آن روزها، حامدی اغلب در خانه بود و دوستان و هوادارانش به او میرسیدند، ولی با این حال افسرده و دلشکسته بود. شکست کارهای سینماییمان که دکتر روی آنها زیاد حساب میکرد، روحیهاش را ضعیف و شکننده کرده بود. همیشه هوای ایران در سر داشت و دیگر دل و دماغی برایش باقی نمانده بود که بتواند مثل سابق به نوشتن داستان و نمایشنامه بپردازد.
وضعیت خود من و خانواده هم آنچنان چنگی به دل نمیزد. در کمال خریت، پیشنهاد فیلمهای کوتاه را، که بالاخره از نظر مالی وضعمان را تثبیت میکرد، رد کرده بودم و کلاً ساخت هیچ فیلمی هم به سرانجام نرسیده بود و ایجنت یا کارگزارم را مأیوس کرده بودم. در واقع آن روزها ما همه به نوعی گیجی و ندانم کاری دچار شده بودیم؛ تا قبل از انقلاب وضع همهی ما روشن بود؛ مبارزه با رژیم شاه، برای همهی روشنفکران و هنرمندانِ متعهد چه در قالب اگزیستانسیالیسم سارتری و چه در قالب چپ، چنین مبارزهای نه تنها الزامیکه مقدس بود و خب دوره دورهی تعهد هنر و استیلای اندیشههای سارتر و برشت و هنر متعهد بود و همه اینها به اندیشه و گزینش سوژه و فیلمنامه و فیلمهای ما جهت و شکل میداد…اما اینجا چطور؟ هنر متعهد میان این فرانسویها که خودشان مدام در حال اعتراض و اعتصاب و حقطلبی بودند، آن هم از ناحیهی یک جهان سومی متواری چه معنایی میتوانست داشته باشد؟ این بود که برای فرار از این شرایط در نهایت تصمیم ما بر این شد تا ابتدا من به تنهایی سری به تهران بزنم و اگر دیدم شرایط مساعد بود، مهی و مینا هم برگردند.
وقتی این موضوع را به حامدی گفتم، گریه اش گرفت. مرا بغل کرد و گفت خوش به حالت، ولی کاش من را تنها نمیگذاشتی. من به امید تو اینجا آمدم. اشکم درآمد، گفتم من فعلاً موقتاً میروم تهران تا ترتیب فیلمم را بدهم، گفت: «میدونم که دیگه برنمیگردی…من بی تو اینجا دق میکنم»…گریه میکرد و من را بغل کرده بود و نمیگذاشت که بروم… حامدی بیچاره! چه قدر احساس غربت و تنهایی میکرد و نمیتوانست مثل سابق به کار نویسندگی اش بپردازد. البته چندی خودش را مشغول کار انتشار مجله ادبی کرد، به همان سبک و سیاق مجلهای که در تهران بیرون میداد، ولی معلوم بود که این کار زیاد او را راضی نمیکرد. آن روزها تا دلت بخواهد، مجله و روزنامه بیرون میآمد، ولی خوانندهی زیادی نداشت که بشود روی فروش و درآمد آن حساب کرد. بیشتر سرگرمیبود. حامدی دوست داشت باز مینشستیم و روی یک پروژهی سینمایی دیگر کار میکردیم، اما اصلا اوضاع بر وفق مراد نبود.
آخرین روزی که به دیدنش رفتم، جایی تو حوالی ون سن، در آپارتمان نسبتا بزرگی با آذر خانم زندگی میکرد. آن روز وقتی رسیدم آذر خانم نبود و دکتر مشغول نوشیدن بود و پریشان حال و بسیار افسرده. هوا هم گرفته و بارانی و دلگیر بود. دکتر مدام راه میرفت و بد و بیراه میگفت. از زندگی زناشویی چیزی سر در نیاورده بود، آذر خانم واقعا به او و به خانه خیلی خوب میرسید و جای نگرانی برای کسی باقی نمیگذاشت. ولی دکتر ملتهب و بی قرار بود. یک بار درِ کشویی را باز کرد و قرص سیانوری نشانم داد. گفت شاید لازم شد و بعد خندید. تنها جایی که دکتر شوق دیدار داشت قبرستان بود. از قبرستان های پاریسی خیلی خوشش میآمد. تر و تمیز و باصفا، پر از گل و گیاه بودند و همه جا قبرهای شیک و خوشگل با سر در و قوس و طاقی. این حس مرگ طلبی و مرگ آگاهی در دکتر ذاتی بود، در داستان ها و نمایش نامه هایش هم دیده میشد.
