معرفی فیلم «روزی روزگاری در هالیوود» اثر کوئنتین تارانتینو

معرفی فیلم «روزی روزگاری در هالیوود» اثر کوئنتین تارانتینو

نسخه‌ی باکیفیتِ فیلم‌های مهمِ سال 2019 کم‌کم از راه می‌رسند. همین هفته‌ی پیش بود که در نبودِ اینترنت، آخرین تحفه‌ی تارانتینو پشت درهای بسته‌ی ایرانِ گم‌شده ماند تا برخلافِ سال‌های قبل افتتاحیه‌ی بی‌سر و صدایی بین طرفدارانِ پر و پا قرصش داشته باشد. هر چند که حالا با باز شدن دوباره‌ی درهای جهانِ آزاد، برای اغلب سینمایی‌ها بالاترین ترند بعد از جوکرِ پرمدعا و دو روز قبل از رسیدنِ آیریشمنِ اسکورسیزی، روزی روزگاری در هالیوودِ تارانتینوست که مثل دیگر فیلم‌هایش دلبستگان و مخالفانش (حتی بالاتر از آن گروهِ متنفران) را به خط کرده است.
به لحاظ تماتیک نیرو محرکه‌ی این فیلمِ تارانتینو هم مثل بسیاری از آثارش از انتقام سرچشمه می‌گیرد، هرچند که نسبت به جانگوی از بند رها شده، حرامزاده‌های بی‌آبرو یا بیل را بکش آنقدر خط پررنگ و واضحی نداشته باشد. به لحاظ ژانر «روزی روزگاری در هالیوود» در زمره فیلم‌های دو رفیقی (buddy film) قرار می‌گیرد که به لحاظ تاریخی نمونه‌ی موفقش را در همان سال 1969 و در وسترن «بوچ کسیدی و ساندنس کید» دیده‌ایم یا در خودِ جهان سینماییِ تارانتینو در پالپ فیکشن در اپیزود وینسنت و جولز (تراولتا و ساموئل ال جکسون) شاهد آن بوده‌ایم. در روزی روزگاری… دی‌کاپریو نقش ریک دالتون، بازیگری رو به افول را بازی می‌کند که بیشتر برای بازی در نقش اولِ سریال وسترن تلویزیونیِ «جایزه‌بگیر» معروف بوده و طرفِ دیگر این زوج هنری، برد پیت در نقش کلیف بوث است که بدلکار و راننده‌ی شخصیِ اوست. خانواده‌ی منسون‌ها هم دار و دسته‌ی هیپی‌هایی هستند که در یکی از لوکیشن‌های متروکه‌ی هالیوود جمع شده‌اند و سرِ دیگرِ ماجرا را تشکیل می‌دهند.
می‌توان این را خطی‌ترین فیلمِ تارانتینو دانست؛ پر از داستانک‌ها همراه با نگاه نوستالژیک و عاشقانه‌ی او به سینما و شهر لس آنجلس و سالِ پرماجرای 1969؛ سال این گروه خشنِ سم پکین‌پا و ایزی رایدرِ دنیس هاپر، سالی که انسان به ماه رفت، سالی که فستیوال ووداستاک دنیای راک‌اندرول را تکان داد و سالی که منسون‌ها می‌خواستند شیطان مجسم باشند و بر علیه دنیای معصومانه‌ی قدیم بشورند. حالا تارانتینو با مهارت این آخری را که به شوم‌ترینِ جنایت هالیوود منجر شد با ماجرای ریک و کلیف در هم آمیخته تا دو روایت از پایان یک عصر را بازگو کرده باشد؛ یکی داستانِ پایانِ وسترنِ آمریکایی یا به نوعی هالیوودِ قدیم و عصر معصومیت را گفته باشد و دیگری خودویرانگریِ جنبش ضدفرهنگِ غالب در اواخر دهه‌ی 60 را نشانمان داده باشد؛ چیزی که قرار است موضوعِ موردِ انتقامِ تارانتینو باشد. اگر در حرامزاده‌ها، تارانتینو از نازی‌ها انتقام گرفت و در جانگو، سفیدهای نژادپرست را تار و مار کرد، اینجا هدف هیپی‌هایی هستند که به سالهای کودکی کوئنتین و صورت شارون تیتِ ساده‌دلِ زیبا خون پاشیدند.
