اتوبوس
سرم را به شیشهﯼ اتوبوس چسبانده بودم و تمام صورتم با قار و قار موتور اتوبوس می لرزید و سوزن سوزن می شد. کم کم چرتم گرفت. چشم هایم را بستم و تصمیم گرفتم تا آخر خط اتوبوس پیاده نشوم. کیفی که می کردم به کنار، نمیدانم چرا از پیاده شدن خجالت می کشیدم. با این که خیلی مسافری باقی نمانده بود و مسیر اتوبوس هم درست جهت خلاف خانهﯼ رفیقم بود، اما همینکه ایستگاه مخصوصی را برای پیاده شدن در نظر نداشتم، مانع از پیاده شدنم میشد. فکر میکردم این که بقیه بفهمند من همینطور الکی پیاده میشوم و دوباره مسیر را برمیگرد بالا، زشت و خجالتآور است. اما بقیه که خب از کجا قرار بود این را بفهمند؟ میخواستم دیدار رفیقم را عقب بیندازم و وقت بکشم، شاید هم فقط میخواستم کیفم را بکنم، سرم را به شیشه بچسبانم، چرت بزنم و کلهام قار و قار کند و بلرزد، گردنم کج بشود، سرم پایین بیفتد و ناگهان از خواب بپرم و ببینم که آب دهانم تا روی چانه پایین آمده و قلبم تاپ تاپ میکند، دوباره آب دهانم را مزه مزه کنم و دوباره چرت بزنم و دوباره. . . این حلقه را چندبار تکرار کردم و خرکیف شدم. بچهتر که بودم همیشه توی اتوبوس همین کار را میکردم. اما تعداد حلقههای تکرار همیشه زیاد نبود و از یک لحظه به بعد دیگر چرتم نمیگرفت. بعد از آخرین حلقه یک دفعه ماتم میبرد، به هیچ چیز، احتمالا با دهان باز، برای مدتی که هیچ وقت نمیفهمیدم چقدر است. میتوانست یک دقیقه باشد، میتوانست ده دقیقه باشد. گذشتِ زمان قابل درک نبود و بعد یکباره در اوجِ یک جور کیف و هیجان به خود میآمدم و متوجه اطرافم میشدم و در آن لحظه همه چیز به حدی برایم غریب و جدید میآمد که انگار یک دفعه وارد کره ی دیگری شده باشم، خیابانها، کوچهها، خانهها، که روی کول هم سوار شده بودند. ماشینها، آدمها که راه میرفتند، نشسته بودند، حرف میزدند، خمیازه میکشیدند، چرت میزدند یا مات شان برده بود، و از همه غریبتر عکس خودم بود توی شیشهﯼ پنجرهﯼ اتوبوس. انگار که در آن لحظات یک دفعه از خودم جدا میشدم. بعد میفهمیدم که در آن مدت ماورایی یک دقیقه یا ده دقیقه، به هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز فکر نمیکردم، یعنی در حقیقت به هیچ فکر میکردم و آن لذت و کیف و تپش قلب و هیجان، هیجان غوطه خوردن در هیچ و مواجهه با هیچ بوده است.
آن روز بعد از مدتها دوباره این حال را پیدا کرده بودم. حیفم آمد خرابش کنم و تا آخر خط نشستم. هیچ وقت نتوانستم از روی اراده و خواست قبلی به این حال برسم و نسبت به دوران بچگی بسیار کمتر این نعمت نصیبم میشد. افکار هرزه، آدمها و وقایع الکی و مسخره و جدی و روزمره دیگر مجالی برای هیچ باقی نمیگذاشتند.
تاکسی
دوباره برگشته بودم به همان میدان اولی. وسوسه شده بودم به عروسی برگردم و بیمیلیِ دیدار رفیقم هم ته دلم سر بلند کرده بود. اصلا حوصلهﯼ دیدارش را نداشتم. حتما چاقتر شده بود و زشت تر. شکلات کمکم داشت توی دستم نرم میشد. کاش آن را به پسر بچه داده بودم. لابد قبول نمیکرد و نگاهی به مادرش میانداخت بعد مادرش آن را میگرفت، تشکر میکرد و توی کیف قلمبه و پوست پوست شدهﯼ چرمیاش میانداخت، چه میدانم.
