روز…/بیست و نهم دی ماه 1431
آسایشگاه سالمندان کهریزک – عصر یک روز معمولی
دستم را بهسختی بالا میآورم و صورتم را که تازه اصلاح کردهاند لمس میکنم. چالهچولههایش را وارسی میکنم و دوباره دستم را میگذارم سر جایش روی دسته صندلی چرخدار. یک نفر از پشت سرم یک پیشبند قرمز دور گردنم میبندد. دستم را از زیر پیشبند بیرون میآورم. صندلی چرخدار را کسی میگرداند سمت میز رو به دیوار و این یعنی باید چیزی برای خوردن در کار باشد. همه از اتاقها بیرون آمدهاند و توی راهرو پای میزهای رو به دیوار صف کشیدهاند. چند تا جوان با سینیهای بزرگ پر از لیوانهای قرمز از انتهای راهرو سر میرسند. سرم را بر میگردانم و طبق معمول نگاهی میاندازم به درب ورودی که گهگاهی کسی میرود و میآید. روبروی درب، چند بوته شمشاد پیداست. تنها چشماندازی که دارم.
یک لیوان قرمز پر از مایعی سفید میگذارند مقابلم روی میز. سرم را بلند میکنم و نگاه مهربانی میاندازم به جوان سفید پوشی که لبخند میزند و این یعنی که “ممنونم… “. باز رو بر میگردانم به سمت ورودی و چیزی نمیگذرد که “جوانیهای من” از در وارد میشود و تند تند داخل راهرو جلو میآید. مدام سرش را این طرف و آن طرف میگرداند و پیرمردهای نشسته را ورانداز میکند. میخواهم دستم را بالا بیاورم که خودش پیدایم میکند. دست تکان میدهد و قدمهایش را تندتر و لبخندش را ساختگیتر میکند.
همینطور که نزدیک میشود، بوی سیگار 35 سالگیهایم در راهرو میپیچد، دستم را که میگیرد و خم میشود تا سرم را ببوسد. بویهای آشنای دیگری را حس میکنم. رایحه یک نوع همیشگی از ژاک بوگارت آمیخته با بوی سیگار را که تشریح کنی، خاطره همه آدمهای زندگیام از دلش میریزد بیرون. دعواها و شادمانیها، معاملهها و شکستها… همه روزگاران سپری شده حالا دست من را رها میکنند. رو به رویم ایستاده و به وضوح این پا و آن پا میکند. با این شتاب همیشگیاش آشنا هستم. الان است که بگوید: “کاری با من نداری؟ امری، فرمایشی، دستوری… ” و این یعنی میخواهد برود و آن بیرون بدود دنبال هر چیزی که آخرش قرار است برساندش به همین صندلی. پیشدستی میکنم و میگویم: “من رو ببر بیرون… ” بر میگردد و فاصله تا ابتدای راهرو را نگاه میکند، دوباره من را ورانداز میکند و میگوید: ” کدوم بیرون؟” بهش حالی میکنم که تا هر جایی که بیرون از این راهروی شبانهروزی باشد و نگاهم طوری ملتمسانه است که برای لحظهای پاهایش انگار شل میشوند. تکانی به خودش میدهد و دستههای صندلی را میچسبد.
روز دوازدهم/بیست و نهم دی ماه 1396
آسایشگاه سالمندان کهریزک – عصر یک روز معمولی
همینطور که در طول راهرو صندلی چرخدار را هل میدهم، متوجه میشوم که عرق شرم از روی پیشانیام کمکم سر میخورد روی ابروها و از آن گوشه میچکد روی زمین. پیرمرد بدون هیچ حرف و تحرکی روی صندلیاش نشسته و مستقیم درب خروج را نگاه میکند و من که اولین ملاقاتم با او بیرون از این اسارتگاه، شاید در 10 سالگی بود، خودم را دلداری میدهم که من نه پسرش هستم، نه برادرش و نه حتی به آن معنی که مردم بپذیرند، دوستش.
نزدیکیهای درب راهرو که میرسیم، یکی از پیرمردها با صندلی برقی جلو میآید و درب را برایمان باز میکند. سرش را با مهربانی تکان میدهد و قبل از این که من تشکر کنم، سپاسم را میپذیرد. پیرمردِ من، سرش را بالا میآورد و انگار هوای آزاد را بو میکشد. از تکانهایی که به خودش میدهد میتوان فهمید که هیجان زده است. میبرمش کنار استخر بزرگی که در محوطه است و فوارهها از میانهاش آب را به هوا میپاشند. روبهرویش مینشینم روی زمین و زل میزنم به چشمانش. بدون این که حرفی بزند با نیم لبخندی نگاهم میکند. نگاهش یک طور خردمندانه است. انگار کسی را میبیند که من نیستم. هوا سرد است و پاهایش در پیژامه نازکی که دارد به وضوح میلرزند اما میگوید که هوا عالیست. نگران است از این که برش گردانم به داخل آن راهروی منزوی و دلگیر.
روز…/بیست و نهم دی ماه 1431
آسایشگاه سالمندان کهریزک – ساعتی قبل از غروب
برم میگرداند به داخل همان راهروی منزوی و دلگیر. میپرسد که داخل اتاقم میروم یا نه؟ با تکان دادن سر حالیاش میکنم که “نه” و میز روبهروی دیوار را نشانش میدهم. با دقت صندلی را پارک میکند طوری که مانع عبور و مرور خدمتکاران نباشد. دوباره میایستد کنارم و نگاهم میکند. لحظهشماری میکند که بگویمش “برو”. میدانم که حالا به کجاها خواهد رفت و چهها بر او خواهد گذشت.
لیوان قرمز پر از مایع سفیدرنگ، دیگر سر جایش نیست. پیشبند قرمز را از گردنم باز میکند و به کناری میاندازد. براندازم میکند و چند جمله تشریفاتی با همان لبخند ساختگی تحویلم میدهد که بوی شتاب برای خداحافظی میدهند. دستش را میگیرم و طوری فشار میدهم که کمی تعجب میکند. خم میشود و سرم را میبوسد. خیره به دیوار روبهرو، برمیگردم به وارسی تصاویری که از گذشتههایم بر آن نقش میبندد و هرازگاهی هم نگاهی میاندازم به سوی درب خروج و “جوانیهایم” را میبینم که تند تند دور میشود.