مونیکا بلوچی این سؤال را در سکانسِ معروف رؤیا -صحنهای محوری در توصیف فرم و معنای جهان لینچ- در اپیزود چهاردهم «تویین پیکس: بازگشت» از دیوید لینچ میپرسد. یک فلشبکِ سیاهوسفید که در آن نه تنها در مورد چیزی که قبلاً اتفاق افتاده به ما گفته میشود، بلکه در خلال آن سکانسهایی مجزا از گذشته و حال هم نشان داده میشود. رؤیایی که در ضمن تکرارشونده نیز هست، به این معنا که احتمالاً دوباره اتفاق خواهد افتاد.
جهانِ تویین پیکس در رویای زمان و مکان شکل گرفته است. در میانِ جنگلهای جادویی اسرارآمیز و تسخیرشدهای که گویی حول یک لحظه کلیدی و البته تراژیک معنا مییابد؛ قتل دختر زیبای جوانی به نام لارا پالمر که هنوز هم بعد از گذشت سی سال جذبهاش ما را به سمت خود میکشاند. دختری که انگار در «جاده مالهالند» هم همه به دنبال او میگردند، با دیالوگی که مدام در رؤیا و واقعیت تکرار میشود: «این همان دختر است» (This is the girl). دختری که لاگ لیدی (بانوی کنده به دست) هم سالها بعد در تویین پیکس اذعان میکند که همان است: (she is the one). همانی که دیوید لینچ هنوز در مورد او خیالپردازی میکند و در تلاش است تا او را از طریق شمایل سینمایی خود –گوردون کول، نامی که از روی یکی از شخصیتهای فرعی فیلم سانست بلوار گرفته – با کمک مأمور کوپر نجات دهد. سانست بلوار فیلم محبوب لینچ است، نام بلواری در هالیوود که مدتهاست مهر نوآر بیلی وایلدر بر پیشانیاش خورده؛ فیلمی که از عدم توانایی در فراموشیِ گذشته و امتناع از پذیرش حال میگوید و به نظر میرسد با اساس ذهنیت لینچ تطابق دارد. چه آنکه او هم نمیتواند گذشته را رها کند و رد نوعی شیفتگی به چیزی که دیگر نیست و میلی که متعلق به دورهای متفاوت است، در فیلمهایش حضوری همیشگی دارند. او به شیوهای متناقض در بنای ساختار سینماییاش، دائماً مرز میان گذشته و حال را از بین میبرد و جهانهای نابهنگام و زمان پریشانهای را خلق میکند که به طور مداوم دورههای گذشته را فرامیخوانند. از حضور مداوم المانهای تاریخ مصرف گذشته در میان تصاویر و نشانههای آشنای امروزی که فیلم را از زمانمندی و مکانمندی خارج میکنند، گرفته تا استفاده از ترفندها و تکنیکهای قدیمی در ساخت فیلم (بهویژه در تدوین) درعینحال که از قواعد و ساختار روایتِ کلاسیک سرپیچی میکند.
پس بیراه نیست که سرنوشت مقدر دیوید لینچ و کوپر در تویین پیکس، بازگشت مداوم به گذشته است، به ابتدای همه چیز، به آنجا که تاریخ را نوشتهاند. در جستجوی راهی برای تغییر آنچه اتفاق افتاده، در جستجو و نجات دختری که به قتل رسیده، در جستجوی تصویری که همه میدانند «این همان دختر است»، در جستجوی میلی در دل تاریخ سینما، با عبور از بزرگراههای هالیوود، از بلوار سانست گرفته تا مالهالند و آن بزرگراه گمشده، به آغاز داستان، به کودکی که کلمات را یاد میگیرد، به زبان، به نقاشی، به هنر آوانگارد، به هنر کیچ، به سینمای تجربی و آن انفجار هستهای و بیگ بنگ و خلاصه هر آنچه که بتواند آن میل دیریاب را بیابد، تا شاید داستان را نوع دیگری بنویسد.
کسی چه میداند، شاید لینچ در این سفر به گذشته و به یادآوردنهای مدام و نجات آن دختر به آلن رنه و سال گذشته در مارینباد هم رسیده باشد، چه آنکه حضور حافظه و گذشته و ترومای ناشی از آنچه اتفاقافتاده را در برخی از مهمترین فیلمهای رنه و رویکرد رادیکال او در روایت و تدوین هم به وضوح میتوان دید. فیلمی که سؤال مونیکا بلوچی در مورد آن هم صدق میکند. یا جملهی پایانی کوپر در تویین پیکس وقتی مستأصل و گمشده در تاریخ میپرسد: چه سالی است امسال؟ آن خیالباف کیست؟ چه اتفاقی افتاد؟ در چه زمانی اتفاق افتاد؟ آیا همه آنها خواب و خیال بود؟ آیا راهی برای تغییر گذشته هست؟ آیا مرد و زن بینام داستانِ آلن رب گریه و فیلم آلن رنه همان کوپر و لارایی نیستند که در زمان و مکانی دیگر میتوانستند نام متفاوتی داشته باشند؟ اینگونه شاید دو نمونه از فراموشنشدنیترین و اسرارآمیزترین جهانهای سینمایی بتوانند از دل بزرگراههای گمشده به یکدیگر برسند و همدیگر را بازتاب دهند. از دل معمایی تودرتو، جایی که یک مرد سخت در تلاش است تا با گذشتن از راهروهای بیانتها و زمان، گذشته را به یاد بیاورد و آن را تغییر دهد تا بتواند یک زن را نجات دهد.
بیشتر بخوانید: سی سال با تویین پیکس ؛ فقط به ارواح فکر کن!
منبع: منتشر شده در وبسایت MUBI ساختهی ریکاردو پینتو دو ماگالائیش
بسیار عالی بود
و
لذت بسیار بردم از خواندن چنین مطلبی
سپاس