دلم نمیخواست دوستم را ببینم. میترسیدم حالم بدتر بشود. اما باید میرفتم. به دلم افتاده بود. خیلی مطمئن نبودم که دلیل رفتنم همین باشد. دلیل بهتری به فکرم نمیرسید. گاهی فکر میکنم با دیدن او، تنهایی و استیصالش، برعکس حالم جا میآمد. به خودم امیدوار میشدم و فکرهایی برای آینده به کلهام میرسید.
سواریهای خالی دور میدان پارک کرده بودند. سوار یکی از آنها شدم. یک پیکان قراضه. مثل همیشه اشتباه کردم و رفتم جلو نشستم. بدون این که فکر کنم همیشه پنج مسافر سوار میشوند و نه چهار تا، و ناراحتترین جا هم نصیب من خواهد شد، با یک نصفه باسن روی صندلی جلو و نصفه ی دیگر کنسول شده و خیمهزده روی دندهﯼ ماشین. راننده، مرد میان سالِ کچلی بود که هرچند دقیقه یکبار داد میکشید تا چهار مسافر دیگر پیدا کند. کلهﯼ کچل او را که دیدم دستی در موهای کم پشت خودم کشیدم. چهار پنج تار مو پایین آمد. کلهﯼ راننده را خوب نگاه کردم تا ببینم مرز کچلی روی سر خودم کجا خواهد بود. خیلی پایینتر از آنچه فکر میکردم. به نظرم میرسید شیب تند پس کلهﯼ بلند و قابلمهایام سرعت ریزش موهایم را بیشتر میکند. دستم را پس کلهام گذاشته بودم و وقتی سردی دستم را با پوست کلهام احساس کردم، فهمیدم که اوضاع از همیشه خراب تر است. حتما اگر کلهام قابلمهای نبود هم اوضاع بهتر از این میشد. نمیدانم این کله از کدام جدِ خائن به من رسیده بود. گاهی به مادرم میگفتم که تقصیر از اوست که مرا تاق باز توی گهواره ول میکرده و دنبال کارهای خودش میرفته. این را البته من به خاطر نمیآورم. از تعریفهای خودش شنیدم. از کودکی بسیار کم به خاطر میآورم. صحنههای درهم و برهمی از دستهای عرقکردهﯼ خودم، گلهای قالی و چند کثافتکاری بچگانه. حافظهام از بچگی تعریفی نداشت. برعکس بابام که ادعا میکند تولد خودش را هم به یاد میآورد، و البته مادرم که او هم بسیار بد حافظه است به او پوزخند میزند و میگوید: «بیربط میگه». پدرم در عوض گاه بسیار گیج و هپروتی است، اغلب با خودش حرف میزند. یکبار درحالیکه با خودش حرف می زده دستگاه تلفن را به جای کیسه زباله گذاشته بود پشت در خانه توی کوچه، و کیسه زباله را هم برده بود کنار تخت بالای سرش تا آنکه از بوی گند و خش خش کیسه زباله از خواب بیدار میشود و به خود میآید. مادرم اما حواسش کاملا جمعِ کاریست که میکند و بسیار هوشیار است و من حتما میتوانید حدس بزنید هم بد حافظهام، هم گیج و گنگ و هپروتی. تازه من هم با خودم حرف میزنم. از بچگی کلاس اول دبستان معلم مدرسه دعوام کرد و گفت هرکس با خودش حرف بزند دیوانهست، و من مدت ها توی فکر رفته بودم که پدرم دیوانه است(تا این که بالاخره از مادرم پرسیدم و او هم البته همین را تأیید کرد). خودم هم تصمیم گرفتم توی دلم حرف بزنم و اینقدر به خودم فشار میآوردم که گاهی از وسوسهﯼ فریاد کشیدن یا سوت زدن سر کلاس دیوانه میشدم. مدادم را روی زمین میانداختم و زیر میز دستهایم را جلوی دهانم به شکل فنجان درمیآوردم و با ترس سوت میکشیدم یا صدایی از حلقم درمیآوردم، تا حدی که صدایش را فقط خودم بشنوم.