آن روز که خبر مرگش را شنیدم باور نمیکردم، شش ماه پیشاش بود که در پاریس بغلش کرده بودم و گریه میکردم و حالا واقعاً رفته بود. کبد داغان، دپرسیونهای عمیق و تنهایی و سرگشتگی، از پا انداختش. حیف. پنجاه و سه ساله بود که رفت، و سه سال آخرش را در آن شهر روشنفکری و هنرمندکُش گذراند و مثل هدایت و خیلیهای دیگر طعمه اشتهای بی انتها و نیاز عمیق قبرستان پرلاشز به جسد هنرمندان و روشنفکرانِ سرخورده شد. دکتر مدام میگفت من بیخود آمدهام اینجا؛ در عین حال آنقدر وابسته به تصمیمات و اقدامات دیگران بود که نمیتوانست و نمیخواست خودش تصمیم بگیرد. هیچ وقت تنها بیرون نمیرفت و اسم هیچ خیابانی را یاد نمیگرفت. البته آن قدر حواریونِ مخلص و سینه چاک داشت که هیچ وقت تنها نباشد و همیشه یکی دو تا جوانِ دلبسته و شیدا دوروبرش میپلکیدند و حوائجش را تأمین میکردند، به هر حال، همانها که هولش داده بودند بیرون، حالا نمیگذاشتند برگردد، چون از این میترسیدند که نکند گرفتار بشود و بلایی سرش بیاورند. دکتر واقعا گیج شده بود و نمیدانست با این استدلالها و نگرانیها چه کند، والا او که کاری نکرده بود و کارهای نبود. اما در واقع یکی از دلایلی که باعث شد دکتر از تهران فرار کند و به این شهری که دوستش نداشت بیاید، خاطرهی تلخ تجربهی زندان در رژیم سابق و ترسِ تکرار آن در حکومت حاضر بود.
یکبار در خلال گفتوگوهایی که دربارهی کار داشتیم، دکتر شروع کرد به صحبت در مورد تجربهی زندانِ ساواکش، که بیش از یک و سال و خوردهای طول کشیده بود.
قضايا از آنجا شروع میشد که دکتر برای تحقیق و سمینار و سخنرانی رفته بود سمنان. روزهایی که مصاحبه و کنفرانسی نداشت دور و اطراف شهر، تو دهات میگشت و شب ها به هتلی در سمنان بر میگشت. در این سفر به دکتر خوش میگذرد. پس از چند روز اقامت، یک روز صبح، مدیر هتل سراسیمه درِ اتاق دکتر را میزند و خبر بد را میدهد که حال مادرتان در تهران خراب است و گفتهاند بهتر است زود به او تلفن بزنید. دکتر وحشت زده در حالی که تازه از حمام بیرون آمده میخواهد همان طور با حوله برود پایین و تلفن بزند که میگویند تلفن هتل خراب شده و باید بروند تلفنخانه. دکتر با هول و ولا لباس میپوشد و سریع خود را به پایین هتل میرساند. مدیر او را به بیرون و به ماشینِ تر و تمیزی میبرد که دو جوان خوش لباس کراواتی آن را میرانند. مدیر هتل میگوید این آقایان، که مهمان هتلاند، میخواهند بروند خانهی همسایه تلفن بزنند و شما را هم میبرند تا همانجا تلفن بزنید و عذرخواهی میکند که چنین مشکلی پیش آمده. دکتر بسیار مشوش میشود، بخصوص اینکه قبل از سفر به سمنان با مادرش بگومگو داشته و حالا بیشتر احساس تأسف و پشیمانی میکند.