این فیلمی است سراپا آمریکایی که برای تحلیل، رجوع به مفهوم فیلمِ دهه شصتی و دهه هفتادی و همچنین تاریخ آمریکا در آن دوران الزامی است. فیلمی درباره‌ی پایانِ عصر کلاسیک‌ها و اصطلاحاً هالیوود قدیم و آغاز تدریجی هالیوودِ نو. تارانتینو، زوج هنری دالتون و بوث را به عنوان نماد هالیوود قدیم معرفی می‌کند که دوره‌‌شان رو به پایان است و مدیر برنامه‌ای مثل آل پاچینو این را می‌داند و به آنها تذکر می‌دهد که برای زنده نگهداشتن وسترن و احیای خود ناچارند که حضور قدرتمند و موفق وسترن اسپاگتی را قبول کنند. از طرف دیگر رومن پولانسکی و نامِ شارون تیت است که به عنوان نماد هالیوودِ نوین معرفی می‌شود؛ مخصوصاً بعد از بچه رزمری، به عنوان الگوی موفقی از دنیای جدید و رها از معصومیت‌های کنترل شده‌ی جامعه‌ی سنتی آمریکا. ( شخصیتِ شارون تیت و معصومیت او حاصل دنیای قدیم است اما نام او به واسطه‌ی رومن پولانسکی نماد دنیایِ متحول شده است)
در مورد تاریخ آمریکا و تلاقی و تاثیر آن بر سینمای دهه 60 و 70 هم باید گفت که با جنبش هیپی‌ها در دهه 60 است که ارزش‌های نهادینه شده‌‌ی جامعه‌ محافظه‌کار و سنتی آمریکایی و به بیانی دیگر ارزش‌های دنیای قدیم بیش از پیش مورد هجوم جوانان قرار می‌گیرند و اهمیت خود را از دست می‌دهند. هیپی‌ها با شعار عشق و صلح و در مخالفت با سرمایه‌داری و جنگ ویتنام بر علیه پدرانِ خود شورش می‌کنند. آنها برای رهایی از نماد پدر، مفهوم خانواده را نفی می‌کنند و به زندگی‌های گروهی در خیابان‌ها یا اطراف شهرها رو می‌آورند. آنها ارزش‌های خود را بر مبنای موسیقی و مواد مخدر و روانگردان و طبیعت‌گرایی تعریف می‌کنند و طریقی از زندگی کردن را تبلیغ می‌کنند که رهایی‌بخش باشد و این رها بودن را به معنای وسیع کلمه در آزادی جنسی و تقسیم همه منابع بین همه‌ی مردم می‌دانند. بماند که با گذشت زمان توهم عشق و صلح هیپی‌ها جایش را به آنارشی افسارگسیخته و خشونت‌آمیزی داد که آنچنان هم در تضاد با جنگ ویتنام نبود. اما از دل این پادفرهنگ مسلط بر فضای دهه 60 است که فرهنگِ هالیوود جدید و مفهوم فیلم دهه هفتادی شکل می‌گیرد. سینمایی با پیچیدگی روایی، ژانرهای ترکیبی و پرداختن به سوژه‌های ممنوع با نمایش مداوم و باشکوه خشونت و قهرمانانی که در هالیوود قدیم به عنوان ضدقهرمان شناخته می‌شدند.
تارانتینو در خلقِ جهان زنده‌ی سینمایی‌ و روایت پست مدرنیستی‌اش از تاریخ ( با به محاق رفتن تاریخی‌گری در پست مدرنیسم و تاریخی که آن را به شکل زنده تجربه کرده‌‌ایم)، در ادامه‌ی انتقامی که از نازی‌ها و برده‌داران در فیلمهای قبلی‌اش گرفته بود، اینجا هم به این ایده می‌رسد که راه عبورِ هالیوود قدیم به جدید و آشنایی ریک با شارون تیت (دنیای قدیم و جدید) می‌توانست این گونه باشد. برای این کار او خشونتِ بازیگوشانه‌ی سینمایش را بر سر هیپی‌های خشونت‌طلب آوار می‌کند تا از دل همه معصومیت‌ها و خشونت‌های هالیوود جدید و قدیم، به دوران فیلمسازی خودش در دهه 90 و هالیوود این سالها برسد و از دلِ خون‌بازی مالوف تارانتینویی شخصیت‌هایی که برایش محترم بوده‌اند را به