یادآوری نقایصی ارثی دوباره حالم را گرفت و همینطور که تاکسی راه افتاد، حافظهﯼ پراکندهام (شاید در واکنش و برای جبران) شروع کرده بود به پخش تصاویر درهم از گذشتهﯼ من و رفیقم که حتما تا حالا خیلی چاق تر شده بود. آنوقتها اصلا چاق نبود و زشتی مطلوبی داشت. از آن نوع زشتی که آدم هی دلش میخواهد دوباره ببیند و همین باعث میشد زیاد به صورتش نگاه کنم و گاه که نگاهش سوی دیگری بود در چشمهایش خیره شوم. چشمهایش زیبا بود و بسیار عجیب و اسرارآمیز.
اولین بار که آنها را دیدم به خوبی در خاطرم هست، هر دو در یک مؤسسه کار میکردیم. یک روز عصر که از جلوی اتاق معلم ها رد میشدم او را دیدم که نشسته بود و چای میخورد. تازه استخدام شده بود. یک لیوان بزرگ دستش بود که بخار چای داغ از آن بلند میشد و توی صورتش میخورد (از همین لیوانها که جای عسل است و روی آن نقش کندوی عسل دارد). نگاهش را از پشت بخار دیدم، در یک فاصلهﯼ زمانی بسیار کوتاه. عجله داشتم که به کلاسم برسم و سریع قدم برمیداشتم اما برای همین مدت زمان کوتاه میتوانم بسیار ور بزنم. نمیدانم چرا انگار این چند صدم ثانیه از پشت بخار کش آمده بود. چشمهایش را که دیدم، اولین کلماتی که به نظرم رسید «عجیب» و «بدبخت» بودند. هیچ وقت فکر نکردم آدم به زبان مخصوصی فکر میکند. به نظرم میآید قبل از این کلمات چیزهای دیگری که نمیدانم از چه جنسی است به کلهام منتقل شد و بعد ترجمهﯼ آن دو شد عجیب و بدبخت. چند ثانیه نگاه مات از پشت بخار. چند هزارم ثانیه ظهور دو چیز که نمیدانم از چه جنسی است و ناگهان دو کلمهﯼ عجیب و بدبخت. آدم بدحافظهای هستم، اما این صحنه با تمام جزئیات و به وضوح توی سرم زنده مانده.
توی آینه را نگاه کردم تا آدمهای صندلی عقب را ببینم. دو نفر بیشتر نبودند. نفر سوم یه جایی آن وسطها پیاده شده بود و من نفهمیده بودم. روی صندلی عقب پیرزنی نشسته بود با یک مرد میان سال که احتمالا پسرش بود. مرد میان سال ماتِ بیرون بود و پیرزن هم مدام دندان مصنوعیاش را جلو و عقب میانداخت و تلق تلوق می کرد. با تمام حس فضولی و کنجکاوی ام اصلا حوصلهﯼ وارسی قیافهﯼ بغلدستیام را نداشتم. از سامسونت گندهاش که نصفش روی پای من هوار شده بود، کلافه بودم و لجم گرفته بود. فکر میکردم باید چیزی توی مایه های مرتیکهﯼ کج سبیلِ عروسی باشد. رانندهﯼ کچل هم حواسش به رانندگیاش بود. دمپایی پایش کرده بود و شصت پای گنده و زشتی داشت که هر وقت پا روی ترمز میگذاشت مثل شاخک های سوسک میپرید بالا و مثل پرچم خطر عَلَم می شد. شصت پا هم چیز غریبی است. اغلب بسیار زشت است. اما شصت پای رفیقم عجیب خوشایند بود، با شخصیت بود و بسیار خوش تراش. خودش هم این را میدانست و همیشه میگفت: «معلوم نیست چرا یک دفعه شصت پای من قشنگ از آب درآمده. عوض این که دهنم قشنگ باشه یا مثلا گوشهای بلبلهام؛ یک دفعه باید شصت پام قشنگ از آب دربیاد که توی کفشه یا زیر جوراب یا اصلا کسی نگاهش نمیکنه.» به غیر از شصت پا دماغش هم خوب بود و فقط کمی تیزی داشت، از بابت دماغش خیلی خوشحال بود و خدا را شکر میکرد. اما صورتش دراز بود و گوشهایش واقعا بزرگ و بلبله بودند و در عین حال بامزه مثل گوشهای دامبو فیل پرنده. قبلا برایم تعریف کرده بود که توی