی فرقی هم نمیکنه. دوست داری بگیریش خوب بگیرش. بیخیال»
او هم رفت گرفتش به تشویق و دلگرمی من. خاک بر سرم. بیچاره رضا حالا چه وقت عروسیاش بود؟ دخترک زَد و بُرد. رضا، بیچاره جوان مرگ شد. «مزخرف نگو، شب عروسی پسره چرت و پرت ردیف میکنی. بزن به چوب یه وقت طوری نشه.» فکر میکردم این خاصیتی که برای چوب تراشیدهاند اثر سیاهی سقام را خنثی میکند، حداقل خیالم راحت میشد. صندلیهای نکبتی همه یک شکل بود و فلزی. مجبور بودم دوباره از جایم بلند شوم و خودم را به میز چوبی نزدیک در ورودی برسانم. بدجوری احساس حماقت میکردم. فکر میکردم همه چهار چشمی مرا تماشا میکنند. بالاخره خودم را به میز رساندم و سه ضربه ی اساسی به پایه ی آن نواختم، جایی همان نزدیکیها پیدا کردم، اینجا خیلی بهتر بود. عروس و داماد را هم زودتر میدیدم و خلاص میشدم. اما مگر میآمدند فلانفلان شدهها.
دستم عرق کرده بود، مضطرب شده بودم. علتش را نمیفهمیدم. به خودم میگفتم: «دیدن عروس و داماد که اضطراب نداره. اضطراب مال رضای مادر مردهست. به تو چه؟ داماد که دوست بچگیته. عروس هم هرکی میخواد باشه. فاصلهات تا مردک دلخور فاصله ی امنییه. سه ضربه هم که به چوب زدی دیگه چه مرگته؟»
شاید موسیقی مضطربم میکرد. بعید نبود. این موسیقی همیشه دور خودش میچرخد. چرخش تولید اضطراب میکند. چرخش موسیقی، چرخش چندین جفت تنه ی گوشتالود و استخوانی و چندین جفت چشم وغزده و فرو رفته و البته چرخش پنکههای سفید سقف. حتما همینها مضطربم میکردند. شاید هم نگران رفیقم بودم.
دستهایم بدجوری عرق کرده بود. اگر شلوارم جین بود آنها را به شلوارم میمالیدم. راحت جذب جین میشد. خیر سرم خواستم رسمی بپوشم. شلوار پارچهای شکنجه است. هروقت دستهای خیسم به آنها میخورد مغز استخوانم مور مور میشود. انگار به برق وصلم کرده باشند. دندانهایم را فشار میدهم و روی هم میسایم. اینقدر محکم تا حالم جابیاید.
خبری از عروس و داماد نبود. کلافه شدم. «پس چرا این پفیوزها نمیان؟ رضا به جهنم، با این دستهای خیس چطوری باید با عروس دست بدم؟ دست نمیدم. دستامو سیخکی میگیرم کنارم و عرض تواضع و تبریک میکنم. یادم باشه تبریک حتما بگم وگرنه زشت میشه. این دیگه خیلی سخته، تبریک میگم، تبریک میگم، خوشبخت بشین، نه اینو پیرزنها میگن.»
کم کَمک حالم خراب میشد. شاید هم اصلا ربطی به عروسی نکبتی نداشت. غروب جمعه به تنهایی کفایت میکرد، دلم بههم میریخت، سرم سنگین میشد، سبک میشد، موج بر می داشت. «یه حلقه ی طلایی اسم تو روش نوشتم.» لنگههای ابروی زنک به طرفم پرتاب میشد. خوش بر و رو بود. خوشخوشانم میشد. عشوه میریخت. دلم به هم میخورد. و باز خوشخوشانم میشد. «پس چرا نمیان؟ دیگه باید بیان، به افتخار عروس و داماد کف بزنین.» همه دست میزدند، من هم دست میزدم، شَرق شَرق، شورق شورق، همه دست میزدند، پیرمردهای شکم گنده، پیرزنهای چروک خورده، پسرها و دخترهای جوان، صورتهای عرقکرده، بزک های به هم ریخته، پودر و ماتیک توی چروک ماسیده، شکم، لپ لپهای خونافتاده، باسن، سینه، تسبیح شاه مقصود، پنکهها تا ابد میچرخند. «سلام آقای دکتر چلپچلوپ قربونت برم»…«ماشاالله عزیزم چقدر بزرگ شدی، ماشاالله ماشاالله چه تن و بدنی!». . . و ناگهان عروس و داماد وارد میشوند. داداری دادام داری داری دام دادادام. . . سرود وحشت، وای دلم به هم میخورد. دستهایم عرق میکند. دود اسفند همهجا را پر میکند. توی چشم، سوراخ دماغ و مغز مخم را. «با داماد دست بده، به عروس لبخند بزن، نه نه با هیچ کدوم دست نده. ای وای دستم خورد به شلورا پارچهایم، برق وصل شد، دندون قروچه، محکم. . . تموم شد، دستها رو سیخکی بگیر کنارت عرض تواضع و تبریک کن، احمق حتما بگو تبریک میگم، لبخند بزن زشته باید بگی…«سلام رضا، خوبی؟» به عروس حتی سلام هم نکردم. لبخندی زدم که بیشتر شبیه شکلک بود تا لبخند، دستهایشان هم معلق توی هوا رد شد. از این بدتر نمیشد. از مقابلم که گذشتند، از عروسی نکبتی فرار کردم. هیچکس نفهمید، مگر شاید غلام دیوونه.
