روز اول/ دوازدهم دی سال 1385
نشسته ام پشت کامپیوتر و اینترنت را ورق می زنم پی هیچ. حال و روزم مثل همه ی شبهای این سال ها عجیب است. نمی دانم چه شد که این سطرها را شروع به نوشتن کردم؟! یک چیزی انگار کم بود. یک جنسی انگار نایاب شده. می دانم که هست ، ولی من پیدایش نمی کنم. حرف هایی که ندارم توی خودم حبس می شوند. راه که می روم با خودم حرف می زنم. حتی دست هایم به تناسب کلام حرکت می کنند. اخم روی صورتم خشک شده و با این همه خنده دار شده ام. مردمان طبیعی باید به اندازه ی کافی با من تفریح کرده باشند. شاید این مهمل بافی را شروع کردم که خیال کنم با کسی حرف می زنم. کسی چه می فهمد…
روز دوم/ شانزدهم دی سال 1385
این روزها کی تمام می شوند؟ در این آخرین روزها حال من خوش نیست و احساس می کنم عمرم را بیهوده تلف کرده ام. نه کاری از دستم برمی آید و نه حتی حرفی دارم. پس چه می نویسم؟ هفته پیش یک صبح تا غروب نشستم که چیزکی بنویسم، نتوانستم، چیزی برای گفتن ندارم. وا دادم و خوابیدم….این روزهای ملالت بار را فقط می شود خوابید. اگر خوابی به چشم بیاید و اگر هم نباشد، می شود دو تا از آن صد میلی گرمی های دوست داشتنی خورد و ساعت ها در یک خلاء از جنس رویا و امید خیالی معلق بود و بعد خواب، ناگزیر فرا می رسد و زمان، چنبره زده در گوشه ی اتاقی نیمه تاریک گم می شود. بدون این که احساس های تیره اجازه ی دخالت در هستی آدم را داشته باشند.
روز سوم/ بیستم دی سال 1385
چه روز و شب بدی است. قلبم خفه شده است. چنان سنگین و افسردهام که انگار مرگ در رگهایم جریان دارد. احساس مرگ میکنم: نه تلخ است، نه اندوهگین، هیچ نیست. سنگین است و مثل سنگی که به پای مردی در دریا بسته شده باشد مرا به اعماق میکشد، فرو میروم، از آفتاب و هوا دور میشوم در ظلماتی بیهیچ امید آب حیاتی. این است احساس وصفناپذیر من… این ها را بلند بلند از نوشته های شاهرخ مسکوب می خوانم. می دانستم حالم را جایی خوانده ام. حالم را در دفترم می نویسم!
ادامه دارد…
قسمت بعد