مدرسه، بچگیها، همه گوشهایش را مسخره میکردند و او را دست میانداختند. عکسی از آن دوران را نشانم داده بود. یک عکس سیاه و سفید که همهﯼ دانشآموزان با خانم معلمشان پای دیوار آجری ایستاده بودند. معلم زن خوشقیافهای بود با موهای صاف بلند. بچهها دست گردن هم انداخته بودند و ردیف ایستاده بودند و رفیق من تنها کنار خانم معلم ایستاده بود و خجالت از گوشهای بزرگ و تنهایی در چشمهای درشتش از عکس بیرون زده بود. یکبار که به دیدنش به بیمارستان رفته بودم هم یکی از هماتاقیهایش نقاشیای از او کشیده بود که بیشتر دوتا گوش گنده بود با یک صورت دراز مسخره در وسط. این را فراموش کرده بودم.
یکبار مثل همین دفعه رفتم که به او سر بزنم، اما پیدایش نکردم، نه خانه بود، نه جای دیگر. تا این که بالاخره از طریق مادرش فهمیدم که بستری شده. شکلات خریدم و سیگار و داخل حیاط بزرگ و با صفای بیمارستان شدم. ساختمان سفید قدیمی با درختهای قطور و یک حوض در وسط که بیماران دورش قدم میزدند. مثل بچههای دبستان که دست به گردن هم می اندازند و توی حیاط مدرسه راه میروند. با روپوشهای یک شکل. رفیقم داخل ساختمان توی اتاقش بود. به طرف ورودی ساختمان که می رفتم صدایی تکرار میکرد: «آقا سیگار رو بده، سیگار رو بده.» به پنجره ها که نگاه کردم، اول کسی را ندیدم. بیشتر که دقت کردم دیدم پیرزنی سرش را به توری کهنه و شکاف خوردهﯼ پنجرهﯼ اتاقش فشار میداد. یک خورده از دماغش از لای شکاف زده بود بیرون. مثل کلهﯼ بچهای بود که بخواهد از پایین تنهﯼ مادرش به زور بیرون بیاید. مدام میگفت:«سیگار رو بده، سیگار رو بده. »من هم میتوانستم صبر کنم و چند نخ سیگار به او بدهم. اما یا فکر میکردم کار درستی نیست یا مثل همیشه گرفتار اینرسی کاری بودم که قطعش دشوار بود. سختم بود از حرکت بایستم. دو قدم جلوتر که رفتم، فهمیدم سیگار نیمهکشیدهای را زیر پا له و خاموش کردم. سیگار پیرزن بیچاره را. بدبخت داشت حرف حساب می زد. سیگار خودش را میخواست. با این حال باز هم نکردم دو تا سیگار دیگر به او بدهم. عذاب وجدان هم نمیتوانست جلوی اینرسی وامانده را بگیرد. وارد ساختمان که شدم، هیچکس به هیچکس نبود. اصلا کسی نبود. مدتی که هیلی پیلی خوردم دیدم صدای حرف و خنده میآید. سوراخی توی یک دیوار بود. سر به فضولی توی سوراخ چپاندم. پشت یک میز مردی، احتمالا دکتری، با روپوشی سفید و سبیلی مشکی نشسته بود و پای میزش دخترکی پچپچ میکرد و ریز ریز میخندید. مردک هم از او چیزهایی میپرسید. بالاخره متوجه کلهﯼ من شد. کارم را پرسید و راهنماییام کرد. داخل راهرو دست راست اتاق سوم. داخل راهرو که شدم زنی به طرفم آمد، پیرزنی، بد ریخت و هیبت و باز در روپوشی سفید از من پرسید با کی کار دارم. مسئول اتاقها بود. قیافهﯼ کریهی داشت و گوشهﯼ لبش تا پایین چانه به کلفتی یک نوارچسب اسکاچ سفیدتر از پوست صورتش بود و پوست صورتش بسیار سفید بود. مثل این بود که شیر یا شکر از گوشهﯼ لبش چکیده باشد و شُره کرده باشد پایین. وقتی فهمید برای دیدن چه کسی آمدم گفت: «براش رخت و لباس بیار اینجا لخت نچرخه.» ازش ترسیده بودم و سیگار رو قایم کردم. فکر کردم لابد سیگار آن پیرزن را هم او از دهانش کشیده و پرت کرده بیرون. گفتم:«چشم». و رفتم توی اتاق سوم.