2- خیابان
از عروسی نکبتی که فرار کردم گرگ و میش غروب بود، توی کوچه از کنار ماشین نوی عروس و داماد گذشتم. روبان پیچیده و گل کاریشده. یک لحظه رضا و زنش را داخل اتومبیل تصور کردم. رضا بدجوری توی فکر بود و لبخندی جعلی روی صورت درازش ماسیده بود. شاید پشیمان بود. دخترک اما توی دلش هم عروسی بود. خوشحال و خندان در حال گاز زدن یک موز نیمه پوستکنده ی دُل که نمیدانم از کجا به کلهام آمد، مارک Dole روی موز برق میزد، مثل دندانهای دخترک.
حالا دیگر رسیده بودم سر کوچه. داخل خیابان اصلی، باید دور میدان هفت تیر تاکسی سوار میشدم و میرفتم سراغ رفیقم. از دکه ی گوشه پیادهرو یک پاکت سیگار خریدم و یک تخته شکلات سیاه، همیشه همینها را برایش میخریدم. توی لباس پلوخوری ام احساس ناراحتی میکردم. فکر میکردم به تنم زار زار گریه میکند. خیلی آدم توی خیابان نبود، ولی همان تعداد کم هم برای شرمساری کافی بود. آدمهای غروب جمعه دو دسته میشدند، یا رخت مهمانی داشتند که به تنشان زار زار گریه میکرد-خیلی از آنها هم مثل من شرمسار بودند- یا لباس هر روزشان را پوشیده بودند که قبلا اینقدر گریه کرده بود که جفت هیکلهای کج وکولهشان شده بود.
برای خودم سیگاری آتش کرده بودم و چس دود میکردم. لشلش توی سرازیری خیابان به طرف میدان میرفتم. اینطوری شاید برای محیط دور و برم و آدمهای دیگر هموارتر بودم و کمتر توی ذوق میزدم. همینطور که میرفتم به طرف میدان، وجدان لامصب ام زقزق میکرد و مثل مار توی تنم میپیچید. دلخوری مردک سبیل کوله و حالت رقصیدنش، لنگههای ابروی زنش، دلخوری رضا و آن افتضاحِ آخر سر، بیچاره عروس حتی سلام هم بهش نکردم، گور بابای همهشان. پدرم داشت درمیآمد، بابام راست میگفت که من عقب مانده ی اجتماعیام، «حشر انسانی» ندارم. نه میتوانم به حرف کسی گوش کنم-چون اصلا حواسم نیست و الکی آن وسطها برای این که لو نروم یک شکلک هایی درمیآورم یا ابروهایم را به هم نزدیک میکنم یعنی دارم دقت میکنم و بعد صورتم را باز میکنم یعنی آهان بله فهمیدم. در جواب سوالها هم بهترین راه این است که مدتی سکوت کرد و بعد گفت «نمیدانم» چون اگر بگویم میدانم، سوال بعدی شروع میشود و جدا از آن واقعیت هم این است که نمیدانم، چون اصلا سوال را گوش نکردهام -نه این که میتوانم با کسی حرفی بزنم و دائم در سکوتم، خیلیها این را به حساب عمیق بودن و متفکر بودنام میگذارند. درحالیکه حقیقت آن است که اصلا چیزی برای گفتن ندارم و در سکوت، یا کلمات را با خودم تکرار میکنم یا با لغات و عبارات بازی میکنم. گاهی کسانی با همین تصور که من بسیار متفکر و اهل نظرم جذبم میشوند. حتی اوایل بازی با لغات و چرت و پرتگوییهایم را که به واسطه ی نزدیک شدن به من میشنوند به حساب تعمق ام میگذارند. ولی وقتی بیشتر به من نزدیک میشوند تازه میفهمند که چیزی ندارم که بگویم و فقط بازی میکنم. آنوقت تصور میکنند که فریبشان دادهام. در صورتی که تمام اینها را از اول خودم به آنها گفتهام و باز آن را هم به حساب فروتنی و شکسته نفسی من گذاشتهاند. با اینحال آن قدرها هم کودن نیستم. منتها دوست دارم بازی کنم. به کسی هم کاری ندارم.