در نهایت سوار اتومبیلِ شیکِ دوستان میشوند که بروند خانهی همسایه تلفن بزنند. ولی تا به خانه میرسند و در میزنند معلوم میشود که در آن خانه هم تلفن قطع شده. پس باید بروند تلفنخانه. توی راه یک جوان فکلی دیگر هم که میخواهد برود تلفنخانه سوار می شود. ولی دکتر چنان نگران حال مادرش است که نمی فهمد چرا همه میخواهند همین لحظه تلفن بزنند و همه هم در این اتومبیل مینشینند. دکتر از راننده میخواهد که تندتر برود و راننده هم پس از گذر از چند کوچه و خیابان بالاخره جلوی ساختمان نسبتا بزرگی میایستد که سر درش را با چراغ روشن کردهاند ولی هیچ تابلو و نشانه ای از تلفنخانه نمی بیند. فقط یک صف آدم روبهروی خانه ایستادهاند. انگار منتظر نوبت تلفنشان هستند. همه پیاده میشوند. دکتر میخواهد پول آژانس را بدهد که نمیگذارند و تعارف میکنند و دکتر را از میان صف مردم به داخل تلفنخانه می برند. تا وارد میشوند، فکلیها ناپدید میشوند و مردی قوی هیکل و غول آسا دکتر را می گیرد و میکِشد و میبرد داخل یک اتاق خالی میاندازد. سه مبل چرمی، یک میز کوچک و عکس شاه، کج روی دیوار است. تازه دوزاری دکتر میافتد که اینجا یکی از مراکز ساواک است. پس از مدتی انتظار، مامور قلدری وارد میشود و جیبها و شلوار و زیرشلواری و در واقع همه جای دکتر را میگردد. بعد یک جوان شیک کراواتی وارد میشود. اسلحه به کمر دارد و بعد جوان دیگری، هر دو خیلی مودب و مهربانند و به دکتر میگویند که در مورد مادرش نگران نباشد. حالش خوب است و چیزی نیست و ما فقط چند سوال از شما داریم. بعد گردن کلفته وارد اتاق میشود و میگوید اگر گرسنهای بروم شام بگیرم. دکتر میگوید نه، فقط برایم سیگار بگیر و به طرف پول میدهد و طرف میرود. فُکلی روی مبل نشسته و هیچ سوالی نمیکند. سکوت محض.
ساعت دوازده شب است که جیپی حامل سه مرد گردن کلفت و قُلدر وارد ساختمان میشود. هر سه میآیند تو و شروع میکنند به گشتن دکتر. همه جا را. کمربند را باز میکنند، شلوارش را پایین میکشند و دست میزنند به همه جای بدنش. و بعد سیگارهایی را که برایش خریدهاند، دانه دانه خُرد میکنند و خوب آنها را وارسی میکنند. بعد او را میبرند بیرون و سوار یک لندرور پنجره بسته میشوند، دست های دکتر را که ایستاده با زنجیر به سقف میبندند و پاهایش را هم به پایه صندلی و بعد به راه میافتند. با سرعت زیاد چنانکه سر دکتر مدام به سقف میخورد. مأموران مشغول شوخی و خندهاند و گاه به گاه پکی از سیگار خود به دکتر میدهند. به یک قهوهخانه میرسند و آب و چای میخورند. چند جرعه هم به دکتر میدهند و باز راه میافتند. بعد از نیم ساعت، جلوی درهای میایستند. پیاده میشوند. دست و پای دکتر را باز میکنند و او را هم پیاده میکنند و میبرند جلوی دره، یکی کُلت خود را بیرون میآورد و میگوید «اینجا چطوره بُکشیمش، بندازیمش پایین. کی میبینه؟» همراهش نگاهی به دره میاندازد و کمی فکر میکند و میگوید: «نه، اینجا خوب نیست. اون پایین جای بهتری هست.» سوار میشوند و دوباره همان زنجیرها به دست و پا و کلهی دکتر است که مدام به سقف میخورد. حالا جای دیگری جلوی دره عمیقتری میایستند و باز دکتر را پایین میکشند و کُلت درمیآورند و میگویند همین جا کار را تمام کنیم. باز یکی دیگر میگوید، نه اینجا هم خوب نیست. دکتر میگوید: «چرا چرا، همین جا خوبه. بزنید کلکم را بکنید.»
یکی از قلدرها سیلی محکمی به گوشش میزند و میگوید: «خفه.» نظر تو را نخواستیم. قدری معطل میکنند و بالاخره تصمیم میگیرند بروند جای دیگر. دکتر اما در این حال و احوال آنچنان نمیترسد. چون قبلاً بچههای زندانی ترفندهای احمقانه ساواک را برایش تعریف کردهاند. میفهمد که این ها کلک ساواک برای ترساندن زندانی است.
نزدیک تهران یک گونی میکشند سر دکتر. از چند خیابان و سر بالایی میگذرند و به زندان اوین میرسند. وارد ساختمان و یک راهروی دراز و بعد اتاقی میشوند. چند مأمور دیگر هم هستند که به تازه واردین اعتراض میکنند که چرا این قدر دیر رسیدید. بعد احوال پرسی که جاده چه طور بود و این حرفها و جوک و خنده… یک نفر گونی را از کلهی دکتر بر میدارد. مرد جوانی است؛ یقه باز با انگشتر و گردن بند. میپرسد «اسمت چیه؟»
«احمد»
یکی دیگر میگوید: «خودشه.» یکی در یخچال را باز میکند و یک جعبه زردآلو در میآورد و به همه تعارف میکند. به دکتر هم. دکتر اشتهایی ندارد. زنگ میزنند. قلدر دیگری وارد میشود و میگوید، «ببرینش سلول بیست، فردا با هم مفصل حرف داریم.» به دکتر چشم بند میزنند و او را میبرند. اول وارد راهرو و بعد وارد سلول میشوند. چشم بند را بر میدارند و طرف یک کاسه به او میدهد که نُه حبه قند داخلش است و میگوید: «این غذای سه روزته… اگه خواستی بری دستشویی در بزن». میرود. دکتر قدری مینشیند. حالت استفراغ دارد از بس که کله اش به سقف ماشین خورده. گوشه ای استفراغ میکند و در میزند.