رفیقم از دیدن سیگار خیلی خوشحال شد. شکلات ها را هم چند قسمت کرد یک تکه را گذاشت توی کشوی میز کنار تختش، تکهای را هم رشوه داد به هم اتاقیش تا برایمان آب جوش بیاورد. قهوه درست کرد و سیگار روشن کرد با شکلات شروع کردیم به خوردن و کشیدن و حرف زدن. صورتش را نگاه میکردم. چشمهایش سر جایش بود. اما حالش خوش نبود. بلند شد پیرهنش را بالا زد و شکمش را نشانم داد. پرسید: «خیلی چاق شدم نه؟» گفتم نه. خیلی چاق شده بود. تعریف کرد که چطور زن بدجنس لب شکری، یعنی همان که در راهرو دیده بودم، به او میگفتند لب شکری، دست و پایش را می بسته و آمپولش می زده و به صورتش سیلی میزده و خیلی تعریفهای دیگر. آنجا بود که چشمم افتاد به نقاشی که هم اتاقیش از او کشیده بود. اسم هم اتاقیش هدی بود. خیلی چاق بود. خیلیخیلی چاق و گنده. رفیقم همیشه میترسید روزی مثل هدی بشود. با هم رفتیم توی حیاط تا راحت سیگار بکشیم. سیگار در حیاط آزاد بود. قدم زدیم. دور حوض چرخیدیم. سیگار کشیدیم و آواز مورد علاقهاش را با هم خواندیم. میگفت صدای گاویام را دوست دارد. میگفت آرام اش میکند. او بسیار حرف زد و چرند گفت. اما حرفهایش خیلی هم چرند نبود. اول خیلی بی ربط به نظر میرسید، اما وقتی زبانش دستم آمد میفهمیدم چه میگوید. تقریبا قصهﯼ همهﯼ دیوانهها را برایم تعریف کرد. میدانست از فضولی در مورد دیگران لذت میبرم. خیلی زیاد بودند. قصهﯼ عشق هدی را برایم تعریف کرد. هدی بیست ساله بود. چند طبقه گوشت داشت. صورتی زیبا و موهای کوتاه. از شدت گندگی نمیتوانست درست راه برود. لنگ لنگ میزد. عاشق افلاطون شده بود. افلاطون مَرد جاافتادهﯼ چهل و چند سالهای بود. سر تاس، موهای سفید کوتاه روی شقیقههایش بود. عینکی با زنجیر به گردنش آویزان بود. خوشتیپ و هیبت بود. سیگار میکشید و خیلی جدی برای چند دیوانهﯼ دیگر که دورش را گرفته بودند و همراهش راه میرفتند صحبت میکرد: «خورشی از گوشت و پوست آدمیزاد. . . » همه با اعجاب به حرفهاش گوش میکردند و سر تکان میدادند. بعد جماعت را دک کرد و تنهایی روی نیمکتی نشست و به دور خیره شد و مشغول دود کردن سیگارش شد. همین طور نشسته بود که هدی لنگان لنگان به طرفش رفت، کلهﯼ کچل او را توی دستهای بزرگش گرفت و با لبهای کلفتش یک ماچ سینمایی آبدار و طولانی از کلهﯼ افلاطون کرد. هوم هوم میکرد و در همان حال که لبهایش را به کلهﯼ افلاطون میفشرد، سرش را میچرخاند. انگار میخواست ماچش را توی کلهﯼ او پیچ کند و فرو ببرد. افلاطون هم نه اصلا از جایش حرکت میکرد و نه کوچک ترین عکس العملی نشان میداد. صاف ماتش برده بود به جلو