بابام راست میگفت که من عقب مانده ی اجتماعیام. نمیتوانم با دیگران مثل آدم معاشرت کنم. درست برعکس بابام. او شاید جلوافتاده ی اجتماعی بود و من مثل یک کودک از او عقب افتاده بودم. میتوانستم به او برسم، اما دلم میخواست بازی کنم و حالا دیگر خیلی دیر شده. باید خیلی میدویدم تا به او برسم. درست مثل پسر بچهای که روبهروی من توی پیادهرو میدوید تا از مادر چاق و زشتش عقب نماند. این فکرها بدجوری افسردهام میکرد. به هر حال زنک به همه ی گندگی و چاقیاش سریع قدم برمیداشت و پسربچه ی لاغراندامش پشت سرش عقب مانده بود. زن چاق روزنامهای در دست داشت و یکراست به طرف من میآمد، اصلا به قصد صحبت با من میآمد. به همدیگر که رسیدیم ایستادیم، هن هن میکرد و قطرات عرق توی چک و چاله ی صورت گوشتالود و پودر مالیدهاش برق میزد، زیر صورت نکبتی گردش یک غبغب بزرگ لقلق میخورد، مثل بوقلمون. اینقدر بزرگ که صورت پسر بچهاش را میشد روی آن نقاشی کرد. چه صورت قشنگ و چه چشمهای معصومی داشت پسربچه. چشمهای درشت و شفاف؛ آنقدر درشت که نمیدانم چرا او را از دیگران آسیبپذیرتر میکرد، انگار هرکس میخواست میتوانست به راحتی به آنها صدمه بزند. یک هدف بزرگ و آشکار. اتفاقا در چشمهایش ترس و اضطراب از این آسیبپذیری را هم میشد دید. چشمهای ژلهای شفاف و لرزان از اضطراب که مرا به یاد رفیقم میانداخت.
«ببخشید آقا میتونم یه لحظه وقتتونو بگیرم. یه وقت خیال بد نکنیدها. بچه رو میخوام ببرم سینما. شما میدونید کدوم یکی از این سینماها که اینجا نوشته نزدیکتره؟»
اگر یه خورده به کله ی تعطیلم فشار میآوردم میتوانستم نشانی نزدیک ترین سینما به میدان را به زنک بگویم، اما کلهام گیر کرده بود توی «یهوقت خیال بد نکنیدها»ی زنیکه و به علاوه از مدتها قبل تصمیم گرفته بودم به احدی آدرس ندهم و در جواب همه فقط بگویم «نمیدانم». چون همیشه آدرس عوضی به مردم میدادم و بعد از مدتی میفهمیدم که بدبختها را حسابی به بیراهه فرستاده ام. من در آدرس دادن و یاد گرفتن به واقع خرفتم. درست مثل بابام، که جهتیابی اصلا بلد نبود و برعکس مادرم استاد آدرس و جهتیابی بود. فورا کوتاهترین و بهترین راه به فکرش میرسید. همیشه هزار بار آدرسها را برایم توضیح میداد و بعد میگفت: «خر پیش تو بوذر جُمهره»، اما خب او هم تا حدودی عقبمانده ی اجتماعی بود. به اینها که فکر میکنم افسرده میشوم. انگار که من سطل آشغال نقایص ارثی پدر و مادرم هستم. زنک یک چیزهایی راجع به سینما میگفت و این که بچه بدجوری حوصلهاش سر رفته و آن وسطها هم تکرار میکرد: «یهوقت خیال بد نکنیدها». باقی حرفهایش را هم من اصلا حواسم نبود. یک وزوزهایی میشنیدم که با ترجیعبند «یهوقت خیال بد نکنیدها» به هم وصل میشد.