مأموری ظاهر میشود. دکتر میگوید که حالش خوب نیست. مأمور میگوید؛ باشه میرم دکتر خبر کنم. دکتر میگوید؛ «یه قرصی چیزی به من بدین». ده دقیقه بعد، یک آدم شکم گنده پدیدار میشود. میگوید: «دکتر میخواستی بیا بریم». چشم هایش را میبندند و راه میافتند. از راهرو تا بیرون و توی باغ کلی راه میروند. دور باغ میچرخند که دکتر نفهمد کجا میروند. بالاخره از پله هایی بالا میروند و وارد راهرو و اتاقی میشوند و چشم ها را باز میکنند، سه نفر پشت میز ایستادهاند. دکتر بعد میفهمد که یکی از اینها آیروم است، دیگری حسین زاده و یک مأمور دیگر. تا دکتر وارد میشود هر سه شروع میکنند روی میز کوبیدن و همه دم میدهند. «حامدی حامدی اعدام باید گردد» و همین را یک ربع ساعت فریاد میزنند و روی میز میکوبند و میخوانند. انگار از این کار خیلی لذت میبرند. شوخی و خنده هم هست. حسین زاده بعد از این سروصدای کشنده، چشم بند دکتر را باز میکند و میگوید: «تو من رو میشناسی؟» دکتر میگوید: «بله».
«خب، خوب شد چون دیگه تو محکوم به اعدامی… ولی باید اول بگی که تو چی هستی؟ مارکسیست-لنینیستی یا تروتسکیستی؟ فکر نکنم استالینیست باشی؟»
دکتر میگوید: «من طرفدار خروشچفم.»
«عه؟ چه جالب. نه… برو دکتر رو صدا کن»
یک نفر میرود بیرون و بعد یک قلدر دیگر وارد میشود. و بلافاصله سیلی محکمی به گوش دکتر میزند که دکتر میافتد رو زمین. بعداً میفهمد که این آقا همان عضدی معروف است که وصفش را از رفقا زیاد شنیده. عضدی یک لگد به گرده او میزند و میگوید باید حرف بزنی. دکتر را جلوی عضدی نگه میدارند. عضدی سیلی دیگری به او میزند و میگوید بگو. دکتر میگوید: «چی باید بگم؟ شما بپرسین من میگم.»
«ما که همه چی رو میدونیم، ولی میخوایم خودت بگی»
«اگه میدونین من چی بگم.»
یکی از بازجویان میگوید: «این خیلی پدرسوخته است. این جوری حرف نمیزنه. ببرینش تو اون اتاق تا به حرف بیاد.» دوباره چشم های او را میبندند و میبرندش به اتاق دیگر.
در این اتاق دکتر را با چشم های بسته میبندند به تخت و شروع میکنند به شلاق زدن. فریاد دکتر بلند میشود. عضدی مرتب میگوید باید بگی. بگو. یک اتوی داغ میگذارند روی کپل دکتر که فریادش بلند میشود. و بعد با یک میخ که از روی میز برداشته شکم دکتر را که قدری برآمده و پوست نازکی دارد در دو قسمت جر میدهند و خون بیرون میزند. همین میخ را به پاهایش هم میکشند و داد و فریادش را در میآورند. دکتر قدری آه و ناله میکند و عضدی مدام فریاد میزند که بگو، بگو و دکتر بازهم آه و ناله میکند و چیزی نمیگوید. حالا دو تا قلدر میآیند و دکتر را بلند میکنند و از پا به سقف آویزان میکنند. دکتر آویزان است و سخت درد میکشد که عضدی (…) را در میآورد و شرشر به صورت و شکم زخمی و خونی دکتر میشاشد و باز دو مرتبه: بگو… و دکتر همچنان سکوت میکند. «این چیزی نمیگه بهتره ببریمش گردشگاه.» پاهای او را باز میکنند و دکتر روی زمین ولو میشود. چشم هایش را دوباره میبندند و میبرند بیرون. او را سوار پیکان میکنند. عضدی پهلوی او نشسته و مدام میخ را به تن دکتر فرو میکند و فریادش را در میآورد و همه میخندند.