و دود سیگار را به بیرون فوت میکرد. بقیه هم همینطور هیچکس توجهی نمیکرد. مثل این که برنامه و مراسمی روزانه اجرا میشد. فقط رفیقم از ماچ افلاطون و هدی خیلی خوشش میآمد و با لذت تماشایشان میکرد. بعد از عشق هدی به افلاطون، رفیقم گفت رازی را به من میگوید که تا به حال به کسی نگفته و آن این بود که پدر بزرگش توی همین بیمارستان مُرده. چند سال آخر عمرش این جا بوده و روزهای آخر بلند بلند فریاد میکشیده و مدام عَرعَر میکرده و آروم نداشته. پشت سر هم میگفته عر عر عر، تا این که بالاخره عرعرکنان مرده بوده.
چند شب قبل وقتی همه خواب بودند، سراغ رفیقم آمده و راز عرعر را برایش گفته، او بیچاره اَرّه میخواسته و همهاش میگفته «اره، اره». اول همه فکر میکردند میگوید آره، آره و بعد فکر کردند عرعر میکند، خلاصه ارّه میخواسته. آن هم برای این که آلتش را ببرد و از شرش خلاص شود. ولی هیچکس حرفش را نمیفهمیده. شاید اگر ارّه بهش میدادند راحت میشد. ولی خب هیچکس حرفش را نفهمید و او هم دق کرد و مرد.
آنقدر رفته بودم توی بحر این فکرها و خاطرات که وقتی مسافر بغلدستیام پیاده شده بود، من اصلا نفهمیدم و نمیدانم چه مدت همینطور چسبیده بودم بیخِ خِر رانندهﯼ بدبخت که بالاخره کلافه شد و گفت: «آقا راحت باش». راحت نشستم، دستم را از پنجره بیرون بردم و به باد سپردم تا عرقش خشک شود. اوضاعِ شکلات دیگر داشت خیلی خراب میشد. دلم میخواست همانجا بازش کنم و به همه تعارفش کنم تا از شرش خلاص بشوم، اما رویم نمیشد. مناسبتی نداشت. بالاخره بازش کردم به هوای این که خودم بخورم، گرفتمش جلوی رانندهﯼ کچل. شروع کرد به تعارف: «نه آقا ممنون، نوش جان، نه به خدا» بالاخره یک تکه کند. باقی را هم تعارف چپان کردم به پیرزن و مرد میانسال عقبی. تکهﯼ آخر را هم خودم خوردم. پیرزنک صداش درآمد: «واه واه این که زهر هلاهله» پسرش چشمغرهای بهش رفت و لبش را گزید. گفتم:«ببخشید تلخ بود، اما مونده نبودها، مزهاش اینه» راننده و مردک دوباره زدند به تعارف: «نه آقا، عالیه. شکلات خارجی خیلی هم خوبه. دستت درد نکنه»
این چه ادای انتلکتوئلی است که شکلات تلخش خوب است. راست میگفت پیرزن. شکلات باید شیرین باشد. اما من هم دیگر عادت کردم. شکلاتِ شیرین دوست ندارم. مرضی است که از دوستم گرفتم و او البته اصلا انتلکتوئل نیست، به قول خودش ان تلق تولوق. پول تاکسی را دادم و پیاده شدم، بیچاره ها سه نفری شکلات تلخ شل و ول روی دست شان مانده بود. شکلات به دست به من نگاه میکردند و لبخند خداحافظی میزدند. لابد کمی جلوتر شکلات ها را از پنجره پرت میکردند بیرون.