رفته بودم تو نخِ سر و ریخت زنک، با خیالهای بد، با اون هیکل چاقِ بد ریخت و گاهی هم به پسرک نگاه میکردم. چند بار بهش لبخند زدم، تحویلم نگرفت. نگاهش را از من میدزدید. فکر کردم شوهرِ زنک لابد یک دبیر یا یک کارگر باشد یا شاید هم کارمندی ساده است. بله، حتما باید یک کارمند ساده باشد، با سر و ریخت مفلوک، با یک کت و شلوار چهارخانه قدیمی که از بس شسته شده و اتو خورده برق برق میزند، بعد سهتای آنها را کنار همدیگر میدیدم که یک غروب جمعه توی پارک جلوی دوربین یک عکاس دورهگرد لبخند میزدند و بعد همین عکس را به دیوار سالن خانه آویزان کردهاند، کنار یک ساعت بزرگ «سیکو»که شبها صدای تلقتلوق عقربهاش خواب را به چشمهای درشت پسرک حرام میکند. تک تک اثاث سالن خانه ی آنها را توی سَرم مرور میکردم، از گلهای پلاستیکی که زنک هر روز با کهنه برقشان میانداخت گرفته تا استکانهای چای که برچسب arcoroc روی آنها تا ابد کنده نمیشد و سر جایش میماند. این فکرها غمگینم میکرد. نمیدانم زنیکه یک ساعت چه گفته بود که حالا رسیده بود به این که توی خانه تنها هستند و گفت: «اگر دوست دارید امشب را بیایید خانه ی ما، با هم شام بخوریم»و دیگر نگفت: «یک وقت خیال بد نکنیدها»…گفتم: «متشکرم بریم» و رفتیم، سه نفری، به طرف ایستگاه اتوبوس. میگفت بهترین وسیله برای رفتن به خانه ی آنها اتوبوس است. از توی کیفش سه تا بلیت درآورد و به راننده داد. وسط اتوبوس کنارش نشستم و پسربچه هم روبهروی ما نشست، تک و تنها، اتوبوس نیمهخالی بود. یک خورده قار و قار کرد و بعد راه افتاد، زنک یک بند ور میزد و تنش هم بو میداد. پسرک هم مات بیرون بود و هیچ نمیگفت. صورتش را به شیشه چسبانده بود و بیرون را نگاه میکرد. خودم هم قدیمها مثل او سرم را به شیشه اتوبوس میچسباندم. صدای قار قار موتور توی کله ی آدم میپیچد و همراه اتاقک قراضه ی اتوبوس بالا و پایین میپرد. تمام صورت و دندانهای آدم به لرزه و گزگز میافتند و خواب میروند، کِیف دارد، مخصوصا اگر آدم چرتش هم بگیرد.
اتوبوس همینطور صاف میرفت طرف پایین، خیابانها باریکتر میشد و هر چند وقت یک بار یک تابلوی بزرگ توی یک ایستگاه ظاهر میشد. عکس بزرگ یک موز نیمه عریانِ غولآسا، نشاط و سلامتی با موز . Dole بالاخره به یک ایستگاه که رسیدیم زنیکه گفت: «رسیدیم، شما فقط پشت سر من بیا.» با چالاکی از جایش پرید و رفت. پسرک هم بدون این که اصلا به من نگاهی بکند دنبالش راه افتاد. ولی من سر جایم خشکیده بودم و تکان نخوردم. ماتم برده بود به موز نیمه پوستکنده ی پشت پنجره. مارک Dole روی آن برق میزد. سلامتی و نشاط با موز دُل. کمی پایین زیر تابلو صورت دمغ و جاخورده ی زنیکه ی بدریخت را دیدم که حالا به نظر خیلی هم زشت نمیآمد و باز کمی پایینتر چشمهای پسربچه که برای اولین بار داشت مرا نگاه میکرد. چشمهای ژلهای شفاف. نگاهم را از او دزدیدم و بالا را نگاه کردم. سلامتی و نشاط با موز . Dole اتوبوس قراضه راه نمیافتاد، وسوسه ی نگاه به آنها و چشمهای پسربچه مرا میکشت. زنک را نگاه کردم و غبغب خیس عرقش را و چشمهای پسربچه را که برق میزد. اتوبوس راه افتاده بود و از آنها دور میشد. همچنان زیر تابلو ایستاده بودند و کوچکتر میشدند. حالا همه را با هم میدیدم، زنک، پسربچه، و سلامتی و نشاط با موز Dole.