روزمرگی های آقای م.هیس (قسمت سوم)

روزمرگی های آقای م.هیس (قسمت سوم)

روز هفتم/ دهم دی ماه 1395
چند وقتی است که دوباره می خواهم بنویسم. از روزمرگی ها. از رفت و آمدهایم در دنیای واقعی…شاید هم دنیایی که در من می گذرد. مدت هاست که نمی دانم واقعیت چیست. اما چیزهایی هست که باید بنویسم تا زهر و ملال هر روزه ام را بگیرند. همه زندگی ام به زودی به یک تابلوی نقاشی تبدیل می شود. چندی بر دیوارهای آشنا آویخته خواهد ماند، سپس به زیرزمین های نمور و از آنجا به چرخ دستی فروشنده ی دوره گرد خواهد رسید. از روی این نقش، هیچ کس نخواهد فهمید که آن مرد و دختر بچه درون تابلو، که از میان کوچه باریک و قدیمی، روی سنگ فرش های نمناک دور می شوند، به چه ها که نمی اندیشیده اند و به چه جاهایی که… باید بنویسم و این بار کمتر از کابوس هایی که مرا به دره ی تاریکی ها هل می دهند.

روز هشتم/ یک سال بعد/ نوزدهم دی ماه 1396
ساعتی از صبح گذشته
کابوس دیدم. یک رویای عجیب. نشسته بودم که خبر هولناک رسید. یک دوست قدیمی اسنادی از قتل های فجیع من منتشر کرده بود. فیس بوک، اینستاگرام، تلگرام و همه ابزارهای اتباطی دیگر، پر بودند از تصاویر من با جنازه هایی که روی دستم مانده بود. لو رفته بودم. نمی فهمم چرا. انگار من کاری کرده بودم که این جزایش بود. خیلی مبهم و تار به یاد می آورم که پای یک زن در میان بود. یک جور تضاد منافع ایجاد شده بود بین من و آن دوست قدیمی و گویا برای از میدان به در کردن من، دست به این افشاگری غیر منصفانه زده بود. به خاطر یک زن، نباید قتل های من را افشا می کرد. این ها هم وزن نبودند.
ادامه رویا را یادم نیست. فکر می کنم تا همین جا به اندازه کافی وحشتناک بوده که از خواب پریده باشم. حتماً دوباره به خواب رفته ام تا حالا که باز از وحشت آنچه به یاد می آورم بیدار می شوم. آن اندازه هوشیار هستم که بفهمم ماجرای رسوایی فقط یک رویا بوده و حالا در عالم واقع هیچ اتفاقی نیفتاده است. ولی خود جنازه ها چی؟ کابوس من، قتل نبود، افشای قتل بود… رسوایی ترسناک بود. ولی هر چه به خاطراتم فشار می آورم، نمی توانم مستنداتی پیدا کنم که نشان بدهد خود قتل ها هم جزئی از کابوس بوده است. من در رویا دیدم که قتل های من افشا شده اند. قتل های من… من یک قاتل هستم.

روز نهم/ بیستم دی ماه 1396
بعداز نیمه شب
یک روز با وحشت یادآوری قتل ها بر من گذشته است. نتوانستم بخوابم. تصاویر رویا مدام از جلوی چشمانم عبور می کنند. یک عکس از یک جنازه که با یک پتوی سربازی پوشیده شده ولی پاهایش بدون پوست از پایین بیرون مانده و رگ و پی و اجزای ماهیچه های خون آلود ماسیده اش به وضوح مشخص است. من در کنار نعش به پهلو درازکشیده ام و رو به دوربین با دست علامت موفقیت نشان می دهم و یک خنده چندش آور کریه بر لب دارم. یک تصویر دیگر از یک جنازه داخل گودالی که به عنوان قبر کنده ام. تعدادی تصاویر یک نفره دیگر از من با همان لباس و سر و شکل و در همان محل جنازه ها. چیزی بیش از دو جسد به یاد نمی آورم. جای شکرش باقی است.
تلاش کردم بخوابم اما نشد. از این پهلو به آن پهلو و برعکس، هر طور که خوابیدم، حس کردم که جنازه ای را در آغوش دارم. تصویری از لحظه یکی از قتل ها جلوی چشمانم می بینم که به نظر می رسد بخشی از کابوس نبوده است و نمی دانم از کجا پیدایش شده. من با یک سنگ بزرگ که به سختی در کف یک دست جا می شود، به سمت مردی می دوم که پشت به من روی یک تخته سنگ در زیر درختی نشسته است و محکم به پشت جمجمه اش می کوبم. یک چیزی شبیه به صحنه قتل هابیل است که پیش از این در یک فیلم دیده ام. ممکن است من کسی را نکشته باشم؟

ادامه دارد…

قسمت قبل

Latest

Read More

Comments

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

fourteen − thirteen =