رستگاری برساند. شاید پیچیده‌ترین کاری که تارانتینو تا به حال انجام داده است، حتی بالاتر از رستگار کردن همزمان اما متفاوت وینسنت و بوچ و جولز و هانی بانی و پامکین در پالپ فیکشن. او پیشنهاد می‌دهد که مرحله‌ی گذار می‌توانست با زندگی قهرمانانِ جدید و قدیمِ هالیوود در همسایگیِ هم ادامه پیدا کند نه به زور انقلاب هیپی‌ها قهرمانانِ قدیم خانه نشین و نابینا شوند تا از دل این پادفرهنگ، فرهنگی نوین و یاغی و البته به لحاظ تاریخی ارزشمند پیدا شود. این عاشقانه‌ترین کاری است که تارانتینو انجام داده و رادیکال‌ترین پایانی است که می‌توانست به فیلم‌بازهای دیوانه‌ای مثل خودش تقدیم کند؛ که کودکی‌اش را همانطور که برای خودش نجات داده بود، به ما هدیه کند.
این شاید پرارجاع‌ترین فیلمِ تارانتینو (حتی بیشتر از کیل بیل و جانگو) هم باشد. فیلم پر است از المان‌ها، شخصیت‌ها، تبلیغات، رستوران‌ها، مجلات، برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی، موزیک‌ها، بی مووی‌ها و بسیاری از فیلم‌های درجه یک دهه‌ی 60 و هر آنچه که تارانتینوی 6 ساله از لس آنجلس به خاطر آورده است. علاوه بر این تارانتینو تا می‌توانسته به خود و فیلم‌های قبلی‌اش هم ارجاع داده و آنها را احضار کرده تا یکی از سهل و ممتنع‌ترین فیلم‌هایش را بسازد. فیلمی که در نگاه اول کمتر تارانتینویی به نظر می‌رسد اما در واقع یکی از بهترین‌های اوست. فیلمی که همپای میانسالی کارگردانش و فاصله گرفتن از شورِ جوانی، در لحظه کمتر به هیجان می‌آورد اما در پایان می‌بینید که دو ساعت و نیم زمان گذشته بی آنکه دلتان بخواهد سرانجامِ چیزی یا کسی را بدانید، که انگار مهم پرسه زدن با شخصیت‌ها بوده و دنبال کردن آنها در جهانی که می‌زیسته‌اند. فیلمی دیریاب که تماشاگرش باید سینما دیده باشد تا اولاً لذتِ زندگی در هالیوودِ سال 1969 را از دید تارانتینو درک کند و در مرحله‌ی بعد دست در دست او بگذارد و بعد از اتمام فیلم برود جایی زندگی کند که تارانتینو می‌خواسته چرخ دنیایش این چنین بچرخد.
تا اینجا بهترین و مهمترین فیلمِ سال را تارانتینو ساخته، بسیار جلوتر از پیچیده‌نماییِ سطحیِ جوکر با بازی درخشانِ واکین فینیکس و بی‌ریاتر از جهانِ شاهزاده‌ها‌‌ی خرفت و گدایانِ زرنگِ بونگ جون هو و بالاتر از فیلم‌های خوبی مثل «درد و افتخار»و «مترادف‌ها» و «میدسامر». این باشد تا فیلمهای مورد انتظار دیگر از راه برسند.


روزی روزگاری در هالیوودروزی روزگاری در هالیوود
Once Upon a Time In Hollywood
کارگردان: کوئنتین تارانتینو
بازیگران: لئوناردو دی‌کاپریو، برد پیت، مارگو رابی، امیل هرش، مارگارت کوالی و…آل پاچینو
مدت زمان فیلم: 161 دقیقه
سال اکران: 2019

 

 

بیشتر بخوانید:
یادداشت جاناتان رزنبام در مورد «روزی روزگاری در هالیوود» تارانتینو
نظر کوتاهِ منتقدان خارجی دربار‌ه‌‌ی «روزی روزگاری در هالیوود» بعد از اکرانِ فیلم در جشنواره کن

Latest

Read More

Comments

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

8 + eighteen =