روزمرگی های آقای م.هیس (قسمت چهارم)

روزمرگی های آقای م.هیس (قسمت چهارم)

روز دهم/ بیست و یکم دی ماه 1396
پیش از طلوع آفتاب
صدایی که از مناره مسجد نزدیک می‌آمد، خیلی ضعیف بود و قاعدتاً نباید می‌توانست بیدارم کند. روزی که به این خانه اثاث‌کشی می‌کردیم، آقای مستأجر قبلی گفت که اینجا فقط یک عیب دارد و آن هم صدای اذان مسجد است که خواب آدم را منقص می‌کند. اولین صبحی که اینجا بیدار شدم فهمیدم که آقای مستأجر قبلی خوابش خیلی سبک بوده و پس از آن هم تا همین امروز، اذان این مسجد را نشنیده بودم.
حال روحانی عجیبی دارم. مثل این است که دوست داشته باشم خودم را به درب مسجد برسانم و هر کسی را که می‌آید بغل کنم. این احتمالاً یعنی که مثل سگ از چیزی می‌ترسم. قاعدتاً از اعدام که معمولاً در چنین ساعتی از روز انجام می‌شود.
بلند شدم و یک وضوی خیلی دقیق گرفتم. مراقب بودم که حتماً به همه جای اعضای وضو آب برسد و مانعی بر روی پوست نباشد. مخصوصاً مسح سر را خیلی با دقت انجام دادم که آب مسح با آب صورت مخلوط نشود. وارد مسجد که می‌شدم، خودم را آماده کردم که یک “سلامٌ علیکم” بلند بگویم به جمع و ثواب پیش‌قدم شدن در سلام را ببرم؛ ولی اساساً کسی در مسجد نبود. پیرمرد خادم داشت سجاده آقا را یک جایی وسط‌های شبستان پهن می‌کرد و من را که دید بهت‌زده و بلاتکلیف در چارچوب در ایستاده‌ام، بلند سلام کرد و با دست اشاره کرد که بروم داخل. جواب سلامش را با سر دادم و رفتم کنار ستون نشستم تا در حال روحانی خودم غرق شوم. یک ربعی از اذان گذشته بود که آخوند بسیار جوانی با عمامه‌ی سیاه از در وارد شد و پشت سرش یکی دو تا پیرمرد دیگر آمدند داخل. با من و آقا و پیرمرد خادم شدیم پنج نفر. آقا که الله‌اکبر را گفت، توی دلم گفتم که انشا الله در روز اعدام هم این ساعت مؤمنین خواب هستند.

روز دهم/بیست و یکم دی ماه 1396
بعد از ظهری آلوده
روز پلاکم نبود. چند روز گذشته به دلیل آنچه “تدابیر ویژه برای کاهش آلودگی هوا” می‌نامند، طرح زوج و فرد از درب منزل اجرا می‌شد و لابد امروز هم. هیچ بنزین نداشتم و با نذرونیاز به پمپ‌بنزین رسیدم. همین تغییر مسیر کوتاه برای پر کردن باک بنزین باعث شد ناچار باشم مسیر را از جایی ادامه دهم که می‌دانستم افسر راهنمایی و رانندگی کمین می‌کند. تا از داخل فرعی به خیابان اصلی پیچیدم، دیدمش که کنار خیابان ایستاده بود و بلافاصله با هم چشم در چشم شدیم. برای لحظه کوتاهی علاوه بر طرح، عکس جنازه‌ها و آن گودالِ قبر هم به یادم آمد و بی‌اختیار سرعتم را کم کردم و همینطور خیره به افسر جوان ماندم که بالاخره دستش را بلند کرد و با اشاره به من فهماند که کنار خیابان توقف کنم. پیاده و تسلیم شدم. گواهینامه و کارت ماشین را گرفت و چند قدم دور شد. دوباره برگشت و برگ جریمه را دستم داد. نگاه کردم. نوشته بود استعمال دخانیات و خوردن و آشامیدن در هنگام رانندگی. سرم را که بلند کردم داشت از من دور می‌شد. گفتم جناب سروان پس طرح چی؟! بدون این که رو برگرداند دستش را تکان داد و گفت طرح نیست. سیگار نکش…

روز یازدهم/ بیست و دوم دی ماه 1396
پاسی از نیمه شب گذشته
از سر شب چند تلاش ناموفق برای نوشتن وصیت‌نامه داشته‌ام. گفتم از فردا صبح که خودم را به پلیس آگاهی معرفی می‌کنم، بعید نیست دستم از دنیا طوری کوتاه شود که مجال وصیت نباشد. چند بار شروع و پایانش را که می‌شد از وصیت‌نامه‌های کلیشه‌ای تقلب کرد نوشتم؛ ولی وسطش را ماندم که چطور باید پر کنم. یک قاتل که قرار است برود اعدام شود چگونه وصیت‌نامه می‌نویسد؟ بعد هم مگر برای کسی غیر از سازندگانِ جرثقیل اهمیت دارد؟ اعدام با جرثقیل، بعیدترین نوع مرگی ست که ممکن بود برای خودم متصور باشم. حالا شاید بد نباشد در وصیتم بنویسم لطفاً من را با جرثقیل اعدام کنید، بلکه به این بهانه شرکت‌های سازنده جرثقیل را متقاعد کنم که از تحریم فروش این ابزار به دلیل استفاده از آن در مراسم اعدام کوتاه بیایند.
می‌گویند آدم باید هر شب وصیتش زیر سرش باشد. اگر همه این طور عمل می‌کردند، بستگان متوفی برای پیدا کردن وصیت‌نامه این قدر معذب نمی‌شدند که شبانه لازم باشد بروند گاوصندوق دفتر و منزل را کنترل کنند و هزار سوراخ سنبه را بگردند؛ بلکه چیزی پیدا کنند که تکلیف خودشان را برای مراسم خاکسپاری بدانند. صاف می‌رفتند وصیت را از زیر بالش بر می‌داشتند و خلاص. این روزها هم که دیگر توی بساط کسی خبر از زمین‌های عباس‌آباد و باغ لواسان و ویلای شمال نیست که بچه‌ها کنجکاو باشند قبل از فوت آدم بفهمند چی به کی می‌رسد. فقط قرار است تکلیف اقساط بانک و بدهی به خویشان و اقربین مشخص شود و برای این قبیل امور هم کسی در زمان حیات آدم به زیر بالشش سرک نمی‌کشد.

روز یازدهم/ بیست و دوم دی ماه 1396
بعد از طلوع آفتاب
به‌محض این که چشم باز کردم دست بردم زیر بالش و دیدم وصیت‌نامه هنوز سر جایش هست. از شدت نوری که از پنجره می‌تابید هم مبرهن بود که نماز صبح قضا شده است. آن حال روحانی و ترس از فاجعه، گویا بیش از یک شبانه‌روز دوام نداشت. وصیت‌نامه را چنان ریز ریز می‌کنم که احتمال دچار شدنش به سرنوشت اسناد ریز ریز شده لانه‌ی جاسوسی وجود نداشته باشد. لبخندی می‌زنم به این که آمریکایی‌ها آدم‌های ساده‌ای هستند. اسناد مهم را، هم باید به طور افقی پاره کرد و هم عمودی.
یادم می‌آید که امروز دو جلسه کاری مهم و پشت‌سرهم دارم. تقویمم در گوگل را باز می‌کنم و برنامه مراجعه به آگاهی را حذف و جلسات را بر می‌گردانم سر جایشان. برای خریت کردن همیشه وقت هست.

ادامه دارد…
قسمت قبل

Latest

Read More

Comments

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

eleven − eight =