بالاخره او را به اتاق بزرگی میبرند و چشم بند را باز میکنند. اتاق بزرگ و شیک است و میز درازی دارد و رویش پر از غذا و خوردنی و نوشیدنی است. همه دور میز مینشینند و مشغول خوردن میشوند. دکتر را پای دیوار سر پا و مجروح نگه میدارند. حسین زاده میپرسد چیزی میخوری؟ دکتر میگوید «نه، فقط یک سیگار.» حسین زاده میگوید «یک سیگار بهش بده.»
عضدی از زیر میز یک شلاق بر میدارد و در حالی که سیگار میکشد چند ضربه به دکتر میزند و پشتش یک پک سیگار به او میدهد. بیا یه پک بزن. حسین زاده در حالی که دارد لنگ مرغ را به نیش میکشد به دکتر میگوید: «تو میدونی که تا حالا به چند تا دختر باکره تجاوز کردی؟ ما حسابش رو داریم.»
شام که تمام میشود دوباره چشم بند را میزنند و او را به اتاق دیگری میبرند. باز هم شکنجه شروع میشود و از دکتر میخواهند که بگوید. دکتر میگوید «شما سؤال کنین من میگم.» حسین زاده میپرسد مصطفی کجاست؟ دکتر میپرسد: کدوم مصطفی؟ دوباره چند ضربه شلاق و کتک.
«ما خر نیستیم، تو میدونی کدوم مصطفی رو میگیم. مصطفی پاشا رو که نمیگم احمق، مصطفی شعاعیان»
«میشناسمش، اما نمیدونم کجاست.»
دوباره او را میزنند… «تو برای کی جاسوسی میکنی؟» دکتر فکر میکند بهتر است بزرگترین تهمت ها را به خودش بزند و میگوید: «من جاسوس روسیه شورویم… با فلسطینی ها هم رابطه دارم. چند تا چریک هم از عراق آوردهام.»
عضدی که خوشحال شده میپرسد: «با کنفدراسیون دانشجویان چی؟»
«براشون مرتب پول میفرستم، هرچی در میآرم میدم به اونها.» یکباره همه قیافهی شاد و مهربان به خود میگیرند. عضدی میگوید این شد یه حرف. به مأمور اشاره میکند که برود پنبه و تنتور بیاورد.
میآورد. زخمهای دکتر را تمیز میکنند و دوا میمالند. بعد برایش سینی غذا و سیگار میآورند و بعد شروع میکنند به سؤالهای اصلی که «خب، با کی در تماسی؟ چه جوری جاسوسی میکنی؟» و مرتب اسم و آدرس میخواهند. «این ها کجان؟ چه جوری با تو تماس میگیرن؟» و دکتر هم شروع میکند به قصه بافتن. میگوید: «جلوی سفارت شوروی. آدمی به نام علیاف تلفن میکند. من هم میرم اونجا.» عضدی میپرسد «جلوی سفارت؟ چه طور ممکنه مأموران ما شبانه روز ورودیهای اونجا رو کنترل میکنن. هیچ وقت تو رو ندیدن.»
«آخه همیشه قیافم رو عوض میکنم.»
«چه جوری بهت حقوق میدن؟ پول ایرونی یا روبل؟»
«به دلار.»
«دلار؟ چه طوری تغییر قیافه میدی؟»
«پروک میذارم، ریش میذارم و بعضی مواقع هم با لباس زنونه میرم… با چادر هم رفتم.»
عضدی میآید جلو و شتلق میخواباند توی گوش دکتر. و باز شلاق و کتک مفصل.
بعد هم که نشانی های دقیق و مشخص میخواهند. باز دکتر آدرسهای عوضی میدهد و مشخصات ساختگی و وقتی چک میکنند و میبینند همه قلابی است بیشتر کتکش میزنند. طوری که دیگر نمیتواند راه برود و ماموران مجبورند او را روی دست ببرند دستشویی و جلسات بازجویی.
خلاصه چهارده ماه دکتر بدبخت را در زندان نگه میدارند و شکنجه میدهند و وقتی میفهمند که هیچ گونه ارتباط عملی و اجرایی با گروههای مخالف و مسلح ندارد آزادش میکنند…دکتر آش و لاش آزاد میشود. حالا هم که در پاریس بود فکر میکرد زندانی است و از وقتی آمده بود میخواست که از آن شهر فرار کند…که نشد…نتوانست و درست بعد از شش ماه از برگشتن ما از پاریس دکتر واقعاً دق کرد و مُرد.
از کتاب سفرنامه پاریس نوشته داریوش مهرجویی
پاریس 1985-1981
قسمت قبلی