پتریکور: دخترش میگفت با اینکه اصلاً نمیفهمد این تظاهرات و بگیروببندها برای چیست، اما دلِ خوشی هم از دربار و متعلقاتش ندارد که بخواهد طرف آنها را بگیرد. مخصوصاً از آن اشرف… آخر آدم اینقدر سبک؟! میگفت که شنیده آخرین بار با یک بازیگرِ درجه دوی تئاتر روی هم ریخته و چه خاکبرسریها که در انظار درباریان نکردهاند. برای چه؟ چون طرف خوب ادای «شفیق» را درمیآورده…صدایش را جوری میکرده که دل شاهدخت را میبرده. یکی نیست بگوید آخر چرا با آن مرد متارکه کردی که حالا صدایش تو را حالی به حالی کند. آن هم در این سن و سال…بعد به شایعهی رابطهی سالهای دور اشرف با استالین هم اشارهای کرد و با گذشتن از جزییات رابطه، گفت که بهترین کار در این اوضاع به هم ریخته این است که بین دو طرف قضاوت نکرد. نه انقلابیون و نه شاهپرستان. بعد هم درحالیکه خودش را به پشت مادرش رسانده بود و شانههایش را میمالید، گفت که حالا که بحث به اینجاها رسیده باید این راهم در میان بگذارد که تازگیها با پسری آشنا شده که کلهاش بوی قورمهسبزی میدهد. چپ است و منبعِ الهام مارکس و انقلاب جهانی را قرآنِ خودمان میداند. پدرمادردار و اصیل است و خوبیاش این است که آنقدر از والا گوهر و حکومت بدش میآید که دیگر میشود مطمئن بود مثل عاشقِ قبلی- آن جوانک مطرب- فریبِ مارِ خوشخطوخالی مثل اشرف را نمیخورد و او را ترک نمیکند و این را یکی از مزایای معترضان میدانست. بعد دوباره آمد و نشست روبه روی مادر و شروع کرد به تعریف ماجرایی که دیروز از پسر شنیده بود…
مادر اما گوشش پر بود از شعارهای دیروز و تنش تیر میکشید از مشت و لگدهایی که از انقلابیونِ مخالفِ شاه خورده بود. به دروغ گفته بود که این کبودیها برای فرار از تصادفی بوده که داشته با ماشینِ پیکان همسایه میکرده و دختر هم انگار قبول کرده بود و نمیدانست که مادرش رفته بوده امجدیه تا از بختیار حمایت کند و نمیدانست که پنجاه سال زمان گذشته از روزی که سردار فاتح- پدر شاپور- از سرِ کوکی کیف، دخترکِ حسینقلی خان را به نام پسرش زده بود و این را دیگر هیچکس نمیدانست که بعد از آن دخترک، تنها عاشق یک نام شد که سالها بعد قرار بود به نخستوزیری ایران برسد.