این روزها… این روزها را این زمین از یاد نمی برد. در زمین هایی به جا مانده از تاریخ، زیر گرمای آفتابی که بیشتر از همیشه اینجا می تابد، کنار نقاشی های این ساحل… نشسته ایم کنار هم… پاهایمان را دراز می کنیم و تکیه می دهیم به دیوار خانه های نم گرفته ی این ساحل و در بیکرانه ی این دریا هیچ حائلی نیست بین نگاه من و تو. آنوقت زلال چشم های توست که دریایم می شود که می تواند مرا در اعماقش غرق کند. بلند بلند برایت ریتا را می خوانم و بیتایم را جایش می گذارم که آی بیتا، بیتای من… میان تو و چشمانم تفنگی است. دستهایت را می گیرم و آرام در قلبت، در آرامش تپش های منظمش ضرباهنگ زندگی ام… زندگی ات را می شنوم و سرمست پرت می شوم به بهار سال شصت و شش در کوچه پس کوچه های تهران و تلو تلو می خورم روی ماسه های داغ جزیره و کودکی را می بینم که در ساحل خالی بادبادک هوا می کند و نگاهم به نگاهت گره می خورد و در دل با تو می گویم بیتا… خستگی هایت را مثل کیف مدرسه ات گوشه ای پرت کن و بادبادکت را رها کن و بیا فارغ از هرچه بود و باید می بود در سر راست ترین خیابان های شهر بی بن بست در فلورانس، فرانکفورت، تهران، در این ساحل ماتم گرفته ی دم غروب جنوب با هم بدویم و آنقدر بدویم که زمین، این روزهای ما را هیچ وقت فراموش نکند و می خندی و می خندم و می گویی ما که خیلی وقت است از خیر بازی های این دنیا گذشته ایم و رها می دوی تا بادبادکت را به دست باد بدهی…